eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت هشتم 🌷 🌟 من و خانمم ، 🌟 خیلی آرزوی بچه می کردیم . 🌟 خانمم بیشتر از من ، 👈 عاشق بچه ها بود . 🌟 گاهی به شوخی می گفت : 🌷 آنقدر بچه بیاوریم 🌷 که تیم فوتبال درست کنیم . 🌟 من هم به شوخی می گفت : 🌷 انشالله به نیت چهارده معصوم ، 🌷 چهارده تا بچه بیاریم . 🌟 همیشه یک ترسی ، 🌟 در وجود خانمم بود . 🌟 که خیلی او را آزار می داد . 🌟 از آن می ترسید ، 🌟 که نکند مثل مادرش ، 👈 بعد از پنج سال ، بچه دار شود . 🌟 تا که یک روز ، خواب عجیبی دید 🌟 که به این ترسش اضافه شد . 🌟 به من گفت : 🌷 تو رو خدا 🌷 زود برو دنبال تعبیرش بگرد . 🌟 منم گفتم چشم 🌟 خانمم خیلی به خواب اعتقاد داشت . 🌟 و ادعا می کند ، که هر خوابی ببیند 👈 فوراً تعبیر می شود . 🌟 به دنبال معبر گشتم . 🌟 از همکارانم در حرم پرس و جو کردم 🌟 دوستان گفتند که در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام ‌، حاج آقای پیری به نام اکبری ، 👈 تعبیر خواب بلد است . 🌟 برای نماز ظهر ، 🌟 به مسجد امام حسن عسکری علیه السلام رفتم . 🌟 در آن مسجد ، 🌟 چند نماز جماعت ، 🌟 در صحن های متفاوت مسجد ، 👈 برگزار می شود . 🌟 داخل یکی از صحن ها شدم . 🌟 و پشت سر یک حاج آقای پیری ، 👈 نماز خوندم . 🌟 بعد از نماز ، 🌟 رفتم پیششون و بهشون گفتم : 🌷 حاج آقا ببخشید 🌷 خانمم خواب دیدند 🌷 که بچه ای به دنیا آوردند 🌷 ولی به صورت قطعه قطعه ، 🌷 از شکمش ، بچه را خارج می کردند . 🌟 حاج آقا به صورت خلاصه گفت : 🌸 انشالله نسلت زیاد می شود . 🌟 یک جوری این را گفت ؛ 🌟 که انگار دوست نداشت ؛ 🌟 سوال دیگری از ایشان بپرسم . 🌟 با خوشحالی ، به طرف خانه رفتم ؛ 🌟 و این تعبیر زیبا را به خانمم گفتم . 🌟 او هم مثل من خیلی خوشحال شد . 🌟 یک ماه بعد از آن ، خانمم باردار شد . 🌟 و شادی و خوشحالی او ، 🌟 چند برابر گشت ‌. 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت نهم 🌷 🌟 پسر دایی محسن ، که طلبه قم بود 🌟 نهم بهمن ۱۳۹۰ ، ازدواج کرد . 🌟 و در سوسنگرد ، 🌟 که یکی از شهرهای خوزستان است ؛ 🌟 در خانه مادری ، 👈 مراسم ازدواجش را گرفت . 🌟 مراسمشون ، 🌟 بسیار باشکوه و مذهبی بود . 🌟 عروس خانم هم ، 🌟 با تیپ سفید حجابی اش ، 👈 کاملاً زیبا و دلربا ، شده بود . 🌟 و خود محسن ، در روز عروسی اش ، 🌟 با صدای قشنگش ، قرآن تلاوت کرد . 🌟 و به همه ثابت کرد ، 🌟 که می توان هم عروسی گرفت 🌟 و هم متدین بود . 🌟 نه اینکه ، 🌟 به خاطر یک شب ، کافر شود . 🌟 و خدا و دینش را ، 👈 فراموش کند و کنار بگذارد . 🌟 که متاسفانه بعضی از مذهبیا هم ، 🌟 روز عروسی خودشان ، فرزندانشان ، 🌟 و یا در عروسی بستگانشان ، 🌟 حرام خدا را ، حلال می کنند . 🌟 شاید برقصند 🌟 شاید با دختر فامیل گرم بگیرند 🌟 شاید ترانه های حرام گوش دهند 🌟 شاید ناموسشان ، بدترین آرایش و بی ححابی و لباس را دارد و دم نزند 🌟 شاید کثافت کاری و شراب خواری را ببیند و نهی از منکر نکند . 🌟 و... 🌟 بارداری همسرم ، شدت گرفت . 🌟 گاهی از بوی غذا ، حالش بد می شد 🌟 گاهی از بوی یخچال ، 🌟 گاهی از بوی خانه ، 🌟 و گاهی از بوی من . 🌟 و من تنهایی ، 🌟 نمی دانستم چکار باید بکنم . 🌟 حالش روز به روز بدتر می شد . 🌟 به خانواده هامون زنگ زدیم 🌟 و خواهش کردیم که به قم بیایند 🌟 و یا یکی را بفرستند ؛ 🌟 که از همسرم مراقبت کند . 🌟 اما کسی اهمیت نداد و نیامد . 🌟 مجبور شدم خانمم را ، 🌟 در خانه دختر خاله پدرم بگذارم . 🌟 دخترخاله پدرم ، 🌟 چندسال قبل از آمدن ما به قم ، 🌟 با یک طلبه به نام حسین ، 👈 ازدواج کرد و با او به قم آمد . 🌟 زمانی که همسرم را به آنان سپردم 🌟 صاحب دو سه تا بچه بودند . 🌟 حال خانمم که کمی خوب شد ، 🌟 او را به اهواز فرستادم . 🌟 چند روز بعد که دلتنگ من شده بود 🌟 به قم برگشت . 🌟 همسایه ای داریم به نام علیجانی ، 🌟 که در کارهای کوچک و بزرگ ، 🌟 خانمش را جلو می فرستاد 🌟 و خودش ساکت بود . 🌟 قبلا نیروی انتظامی بود . 🌟 و به دلایلی ، بیرونش کردند . 🌟 همه جا می رفت و رو می انداخت 👈 تا شاید دوباره به کارش برگردد . 🌟 اما هر کاری می کرد ، 👈 موفق نمی شد . 🌟 چندین بار به او گفتم : 🌷 شاید قسمت نیست در این کار بمونی 🌷 شاید هیچ وقت ، تو را نخواهند 🌷 برو سر یک کار دیگر 🌷 برو مغازه بزن 🌷 برو میوه بفروش 🌟 با هم روز های خوبی داشتیم 🌟 دختر دومشان که به دنیا آمد ، 🌟 خودم برایش کیک تولد گرفتم . 🌟 گاهی با هم می رفتیم بازار 🌟 گاهی به خانه ما می آمدند 🌟 و گاهی ما به خانه آنها می رفتیم . 🌟 خانمش خیلی زبان دراز بود 🌟 اما خودش ، ظاهراً آرام و ترسو بود 🌟 و همین ترسو بودن ، 🌟 باعث بی غیرتی او شده بود 🌟 چون برای هر کاری ، 🌟 چه اداری ، چه بنگاه ، چه راضی کردن دیگران ، چه صاحب خانه و ... 👈 خانمش را می فرستاد تا حرف بزند . 🌟 و متاسفانه ، خیلی هم بلند پرواز بود 🌟 و از آن دسته آدم هایی بود 🌟 که دوست داشت یک شبه ، 👈 به همه آرزوهایش برسد . 🌟 که شش سال بعد ، 🌟 با قرض های زیاد ، خانه ساخت . 🌟 و به خاطر بدهکاری و فسادهای دیگر ، 👈 به زندان افتاد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
رمان جدید ما با نام "راحیل" که سراسر عاشقانه و هیجانی است بزودی در کانال گذاشته می شود این رمان دارای ۳۵۰ پارت می باشد. منتظر این رمان باشید.