#نکته
👌👌عادتهایى كه معجزه میکنند :
🌷با ملايمت = سخن بگوئيد
🌷عــمــيـــق = نفس بكشيد
🌷شــــــيــك = لباس بپوشيد
🌷صـبـورانه = كار كنيد
🌷نـجـيـبـانه = رفتار كنيد
🌷هــمـــواره = پس انداز كنيد
🌷عــاقــلانـه = بخوريد
🌷كــــافـــى = بخوابيد
🌷بى باكانه = عمل كنيد
🌷خـلاقـانـه = بينديشيد
🌷صـادقانه = عشق بورزید
🌷هوشمندانه = خرج كنيد
خوشبختی یک سفراست,نه یک مقصد.
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شادبودن وجود ندارد.
زندگی کنید و از حال لذت ببرید...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#اذکار_گره_گشا
استاد حسن زاده آملی
رسول خـدا(ص)فرمودند :
هرڪس بعد از هر نماز دستش را روی چشمانش بگذارد و يڪبار #آيــــت_الڪرسی بخواند هيچوقت چشــمهايش را از دست نمی دهد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
بابام میگفت هر وقت دوغ خوردی و بعدش سیبیلات رو پاک کردی ینی وقت زن گرفتنه
امروز یه لیوان دوغ رو جلوش سر کشیدم و سیبیلام رو پاک کردم ، گفتم وقتشه نه؟
گفت آره وقتشه گم شی از این خونه بیرون ، مفت خور کی به تو اجازه داد دوغ بخوری؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_126
نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟
آخه چجوری؟ به این سرعت؟
لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر.
گنگ میپرسم: آقا سید؟
سر پایین می اندازد که.... آقا سید!
آقاسید امیرحیدر کلیه میخواد بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقاسید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الآن ابوذر کجاست؟
میخواهد هیجانم را فرو نشاند:آرووم باش الآن دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز
صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آمادهسازی دارن انجام میدن! فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه...
ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی!
نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش
میگویم: بابا بابا بخند اخم نکن... من غلط کردم عزیزم... آیه غلط کرد... ببخش... ببخش تو رو
خدا... دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!!
آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری
تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم.
میخندم به این تهدید های بی عمل. گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند
نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارد اوضاع و احوالمان.
دلم ریش میشد وقتی آنطور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را. ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود.
دلم ریش بود و گرفته. سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی! دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند. بمیرم ...خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها نگرانتن. زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی! خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد.
کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم: خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم
فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا... تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم . نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم. یه ذره خستگی در کن.
دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد. خب مادر بود....
راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود! زیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می
اندیشم چه بامعرفت رفیقی است! عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که: حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟
اعوذوبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند! اصلا انگار
سادات زندگی نمیکنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر.
از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم. یک جوری میشوم. اصلا هوایش سنگین است. حضور وزینی دارد این (آسد امیرحیدر). درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او. شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم! امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد. با صدایی لرزان سلام میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم:
تو رو خدا راحت باشید آقاسید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
🌷چند #نکته_تربیتی🌷
🎀 #هدیه را اول به #دختر بدهید
😘فرزند خود را #ببوسید
✅به وعده خود #وفا کنید
‼️کودک را #تحقیر نکنید
✨ #ایمان را در کودک تقویت کنید
❓ #حس_کنجاوی کودک را با حوصله ارضا کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#نکات_ناب
تمام زندگی مجنون؛
به نشانیِ خانهی لیلی بند است...
همینکه بداند کجاست و چشمش به کدام سمت باید بهراه باشد؛ برایش کافیست.
دعا : نشانیِ خانه معشوق است ؛
برای عاشقی که قدّ دستانش به اِلهاش نمیرسد!
#اللهمـ_عجلـ_لولیکـ_الفرجـ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#همسرانه
💢برای تربیت فرزند خود ازدروغهای ترسناک مانند اگر نخوابی لولو خواهد آمد استفاده نکنید!
👌در برخورد با فرزند خود همواره صداقت را رعایت کنید.
👈با کلمات ساده، دلایل و فواید یا ضررهای انجام کاری را که از او خواسته اید توضیح دهید.
🙏 والدين عزيز فراموش نكنيد والدين دروغگو،فرزندان دروغگو خواهند داشت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸حدیث روز
امام سجّاد عليه السلام:
🌺حقّ همسر، اين است كه بدانى خداى عزّوجلّ، او را مايه آرامش و اُنس تو قرار داده و بدانى كه اين، خود، نعمتى است از جانب خداوند عزّوجلّ به تو. پس، او را گرامى بدارى و با او مهربان باشى
مكارم الأخلاق جلد2 صفحه301
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
❣#درسی_از_حیوانات
🌼🍃چرا زرافه فرزندش را لگد ميزند؟
وقتي فرزند زرافه متولد ميشود روي خاك است و مادر بالاي سر او همانند يك برج بلند است حدس بزنيد چكار ميكند؟
🌼🍃يك لگد محكم به بچه ميزند!!!
بچه نميداند كه تازه دنيا آمده
فكر ميكند"كيست كه اينطور محكم به او لگد ميزند!!!
بچه زرافه تا درد را احساس كند مادر لگد دوم را ميزند،بچه اگر كاري نكند لگد سوم را هم ميخورد
🌼🍃بچه زرافه شروع ميكند به بلند شدن و روي پايش ايستادن
در همين حين كه كودك تلاش ميكند روي پايش بايستد مادرلگد سوم را ميزند
بچه ميافتد و اينيار بلند شده و شروع به دويدن ميكند!!!
و بعد مادر ميرود و بچه را به آغوش ميكشد و ميبوسد
🌼🍃ميدانيد چرا زرافه اين كار را ميكند؟
چون گوشت بچه زرافه بسيار تازه و نرم است لذا طعمه خوبيست براي شيرها و ديگر درندگان،زرافه مادر نميتواند بچه را همانجا رها كرده و برود برايش غذا تهيه كند
🌼🍃لذا يك لگد ميزند تا كودك را بلند كرده و مجبور به بلند شدن كند
لگد دوم را ميزند كه به خاطرش بياورد دوباره بلند شود
👌زندگي مثل زرافه مادر است
گاهي لگدهاي محكمي ميزند
شكست ميخوريم دوباره بايد بلند شويم
هميشه يادمان باشد
❣فقط زندگي نكنيم بلكه سعي كنيم در زندگي رشد كنيم و بزرگ شویم
🦋🧚♀🧚♀🦋
💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۳)
#قسمت_سوم
✅صدای ملک الموت را شنیدم که میگفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا میگرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو میکردم ای کاش در دنیا یکبار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود.
اما ...افسوس و صد افسوس!
◼️پارچهای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو میچرخاند.
به خاطر علاقهای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد میزدم: آهستهتر! مدارا کن!
اما او بدون کوچکترین توجهی به درخواستهای مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر میکردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازهام را روی دستهایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازهام قرار گرفتم و به واسطه علاقهام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را میشناختم. باطن بسیاری از آنها برایم آشکار شده بود .
چند تن از آنها را به صورت میمون میدیدم در حالیکه قبلاً فکر میکردم آدمهای خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامهام را نوازش میداد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر سادهاش محترم نمیشمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی میکردم.
در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرفهایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..میکنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش میبودید، به آن روزی که دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت
#ادامه_دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_127
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین
است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد!
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد.
دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده.
محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:شما خوب هستید؟ آقا سید هم به
روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم.
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم.ابوذر
هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف
افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکندمیخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق
است.
از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟
کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که
آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکن
خوابید.
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود: من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خان_این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان
امیر حیدر میگوید:برو مامان جان.
طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم. دوباره نگاهش میکنم و
میگویم:میدونم که خونواده تون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون
هستیم... تو شرایطی که حتی مادر منم...
میگوید: این چه حرفیه خانم آیه. ابوذر برادر منه.هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه.
این حرفو نزنید.
با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و
میگویم:فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید.
سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟
میگویم:خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون
عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری
باشید.ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید
کلافه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه.باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده!
تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:بازم ممنونم. من دیگه باید برم. مشکلی بود
خبرم کنید.
دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه.
_خواهش میکنم.با اجازه.
سمت در راه میوفتم که میگوید:راستی خانم آیه...
خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند!اصلاآدم دوست دارد خانممیم ساکن دارباشد!برمیگردم
سمتش.
_لطفا محکم باشید مثل همیشه.یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_128
خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و ازاتاق خارج میشود. در را میبندم و همانطور سمت در
نفس حبس شده ام را خالی میکنم. محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم!
_یه عمل ساده ی پیونده! اون حالش از ماهم بهتره
ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند. دست از
قلب ترسیده ام بر میدارم و میگویم:ترسیدم دکتر.
با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید:اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا...
نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است. میگویم:اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم!
اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او. راه می افتیم سمت بخش عمومی.
میگوید:خسته نیستی؟
میگویم:خسته نیستم.
این شناسه ها را باید درست کند انگاری!
میپرسد:خوب بودن حالا؟
یک جوری میپرسد سوالش را!از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن!
_خوب بودن
_آشناست؟
_آشناهستند...
_اوهوم.کیه اونوقت؟
_دوست ابوذر.
_بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه
_هم سن ابوذرنیست... یه چهارسالی ازش بزرگتره
ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه!
_بله جالبه...._چی کاره است؟
_دقیقا نمیدونم.مهندسن مثل ابوذر
میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟
بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید: خیلی پیچیده ای! کی فکرشو میکرد آیه ی همیشه آروم و
مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه
شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم!
نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟
_نه از حقم نمیگذرم.منتها انصافم دارم! مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از
دخترش محافظت میکرد
_نه... جالبه. همه چی سفیده برات!
_همه چیز سفیده.مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد.از آن نگاهایی که معذبت میکرد.
یک آن گفت:یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا
همونی که باید باشی هستی!
خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را. به بخش رسیده بودیم .مقنعه ام را مرتب کردم
و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون.با
اجازتون باید برم سر کارم.
_اجازه ما هم دست شماست. بفرمایید.
متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم. می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجه
اش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟
سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم. ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می
آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم!
بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم.
http://eitaa.com/cognizable_wan