eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان بلانش مونیه؛ دختر فرانسوی که ۲۵ سال به خاطر عشق در خانه ماند.👇👇👇 در روز اول ماه می در سال ۱۹۰۱، دادستان کل پاریس نامه ای با مضمونی باور نکردنی دریافت کرد مبنی بر این که یک خانواده سرشناس در شهر رازی خوفناک را پنهان می کنند. این نامه به صورت دستی نوشته شده و هیچ امضا یا نامی بر آن دیده نمی شد. اما دادستان چنان از محتوای نامه برآشفته شده بود که تصمیم گرفت هر چه سریع تر به موضوع رسیدگی کند. وقتی که پلیس به عمارت مونیه رسید با دیده شک به ماجرا می نگریست: خانواده ثروتمند مونیه اعتباری خدشه ناپذیر داشت. خانم مونیه یکی از برجسته ترین و شناخته شده ترین شخصیت های پاریس بود که بیشتر به خاطر کارهای خیریه و انسان دوستانه اش شناخته می شد و حتی به خاطر این خدمات خود جایزه دریافت کرده بود. پسرش، مارسل، در کالجی بسیار مشهور با نمرات عالی فارغ التحصیل شده و اکنون به عنوان یک وکیل موفق و قابل احترام مشغول به کار بود. خانواده مونیه همچنین یک دختر جوان بسیار زیبا به نام بلانش داشتند که البته هیچ کس در ۲۵ سال اخیر او را ندیده بود. این دختر سرشناس جوان که همه او را دختری مهربان و دوست داشتنی می دانستند به یکباره در اوج جوانی محو شده بود؛ زمانی که بسیاری از چهره های سرشناس پاریس به خواستگاری او می رفتند. هیچ کس توجه زیادی به مفقود شدن او نکرد و خانواده اش نیز به زندگی عادی خود می پرداختند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. پلیس یک بررسی ساده در عمارت مونیه انجام داده و متوجه چیز خاصی نشد تا این که متوجه بویی بسیار ناخوشایند از یکی از اتاق های طبقه بالای عمارت شدند. با کمی بررسی بیشتر مشخص شد که اتاق مذکور به شیوه ای مشکوک قفل شده است. پلیس که متوجه شده بود پشت این در اتفاق ناخوشایندی افتاده است قفل را شکسته و در را باز کردند، بدون این که انتظار دیدن صحنه وحشتناکی را داشته باشند که در داخل اتاق انتظار آن ها را می کشید. اتاق کاملاً تاریک بود و تنها پنجره اتاق بسته شده و پشت پرده ها پنهان شده بود. بوی تعفن درون اتاق چنان شدید بود که یکی از افسران پلیس سریعاً دستور داد که پنجره شکسته شود تا هوا به درون اتاق بیایید. با تابیدن نور خورشید به درون اتاق، افسر مذکور متوجه شد که بوی تعفن به خاطر پس مانده های غذایی است که در سراسر کف اتاق و در اطراف تخت خوابی کهنه انباشته شده اند، تخت خوابی که یک زن بسیار لاغر اندام و رنجور به آن زنجیر شده بود. وقتی که پنجره باز شد، اولین باری بود که بلانش مونیه پس از نزدیک به ۲ دهه نور خورشید را به چشم می دید. او کاملاً لخت بوده و از زمان ناپدید شدن اسرار آمیزش در ۲۵ سال قبل به این تخت زنجیر شده بود. وی حتی نمی توانست خود را تکان دهد، زنی که اکنون میانسال به نظر رسیده و سراسر بدنش از مدفوع و ادرار و حشرات موذی که به خاطر تکه های باقیمانده غذا جمع شده بودند پوشیده شده بود. افراد پلیس بیشتر از چند دقیقه توان تماشا و تحمل این صحنه دردناک و البته بوی تعفن و کثافت را نداشتند اما بلانش بیچاره ۲۵ سال در آن اتاق حبس شده بود. بلانش خیلی زود به بیمارستان منتقل شده و مادر و برادرش نیز توسط پلیس دستگیر شدند. بلانش در زمان پیدا شدن تنها حدود ۲۰ و چند کیلوگرم وزن داشته و به شدت دچار سوء تغذیه شده بود اما به گزارش پزشکان کاملاً سالم بوده و بلافاصله گفته بود که از تنفس هوای تازه لذت می برد. رفته رفته داستان غمناک و البته دهشتناک بلانش مونیه در سراسر پاریس و فرانسه پیچید. بازجویی ها نشان داد که بلانش قبل از مفقود شدن عاشق یکی از خواستگاران خودش شده بود که البته مرد جوان، سرشناس و ثروتمندی که خانواده اش انتظار داشت نبود. این خواستگار جنجالی یک وکیل میانسال و فقیر بود و علیرغم اصرار مادر بلانش برای ازدواج با یک مرد جوان تر و سرشناس تر، بلانش به ازدواج با این مرد مصر بود. در نتیجه مادام مونیه دخترش را در اتاقی زندانی کرد تا وی دست از لجبازی برداشته و از تصمیم برای ازدواج با مرد مذکور منصرف شود. روزها و هفته ها و ماه ها و حتی سال ها می گذشت اما بلانش همچنان به خواسته خود اصرار داشت. حتی بعد از مرگ خواستگار جنجالی اش نیز بلانش اجازه خارج شدن از سلولش را نیافت. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه مطلب 👆👆👆 در طول ۲۵ سال بعد از آن، نه برادر بلانش و نه خدمتکاران خانه ذره ای برای نجات این دختر نگون بخت تلاش نکردند و بعدها ادعا کردند که از ترس مادام مونیه جرأت کمک به دختر بینوا را نداشته اند. هرگز مشخص نشد که چه کسی مسئول نوشتن نامه به دادستان بود که به آزادی بلانش مونیه منتهی شد. برخی می گویند که یکی از خدمتکاران خانه ماجرا را با نامزدش در میان گذاشته و او نیز دادستان را به صورت ناشناس در میان گذاشته بود. نامه ناشناسی که باعث آزادی بلانش مونیه شد واکنش مردم شهر به این ماجرای هولناک چنان شدید بود که گروهی خشمگین بیرون از عمارت مونیه ها جمع شده و در نهایت باعث سکته کردن مادام مونیه شدند. او تنها ۱۵ روز بعد از آزادی دخترش از دنیا رفت. این داستان شباهت بسیاری با ماجرای اخیر الیزابت فریتزل داشت که به مدت ۲۵ سال توسط پدرش در زیر زمین خانه خودش محبوس شد. بلانش مونیه به خاطر رنج هایی که در مدت ۲۵ سال زندانی بودنش کشیده بود دچار مشکلات روانی متعددی شد و روزهای باقیمانده عمرش را در یک مرکز مراقبت از بیماران روانی در فرانسه گذراند تا این که در سال ۱۹۱۳ درگذشت. 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
قرائت جزء ۲۸ قرآن کریم استاد به شیوه (سرعت تند) مدت : ۳۴ دقیقه👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 سامانه راهپیمایی مجازی روز قدس شما هم با زدن لینک زیر به جمع راهپیمایان بپیوندید . 🔸️لینک وبسایت: qen.ir/qods ⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ نشر حد اکثری 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت صد و نود و یکم گوشی را از این دست به آن دستم دادم و در پاسخ بی‌قراری‌های مجید برای دیدارم، بهانه آوردم: «مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره آشوب به پا می‌کنه!» و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم قفل کرده و نمی‌خواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی‌ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه‌ای از ملاقاتش طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار می‌کرد: «حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!» سپس شبنم بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: «الهه! بخدا دلم برات خیلی تنگ شده! الان یه هفته‌اس که ندیدمت!» در برابر بارش احساس عاشقانه‌اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: «منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه.» به روی خودم نمی‌آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمی‌شود، دلش به تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد. من هم به همین تلفن‌های پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کرد که با لحنی مهربان پاسخ داد: «راستش من می‌خوام بیام با بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من زندگی کنی، ولی با خونواده‌ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده‌ات ارتباط داری!» از تصور اینکه مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده‌ام، بند دلم پاره شد که دستپاچه جواب دادم: «نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!» و خدا شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم نمی‌خواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام مجید، یک پارچه آتش غیظ و غضب می‌شد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم: «تازه مگه نشنیدی اونشب بابای نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه‌اش پاک کنه! برای بابا هم که حکم نوریه و خونواده‌اش، حکم خداست!» که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با عصبانیت به میان حرفم آمد: «الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندیِ خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمی‌تونه برای زن و زندگی‌ام تصمیم بگیره!» در برابر موج خروشان خشمش، سکوت کردم تا خودش با لحنی نرم تر ادامه دهد: «الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه کاری می‌کنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم می‌خوام این ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمی‌بره و فقط دنبال یه راهی می‌گردم که تو راضی باشی! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمی‌کردم. همون شب اول می‌رفتم شکایت می‌کردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه‌ام و پیش زنم باشم. فردا صبحش هم دستت رو می‌گرفتم و می‌رفتیم یه جای دیگه رو اجاره می‌کردیم. این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی مهمتره! به خدا منم دلم نمی‌خواد تو رو از خونواده‌ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر می‌کنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی.» و نمی‌دانست که پدر جز به صدور حکم طلاق ما راضی نمی‌شود و چقدر دلم می‌سوخت که اینطور بی‌خبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم: «مجید! تو که حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمی‌کنی که دلم شاد شه؟ تو که می‌دونی من دلم چی می‌خواد، چرا خودت رو می‌زنی به اون راه؟!!!» http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 قسمت صد و نود و دوم در جوابم تنها نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده‌ای منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: «به خدا انقدر هم سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!» و شاید از حرفی که زدم به قدری عصبی شد که فقط خندید و باز هم چیزی نگفت تا من با مصلحت‌اندیشی ادامه دهم: «اگه تو این کارو بکنی، همه چی حل میشه! تو دوباره برمیگردی اینجا، بابا هم همه چی رو فراموش می‌کنه و مثل قبل دوباره با هم زندگی می‌کنیم. منم خونواده‌ام رو از دست نمیدم.» به قدری ساکت بود که گمان کردم برای یکبار هم که شده، می‌خواهد به این مسئله فکر کند که با شور و شوقی که در انتهای صدایم پیدا بود، مژدگانی دادم: «بهت قول میدم که با این کار خدا هم ازت راضی میشه! چون هم یه کاری کردی که زندگی‌ات حفظ شه، هم مذهب اکثریت مسلمونا رو قبول کردی!» که بلاخره پرده سکوتش را کنار زد و رنجیده پرسید: «یعنی تنها راهی که تو رو خوشحال می‌کنه، همینه؟» و من هیجان‌‌زده پاسخ دادم: «به خدا این بهترین راهه!» لحظه‌ای ساکت شد و دوباره با صدایی گرفته پرسید: «اصلاً هم برات مهم نیس که داری از من چی می‌خوای؟» از لحن سرد و سنگین کلامش دلم گرفت و با دلخوری گله کردم: «همین؟!!! انقدر میگی حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، همینه؟!!! اگه حاضری هر کاری بکنی که من راحت باشم، پس چرا حالا ناراحت شدی؟ پس چرا حالا که ازت یه چیزی می‌خوام، بهت بر می‌خوره؟» از لحن پُر ناز و کرشمه‌ام، به آرامی خندید و با آرامشی عاشقانه آغاز کرد: «الهه جان! قربونت برم! من هنوزم سرِ حرفم هستم! حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! ولی تو از من یه چیزی می‌خوای که دست خودم نیس! تو می‌خوای که من قلبم رو از سینه‌ام درآرم و به جاش یه قلب دیگه تو سینه‌ام بذارم! به نظرت این کار عملیه؟!!!» از تشبیه پُر شور و حرارتی که برای دلبستگی‌اش به مذهب تشیع به کار بُرد، زبانم بند آمد و نتوانستم برایش پاسخی پیدا کنم که خودش با صداقتی شیرین اعتراف کرد: «الهه جان! عقیده هر کسی براش خیلی عزیزه! تو هم برای من خیلی عزیزی! از همه دنیا عزیزتری! پس تو رو خدا من رو سرِ این دو راهی نذار که بین تو و عقیده‌ام یکی رو انتخاب کنم! چون نمی‌تونم انتخاب کنم...» و من دقیقاً می‌خواستم به همین دو راهی برسم که با حاضر جوابی کلامش را قطع کردم: «پس من چی؟ من که باید بین تو و خونواده‌ام یکی رو انتخاب کنم، سرِ دو راهی نیستم؟ اگه بخوام با تو بیام، باید تا آخر عمر قید خونواده‌ام رو بزنم و اگه قرار باشه تو این خونه و پیش خونواده‌ام بمونم، باید از تو جدا شم!» و دیگر نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم که گلویم از گریه پُر شد و به یاد مصیبت مادرم ناله زدم: «مجید! من هنوز غم مامان رو فراموش نکردم! هنوز داغ مامان تو دلم سرد نشده! اونوقت تو می‌خوای من با تو بیام و قید بقیه خونواده‌ام رو هم بزنم! مگه من چه گناهی کردم که باید اینهمه مصیبت بکشم؟» سپس مقابل سیلاب اشک‌هایم قدرتمندانه مقاومت کردم تا بتوانم حرفم را قاطعانه به گوشش برسانم: «گناهم اینه که با یه مرد شیعه ازدواج کردم؟ قبول! من که حرفی نداشتم! هنوزم حرفی ندارم! ولی حالا که اینجوری شده و من باید بین شوهر شیعه و خونواده‌ام یکی رو انتخاب کنم، چرا انقدر اذیتم می‌کنی؟ چرا کمکم نمی‌کنی؟ چرا یه کاری نمی‌کنی که من انقدر عذاب نکشم؟» و باز هجوم گریه امانم را برید که دیگر نتواست اینهمه بی‌تابی‌ام را تحمل کند و با دلواپسی به پای بی‌قراری‌هایم افتاد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آروم باش عزیزم! الان که داری گریه می‌کنی، حوریه هم داره غصه می‌خوره! به خاطر دخترمون هم که شده، گریه نکن! بخدا من نمی‌خوام تو رو از خونواده‌ات جدا کنم! من انقدر صبر می‌کنم تا بلاخره بابا راضی شه که تو بازم با این مرد شیعه زندگی کنی و کاری به کارت نداشته باشه. هر وقت هم اجازه بدی، خودم میام با بابا صحبت می‌کنم.» و بعد مثل اینکه تصویر پدر در کنار شبح شیطانی نوریه پیش چشمانش مجسم شده باشد، با لحنی مکدر ادامه داد: «با اینکه بابا هم کنار نوریه خیلی عوض شده، ولی بخاطر تو میام باهاش حرف می‌زنم. ازش عذرخواهی می‌کنم تا یه جوری با من کنار بیاد.» http://eitaa.com/cognizable_wan