الاغ گفت :
رنگ علف قرمز است!!!
گرگ گفت :
نه سبز است!!!
باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند....
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!!!
گرگ گفت :
ای سلطان، مگر علف سبز نیست...
شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۷ خرداد ۱۳۹۸
سه گروه را هرگز فراموش نكن :
آنها كه در شرایط دشوار كمكت كردند
آنها كه در شرایط دشوار رهایت كردند
آنها كه در شرایط دشوار قرارت دادند.
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۷ خرداد ۱۳۹۸
#همسرانه
«منو فقط برای رابطه جنسی میخوای؟»
☝️جمله ای که خیلی از زنان استفاده میکنند. عنوان کردن این جمله مرد را سرد خواهد کرد .
👈 رابطه جنسی در مردان به اندازه احساسات در زنان مهم میباشد.
💍 http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅─✵💞✵─┅┄
۷ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 178
بحثشان گرم بود.
آیسودا هم فقط شنونده.
بدبختی اینکه حتی نمی توانست کمکشان کند.
سوفیا هم کنار گوشش وز وز می کرد.
کمی عصبی اش می کرد.
اما حضوش را دوست داشت.
سرگرمش می کرد.
سر ظهر که همگی رفتند قرار گذاشتند شب برای پخت غذا بیایند.
البته بعد از روضه و مراسم سینه زنی!
امشب شب تاسوعا بود.
علم ها بر پا می شد.
اینطور که از خاله سلیم شنیده بود قرار بود چندین مرد با گریم یاران امام و یاران شمر میان جمعیت بیایند.
ظهر عاشورا در صحن مسجد تعزیه داشتند.
حاج رضا برای ناهار برگشت.
مغازه اش تا فردای عاشورا تعطیل بود.
کلی کار داشت که باید انجام می داد.
با خودش چندین سینی شیرینی آورده بود.
گوشت های تکه شده درون یخچال بودند تا شب!
حاج رضا ناهارش را خورد و گفت: کمکی از من برمیاد؟
آیسودا سفره را جمع کرد و گفت: نه، فقط تمیز کردن حیاط مونده، که من انجام میدم.
حاج رضا به انگشت زخمش اشاره کرد و گفت: چی شده؟
لبخند زد و گفت: میگن نکرده کار نمی بره بار، حکایت منه، زخم کردم دستمو.
خاله سلیم گفت: از بی حواسی!
درست می گفت.
پژمان آنقدر ذهنش را مشغول کرده بود که دستش را برید.
انگار که یوسف پیامبر است.
از تشبیه اش لبخند زد.
با اجازه ای گفت و بیرون زد.
با دست راستش خون گوسفند باقی مانده را با شلنگ شست و داخل شد.
هوا واقعا داشت سرد می شد.
باید بیشتر مواظب خودش باشد.
چون در طول 6 ماه پاییز و زمستان چندین بار سرما می خورد.
خودش را به کنار بخاری رساند.
باید کمی استراحت می کرد و سور و سات روضه ی امشب را محیا می کرد.
خیلی کار داشت.
****🍁
فصل نهم
-تصمیمت چیه پولاد؟
-برای چه کاری؟
-خودتو نزن به اون راه، منظورم ترنجه!
پولاد با سرخوشی گفت: حلش کردم.
نواب ابرو بالا پراند و گفت: چطوری؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 179
پولاد روی مبل لم داد.
کاسه ی ذرت بو داده اش را روی شکمش گذاشت و به تلویزیون زل زد.
-با پول!
-یعنی چی؟
داشت سریال می دید.
از آن پر تب و تاب هایی که گاهی غیر اخلاقی هم می شد.
جای حساسی بود که اصلا دلش نمی خواست جواب نواب را بدهد.
-پول میدم رضایت میده.
-روحی که داغون کردی چی؟
-نواب ول کن تورو سر جدت، بذار فیلممونو ببینیم.
نواب با حرص و خشم نگاهش کرد.
مثلا این مردیکه ی آشغال رفیقش بود؟
از جایش بلند شد.
-کجا؟
-سر قبر تو.
پولاد خندید و گفت: چته تو؟ چند مدته خیلی سنگ ترنج رو به سینه می زنی.
اگر می توانست حتما گردنش را خورد می کرد.
بدون اینکه جوابش را بدهد بارانی اش را از چوب لباس دم در برداشت.
-میرم یکم هوا به کله ام بخوره.
در را باز کرد و بیرون رفت.
پولاد با خودش گفت: چش شده این پسر؟
بی خیال دوباره توجه اش را به تلویزیون داد.
زور زده بود تا خودش را از شر دور کند.
ولی نواب مدام می خواست ترنج را بیخ ریشش ببندد.
معلوم نبود دوست است یا دشمن!
**
به محض تمام شدن زنجیرزنی زن ها درون خانه بساط گرفتند.
حاج رضا بالای سر کار ایستاده بود.
پژمان حتی یکبار هم نیامد سر بزند.
همه چیز را به حاج رضا سپرده بود.
پس لزومی نداشت که مدام بخواهد بیاید و سر بزند.
قیمه را بار گذاشتند.
ولی برنج را گفتند دم سحری باشد بهتر است.
بوی خوب قیمه فضا را پر کرده بود.
آیسودا با تمام خستگی تا دم سحر پای دیگ قیمه بیدار بود.
حدود 5 صبح بود در حالی که درخودش جمع شده، و پتوی نازکی دورش است به خواب رفته بود.
خاله سلیم که به هوای نماز خواندن اول صبحی به بهار خواب آمد و دیدش..
با دلواپسی به داخل رفت.
پتوی کلفتی به همرا بالش آورد.
پتو را دورش پیچاند و سرش را بلند کرده بالش را زیرسرش گذاشت.
داخل شد و نمازش را خواند.
حاج رضا را صدا زد تا کم کم برنج را هم درست کنند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۷ خرداد ۱۳۹۸
خیلی ها می خواهند اول به آسایش و خوشبختی برسند
بعد به زندگی لبخند بزنند
ولی نمی دانند که تا به زندگی لبخند نزنند
به آسایش و خوشبختی نمی رسند
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۷ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 180
پیرمرد بیچاره همراه با آیسودا تا خود صبح بیدار بود.
نمازش را خواند و آب برنج را گذاشت.
خاله سلیم با روشن شدن آسمان، به خانه ی همسایه ی دیوار به دیوارشان رفت تا برای کمک بیاید.
حاج رضا هم برای چرت زدن داخل رفت.
آیسودا هم در خواب ناز بود.
حدود ساعت 9 صبح بود که صدای در بلند شد.
خاله سلیم به همراه مرضیه خانم در حال خوردن چای و صبحانه بودند.
چادرش را سر کشید و دم در رفت.
در را باز کرد.
از دیدن پژمان گل از گلش شکفت.
-بیا داخل پسرم، خوش اومدی.
-مزاحم نیستم؟
-مراحمی.
پژمان یالله گویان داخل شد.
مرضیه خانم چادرش را سر کشید.
-بیا یه استکان چای بخور پسرم.
پژمان به دیگ ها اشاره کرد و گفت: تو زحمت افتادین.
-برای آقامون امام حسینِ، نوکریشو می کنیم.
پژمان به سمت بهارخواب آمد که آیسودا را لای پتوی کلفتی در حالی که در خواب عمیق بود دید.
خاله سلیم که نگاهش را دید گفت: تا صبح بیدار بود.
به بهارخواب اشاره کرد و گفت: بیا بشین!
پژمان لبه ی بهار خواب نشست.
-عذرخواهی می کنم اگر برای کمک نیومدن، راستش فکر کردم خانم ها دارن زحمت نذری رو می کشن نخواستم با اومدنم کسی رو معذب کنم.
-این حرفا چیه پسرم.
برایش یک استکان چای ریخت و همراه پولکی های زعفرانی مقابلش گذاشت.
-بخور تازه دمه!
-ممنونم.
استکان را برداشت.
در حالی که نگاهش زیر زیرکی به آیسودا بود.
موهای جلویی نیمی از صورتش را پوشانده بود.
نوک دماغش سرخ بود.
معلوم بود درون بهارخواب حسای سردش شده.
شب های اصفهان حسابی سرد شده بود.
امیدوار بود فقط سرما نخورد.
چون می دانست حسابی بد سرماست.
در طول سال بیشتر از سه بار سرما می خورد.
استکان چایش را برداشت.
تلخ خوردن را بیشتر دوست داشت.
بوی دم کشیده ی برنج می آمد.
خورش هم از قل قل افتاده بود.
زیر اجاق گاز هم خاموش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 181
با حاج رضا صحبت کرده بود که نذری اول بین خانواده هایی که خودش می شناخت کمی وضع مالیشان خوب نیست تقسیم شود.
هر چه ماند بماند برای در و همسایه!
باید ظرف و ظروف یک بار مصرف می آورد.
دیشب به نادر گفته بود که بخرد و بیاورد.
معلوم نبود خبر مرگش کجاست؟
استکان خالی چایش را گذاشت و گفت: من دیگه برم.
-بمون پسرم، حاج رضا هم عین دخترمون تا صبح بیدار بود، خوابیده، کم کم باید بیدار بشه، خوابش کمه.
بلند شد و گفت: ممنونم، گفتم ظرف های یکبار مصرف رو بیارن.
-خیر ببینی.
نگاه دیگری به آیسودا انداخت.
با اجازه ای گفت و رفت.
آیسودا هنوز خواب بود.
وقتی بیدار شد که پژمان رفته بود.
خمیازه ای کشید و نیم خیز شد.
خاله سلیم کنار مرضیه خانم بود.
مرضیه خانم دختری داشت که طلاق گرفته و به خانه برگشته بود.
مدام حرصش را می خورد.
خاله سلیم هم دلداریش می داد که درست میشود.
ولی مرضیه خانم مدام آه می کشید.
-سلام!
خاله سلیم به سمتش برگشت و با خوشرویی گفت: سلام عزیزدلم، صبحت بخیر.
دستی به صورتش کشید.
روسری کج شده اش را مرتب کرد و نشست.
-خیلی خوابیدم؟
-نه عزیزم، تازه 10 صبحه!
برایش چای ریخت و گفت: بیا یه استکان چای بخور برم برات صبحانه بیارم.
-فداتون بشم، ممنونم، لازم نیست، خودم میرم.
از جایش بلند شد و رفت تا آبی به دست و صورتش بزند.
حاج رضا هنوز خواب بود.
با رفتنش صدای در آمد.
خاله سلیم رفت و در را باز کرد.
نادر بود.
ظرف های یکبار مصرف را آورده بود.
با راهنمایی خاله سلیم آنها را گوشه ی بهارخواب گذاشت و رفت.
همه چیز آماده بود.
فقط حاج رضا بیدار می شد و غذاها تقسیم میشد.
خود پژمان ماشین میفرستاد تا حاج رضا را برای تقسیم غذا کمک حال باشد.
آیسودا از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
درون بشقابی تکه ای پنیر گذاشت به همراه سنگک کنجد زده.
بیرون آمد و کنار خاله سلیم و مرضیه خانم نشست.
-خوبین مرضیه خانم؟
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۷ خرداد ۱۳۹۸
دعای جوشن کبیر.apk
3.96M
🛎 می دونستی تو شب بیست و سوم هر آنچه که بخواهیم تقدیرمون قابل تغییر است ⁉️
💢 ۲۳ام محتمل ترین شب به شب قدر است‼️
📲 #حتما_دانلود_کنید 🔺
۷ خرداد ۱۳۹۸
۷ خرداد ۱۳۹۸
۷ خرداد ۱۳۹۸
زندگی را از زودپز بیاموز
در حالیکه میسوزد
بیخیال نشسته و سوت میزند..!😌😂
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۸ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 182
-ممنونم دخترم.
-چرا افسانه جون رو نیوردین؟
مرضیه خانم آه کشید.
افسانه بعد از طلاقش اصلا از خانه بیرون نمی آمد.
انگار افسرده باشد.
-خیلی گوشه گیر شده، دلش به هیچ کاری نمیره.
لقمه ای نان و پنیر گرفت.
خاله سلیم چایش را برایش شیرین کرده بود.
-درست میشه نگران نباشید.
صدای سرفه ی کوتاه حاج رضا آمد.
مرضیه خانم برای کمک تقسیم کردن مانده بود.
آیسودا با دست چلاغ شده اش که نمی توانست کمکی باشد.
حاج رضا با سر و صورتی آراسته بیرون آمد.
سلامی به خانم ها کرد و پرسید: غذاها آماده شده؟
—بله، هر وقت بگی تقسیمشون کنیم.
-همین الان میگیریم دورشون. تا تموم بشه و تقسیم بشه 12، 1 ظهره.
خاله سلیم به ظرف ها اشاره کرد و گفت: ظرف ها هم رسیدن.
حاج رضا آستینش را بالا زد.
آیسودا استکان چایش را سر کشید و بلند شد.
ظرف ها را آورد و پای قابلمه ها گذاشت.
مرضیه خانم چادر را دور گردنش بست و روی چهارپایه ی کوچکی نشست.
آیسودا ظرف یک بار مصرف می داد.
حاج رضا برنج می ریخت.
مرضیه خانم هم خورش!
خاله سلیم هم مرتب می کرد.
هماهنگی خوبی بود.
برای تعدادی که حاج رضا می خواست آماده شد.
آنها را کنار گذاشت تا با ماشین ببرد.
بقیه را هم بسته بندی کردند برای در و همسایه!
دیروز و دیشب همگی زحمت کشیده بودند.
کار که تمام شد، حاج رضا به پژمان زنگ زد.
خانم ها هم خودشان را آماده کردند تا دیگ ها را بشورند.
آیسودا ایستاده شلنگ گرفته بود.
مرضیه خانم خیلی زبر و زرنگ بود.
دیگ ها شسته و تمیز به دیوار تکیه داده شد تا خشک شود.
ماشین وانتی هم جلوی در حاج رضا ایستاد.
آسودا خودش کمک کرد و بسته ها را به سمت وانت برد.
احساس بی عرضگی می کرد که هیچ کمکی نتوانسته انجام بدهد.
نادر پشت فرمان بود.
این مرد را می شناخت.
غلام حلقه به گوش پژمان بود.
می گفت بمیر، صددرصد می گفت چشم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 183
بسته ها که پر شد، حاج رضا جلو کنار نادر نشست.
وانت حرکت کرد و از کوچه بیرون آمد.
آیسودا برگشت و به در بسته ی خانه ی پژمان نگاه کرد.
حسی تمام قلبش را پر کرد.
سرش را تکان داد.
-نکن با خودت این کارو آسو، این مرد به دردت نمیخوره.
دل کند و داخل شد.
باید می رفت نماز می خواند.
کمی دلش را وقف خدا می کرد شاید از خر شیطان پایین می آمد.
***
خاله سلیم و حاج رضا برای تعزیه ی هر ساله به صحن مسجد رفتند.
صحن بزرگ بود و دلباز.
می شد یک جماعت 300 نفری را در آن جا داد.
آیسودا نرفت.
دل درد داشت و مدام به خودش می پیچید.
هیچ وسیله ای هم نداشت.
رویش نمی شد از خاله سلیم هم چیزی بخواهد.
قرمزی خون را وسط پایش دیده بود.
مدام به دستشویی می رفت.
حالش داشت از این وضعیت و خودش بهم می خورد.
نمی دانست باید چه کند.
کمی چای نبات خورده بود.
کل یخچال را برای پیدا کردن مسکن زیر و رو کرد و چیزی ندید.
از درد داشت اشکش در می آمد.
کم مانده به زمین هم چنگ بزند.
بدنش عین تن مرده یخ بود.
ولی داشت عرق می کرد.
کمی می گذشت فشارش هم می افتاد.
کاش از خاله سلیم کمک خواسته بود.
شماره ی سوفیا را داشت.
باید به او زنگ می زد.
به زور خودش را به گوشیش رساند.
شماره ی سوفیا را پیدا کرد و زنگ زد.
صدای سوفیا خواب آلود بود.
-جانم؟
-سوفی بیدار شو کارت دارم.
-بیدارم.
-بیا خونه ی حاج رضا اگه مسکن و پدی هم داری بیار.
-ای وای ماهانه شدی؟
-آره!
-الان میام.
تماس را قطع کرد و روی بالش لم داد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۸ خرداد ۱۳۹۸
برخی کودکان تحمل باختن در بازی را ندارند چگونه تحمل آنان را بالا ببریم؟
۱. دلیل این امر اینست که آنها خودباوری و اعتماد به نفس پایینی دارند.
و احساس منفی درباره خود دارند که باید تلاش نمود تا اعتماد به نفس او را بالابرید.
۲. او را با خواهر و برادر و همسالانش مقایسه نکنید.
درباره برد و باخت و اینکه لازم نیست انسان همیشه برنده شود و برد و باخت نوبتی است به او توضیح دهید.
۳. هرگز به گونهای با کودک بازی نکنید که همیشه برنده شود بگذارید گاهی باختن را هم تجربه کند.
و در آن زمان برد قبلیش را به او یادآوری کنید.
۴. بیشتر بازیهای غیر رقابتی را در لیست بازیهایش قرار دهید.
۵. رفتار والدین در مسئله برد و باخت نیز بسیار تأثیرگذار است.مثل اظهار ناراحتی یا اعطای جایزه و ... .
۶. بهتر است بیاهمیت بودن باختن را در روش الگویی بهصورت عملی به او بیاموزید.
👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
۸ خرداد ۱۳۹۸