eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت بزرگ مرد میدان رزم و نبرد حاج قاسم سلیمانی بر تمامی مردم ایران تسلیت باد «شهادت مبارکت باد ای مرد بزرگ»
▪️پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی آسمانی شدن سردار رشید اسلام، در انتظار جنایتکاران است. بسم الله الرحمن الرحیم ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحناه‌‌فداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. 🔘 شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. 🔘 ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳دیماه ۱۳۹۸ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیام مهم مقام معظم رهبری در پی شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی: ✨ شهادت #پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته #نخواهد شد، ولی #انتقام #سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گام همان #گام_جهانی_شدن ماست با آل علی (ع) هر که درافتاد ور افتاد #گام_دوم یادمان هست آقای من
❂○° °○❂ 🔻 قسمت مدافع‌حرم‌: قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند _ اروم بابا!همش مال توعه! ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم _ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم! _ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! _ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند! _ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم _ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی _ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!  _ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم. _ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی! سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم _ مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید _ ایشششش! تو زائری یافوضول؟ زبانم را بیرون می اورم _ جفتش شلمان خانوم اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم... _ سلام خانوم!شبتون بخیر... _ سلام عزیزم بفرمایید _ یه ماشین تاحرم میخواستم. _ برای رفت و برگشت باهم؟ _ نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم... در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم _ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد.. _ آمده ام... آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانـے ز گناهم بده... نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم لطافت این همه لطف رالمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو.زمزمه میکنم: _ الیس الله بکاف عبده و .. که دستی روی شانه ام قرار میگیرد و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد وادامه ایه را میخوانی _ و یخوفونک بالذین من دونه... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
گاهی والدین فرزندانشان را در ناز و نعمت بزرگ می کنند تا با کوچکترین سختی برخورد نداشته باشند. این خیانت به کودک است. این کودک اصلا با سختی آشنا نیست و تحمل مقابله با سختی را ندارد و در آینده در مواجهه با کوچکترین سختی اظهار شکست می کند. ما باید متناسب با سن فرزندانمان کارهایی را به آنها بسپاریم تا آنها نیز با سختی های زندگی آشنا بشوند. مثلا بازی در طبیعت سختی های خاص خودش را دارد ولی در رشد عقلی و جسمی کودک بسیار موثر می باشد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠محمدجعفر خیاطی ، عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر. امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد. آن هم نه در کلاس، در خانه ، دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان ، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم. فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم. مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید ، امتحان که تمام شد ، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود. آن ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند. اما این بار فرق داشت. این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم. چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم ⚠️زندگی پر از امتحان است. خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. 🔹اما یک روز برگه‌ی امتحانمان دست معلم می‌افتد. آن روز چهره‌مان دیدنی ست. آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم. تا می‌توانی غلط‌های خودت را بگیر قبل از اینکه غلط شما را بگیرند.😊 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
😂 🔺️آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد. دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒 آخرش نفهميدم کجا بخوابم! هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!😡 يکي لگدم مي زنه، يکي روم مي افته، يکي ...!😐 از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر! يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌 کسي کاري به کارت نداره. منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉 کمي نگاهم کرد و گفت: عجب گفتي! گوشه اي امن و امان! تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي! و بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد. خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆 عراقي زد تو صورتم! منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم: يا ابوالفضل علي! بعد با مشت ، محکم کوبيدم تو شکمش!😐 همين که مشتو زدم، کسي داد زد: ياحسين! 😰 از صداش پريدم بالا! محمدرضا بود! هاج و واج و گيج ومنگ ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟 کي بود؟ چي شد؟ مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند.. گفتند: نترس! کسي نبود! فقط اين آقاي بي شر ّو شور ، با مشت کوبید تو شکمت 😂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺️مردی یک طوطی که سخن می گفت را داخل قفس کرده بود و سَرِ گذری می‌ نشست. نام رهگذران را می پرسید و به ازای مبلغی که به او می دادند طوطی را وادار می کرد آنان را تکرار کند. 🔸️سلیمان نبی علیه السلام در حال گذر از آنجا بود‌. ایشان زبان حیوانات را می‌ دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت لطفا مرا از این قفس آزاد کن. 🔹️حضرت به مرد پیشنهاد کرد طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی دریافت کند مرد که از زبان طوطی پول در می‌ آورد و منبع درآمدش بود ، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد. 🔸️سلیمان نبی به طوطی فرمود زندانی بودن تو بخاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر سخنی نگفت . مرد هر چه تلاش کرد فایده‌ ای نداشت. لذا خسته شد و طوطی را آزاد کرد. ⚠️بسیار پیش می‌آد که ما انسان ها اسیر داشته ‌های خود هستیم. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 شهدای ایرانی حمله تروریستی آمریکا در کنار سردار سلیمانی 🔹سردار حسین جعفری نیا، سرگرد پاسدار هادی طارمی و سرهنگ پاسدار شهرود مظفری نیا
سردار شهادت مبارکت باد شما لایق این مقام بودی و جز این برایت کم بود
سردار رهبر یکی از بهترین‌ها را از دست داد و تنها شد
🌹مالک اشتـــر زمان ▪️چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود: "ما از خدا هستیم و بسوى او باز مى گردیم، و ستایش خداوندى را سزا است که پروردگار جهانیان است، بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو بشمار مى آورم، زیرا مرگ او از سوگهاى روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را به پایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهّد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله بر هر مصیبتى شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود. خدا مالک را جزاى خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک، جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد یعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسى هست، آیا زنان از نزد طفلى بر مى خیزند که مانند مالک شود"
📚 💎مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾 💕 👌 مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد. پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت! آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی! همان لحظه ندا آمد: ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم! تنها امید و تکیه‌گاهت رو فراموش نکن ... خـــدا❤️🍃 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ‎‌‌‌‌‌‌‌
😂 🔸️حاج آقا بالای منبر ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ !😃😃 آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت : ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁 ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ 😢😢 🔹️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃 ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ ! ⚠️ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ!!😰😨😕😕 ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻣﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ !😂😂😂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 🔰روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده. 🔹️پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد. 🔸️پادشاه به او خندید و گفت : ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ؟ 🔹️ولی مرد فقیر گفت : ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد. 🔸️پادشاه گفت : اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد. پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند. 🔻روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت :این بهترین اسب من است نظرت تو چیست؟ 🔹️مرد فقیر گفت : بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد. 🔸️پادشاه گفت : چه ایرادی؟ 🔹️فقیر گفت : در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت. پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند 🔸️وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی؟ 🔹️ مرد که به شدت میترسید با ترس گفت: میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت. پادشاه نزد مادرش رفت و گفت : ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟ مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم. ⚠️ و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟ 🔹️مرد فقیر گفت : 👈 دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم. 👈و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید. 🔸️سپس پادشاه گفت : اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ 🔹️ مرد فقیر گفت : موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.!! 🔺️آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و بر عکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود. نه هر گرسنه ای فقیر است! ونه هر بزرگی بزرگوار! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت چشمهایم  را باز میکنم و سمت راستم رانگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم راریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم _ عل...علی! لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند! _ جانم!؟ یک دفعه ازجا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. ازشوق یقه پیرهنت را میگیرم و باگریه میگویم _ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من! دستهایم را میگیری و لب پایینت راگاز میگیری _ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم! شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که ازتو دور بودم... _ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من... دستت راروی دهانم میگذاری. _ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که! یکدفعه متوجه میشوی دستت راکجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ... _ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی! انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش! _ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب! _ نمیتونم نگات نکنم! لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت رامیچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی _ ریحانه!پاشو الان خادما فرشارو جمع میکنن... هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم. _ ببینم دعام کردی؟ مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم _ اوهوم اوهوم!هرروز ... لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت راکه پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد... _ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟ جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم. _ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .  بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی _ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد! میخندم و حرفت راتایید میکنم. _ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟ _ نچ! کنارم می ایستی و باشانه تنه به تنه  میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده وتصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم.خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت .... یکدفعه سرت راپایین میندازی... وزمزمه ات تغییر میکند _ منو یکم ببین سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم... عرق نوکری ببین... دلم یجوریه.. ولی پراز صبوریه! چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه.. چقد...شهید... منم باید برم.... برم ... به هق هق میفتی...مگر مرد هم... گویی قلبم رافشار میدهند...باهر هق هق تو!... یک لحظه دردلم میگذرد !... ! اطلب من المهد الی تا به ابد باید این جمله برای همه دستور شود نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم راجلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.بادستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
.❂○° °○❂ 🔻 قسمت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی _ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی  _ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده؟ این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی _ مگه داریم ازین خدا بهتر؟ و نگاهت را بمن میدوزی _ خانوم شما وضو داری؟ _ اوهوم _ الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقاازهم جدا شیم. کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی _ چطوره همینجا بخونیم؟ _ اینجا؟رو زمین؟ ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی _ بیا! سجادت خانوم با شوق نگاه مدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: ت میکنم.دلم نمی آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم: هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد. رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای.تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هرچقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد.تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون! پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید _ ع...ع...علے؟ خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند.دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند _ یاامام رضا سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند _ مشدی محمد بدوبیا بدو انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند. خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد _ زنشی؟ اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم _ باباجون پرسیدم زنشی؟ سرم رابسختی تکان میدهم و ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتم باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم. دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند _ خب خانوم شماهمسرشونید؟ _ بله!عقدکرده _ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید _ چیرو؟ بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم. _ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند _ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماریالبته متاسفانه برای همسرشمایکم زیادی پیش رفته! حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد _ مگه اطلاع نداشتید؟ سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم. _ یعنی بهتون نگفته بودن؟چندوقته عقدکردید؟ _ تقریبا دوماه _ امااین برگه هاچندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه توروز خواستگاری بمن نگفتی! من تنها یک چیز به ذهنم میرسد _ الان چی میشه؟ _ هیچی!دوره درمانی داره!و.فقط باید براش دعا کرد چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم  _ یعنی هیچ هیچکاری نمیشه _ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه _ چقد وقت داره؟ سوال خودم قلبم را خرد میکند دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد _ باتوجه به دوره درمانی و برگه وروند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری تقریبا تا چندماه البته مرگ و زندگی فقط دست خداست! نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم. _ کی میتونم ببینمش؟ سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد. _ برام عجیبه!درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله.امیدوار باشیدناامیدی کار کساییه که خداندارن! ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
.❂○° °○❂ 🔻 قسمت جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشودروی تب ترس و نگرانی ام.. ؟ چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی _ همه چیزو گفت؟... _ کی؟... _ دکتر!.. بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمد دست میکشم.. _ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی _ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی! چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای.. _ تو الان میتونی هرکارکه دوست داری بکنی...هرفکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم... لبهایت راروی هم فشار میدهی.. _ گرچه فکر میکردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی... بغضت را فرومیخوری. _ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمه... من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازینکه چرانگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی که ....چجور توقع دارم...منو.... اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد _ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد! اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و باعجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم... قراربود... دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم.. _ چرااینقدر ناامید...عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه... نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی.... با کناره کف دستم اشکم راپاک میکنم و ادامه میدهم _ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو... بین حرفم میپری _ ریحانه حاجت من سلامتی نیست... حاجت من پریدنه....پریدن.... بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتراز تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد... بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف بامن غذامیخورد... رفت!...ریحان رفت... بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت... میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد... ملافه راروی سرت میکشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم... " خدایا !.... ببین بنده ات رو.... ببین چقدر بریده.... توکه خبر داری از غصه هر نفسش... چراکه خودت گفتی " نحن اقرب الیه من حبل الورید..." گذشتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود...اما عشقی که ازتو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بایک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط به اخیررا میگفتی... اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین تورامیترساند. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
📚 #حکایتی‌بسیارزیباوخواندنی 🔴به خاڪ سیاه نشستن 💎در سال هجدهم هجری در زمان خلافت عمر، در شهر" رمله" نزدیک بیت المقدس بیماری مهلک طاعون شیوع پیدا کرد و از آنجا به تمام شام نفوذ پیدا کرد و در یک سال بیست و پنج هزار نفر کشته شدند. این سال به "عام الرماد " معروف شد،چون پیش از شیوع بیماری طوفانی از خاک سیاه بر مردم شهر باریدن گرفت و بسیاری شیوع بیماری را ناشی از بارش این خاک می دانستند. از آنجا اصطلاح " به خاک سیاه "نشستن باب شد یعنی در اثر یک حادثه ناگهانی شخص از اوج شوکت و مکنت، مفلس و ندار شود.
🌸بگذار آدمها تا 🌳میتوانند سنگ باشند 🌸مهم این است که 🌳تو از نـژاد چشمه ای 🌸پس جاری باش 🌳و اجازه نده سنگ ها 🌸مانع حرکت تو شوند ؛ 🌳با نوازشهایت از بین آنها 🌸با لبخند عبور کن.... ═══✼🍃🌸🍃✼═══ 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💯✅خونسازها را بشناسید 🔸 انجیر 🔸 سبزی تره 🔸 شکرسرخ 🔸 برگ چغندر 🔸 سوپ گندم 🔸 سویق گندم 🔸 سویق سنجد 🔸 فسنجان بادام🔸 کاهو سکنجبین 🔸 قیسی خیس‌ کرده 🔸 باقلای زرد رسیده 🔸 سه شیره انگور، خرما، توت ‌‌‌‌‌‌‌
❗️اگر پوست 3 پرتقال رسیده و تمیز را در 3 لیوان آب بجوشانید و بعد آنرا با عسل شیرین کرده و میل کنید، دچار سرماخوردگی نمی شوید! ▫️اینکار مقاومت بدن رابسیار بالا می برد. http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب پیدا میکنه؛ ❤️امروز حتما خسته شدی ❤️بذار کمکت کنم ❤️چی میخوای برات بخرم ❤️عصابتوخوردنکن ❤️نبینم غصه بخوری ❤️بریم یه هوایی بخوریم
🔴 #دختر_شهید ــــــــــــــــــــــــ به دخترم #دروغ نگویید  نگویید من به سفر رفته ام نگویید از سفر باز خواهم گشت نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد به دخترم واقعیت را بگویید، بگویید بخاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن سینۀ پدرت را نشانه رفته اند بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش پریشان شده است ، بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار دستهای پدرت را در میمک پاهای پدرت را در موسیان سینه پدرت را در شلمچه چشمان پدرت را درهویزه حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده اند اما ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد به دخترم واقعیت را بگویید  بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند چرا مادر دیگر نخواهد خندید چرا گونه ها ی مادر بزرگش همیشه خیس است چرا عموهایش، محبتی بیش از پیش به او دارند  و چرا پدرش به خانه برنمی گردد بگذارید دخترم بجای عروسک بازی نارنجک را بیاموزد بجای ترانه، فریاد را بیاموزد و بجای جغرافیای جهان، تاریخ جهان خواران را بیاموزد به دخترم دروغ نگویید نمی خواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد به دخترم واقعیت را بگویید می خواهم دخترم دشمن را بشناسد امپریالیسم را بشناسد استعمار را بشناسد به دخترم بگویید من شهید شدم سلام مرا به دخترم برسانید #شهید_شیخ_شعاعی از شهدای غواص کربلای ۴
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇 👨مرد را به عقلش نه به ثروتش 👩زن را به وفايش نه به جمالش 👬دوست را به محبتش نه به کلامش 💖عاشق را به صبرش نه به ادعايش 💰مال را به برکتش نه به مقدارش 🏠خانه را به آرامشش نه به اندازه اش 🚘اتومبيل را به کاراييش نه به مدلش 🍝غذا را به کيفيتش نه به کميتش 📚درس را به استادش نه به سختيش 🕵دانشمند را به علمش نه به مدرکش 👔مدير را به عمل کردش نه به جايگاهش ✍نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش 👼شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش ❤️دل را به پاکيش نه به صاحبش 🗣سخنان را به عمق معنايش نه به گوينده اش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
❗️شهادت #حاج_قاسم به ضرر آمریکا تمام می شود ! ✅خون شهید از مطهِّرات است . در فقه مواردی داریم که نجس هستند ، و هر چه با آنها برخورد کند نجس میشود ، برای طهارت اشیاءِ نجس راههایی هست ، مثلا اگر لباسمان خونی شود با آب میتوان آن را پاک کرد ، و اصطلاحا می گویند آب " مطهِّر" است ، این در امور ظاهریست ؛ در امور معنوی هم نجاساتی داریم و مطهّراتی ، ✅ ظلم و استکبار از بزرگترین مصادیق نجاسات است ، و آمریکا که شیطان بزرگ میدانیمش بزرگترین نماد استکبار و نجاست است ! آمریکا با حضور طولانی مدت در منطقه ، این جا را به نجاست کشانده ، این نجاست را باید تطهیر کرد ؛ ✅ خونِ شهید از مطهِّرات است ، همین خون که در ظاهر نجس است ، در باطن باعث تطهیر می باشد . خونِ #حاج_قاسم و سائر شهدا زمینه تطهیر منطقه را از لوث وجود استکبار فراهم کرده ، دور نیست که با #انتقام_سخت منطقه از آلودگیِ شیطان بزرگ خالی شود . وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ