#قسمت_هشتاد_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
گوشيش که تقريبا شارژ شده بود رو از برق کشيدم و با شارژرش برداشتم و رفتم در اتاقش. چراغ اتاق خاموش بود. مي خواستم در بزنم ولي منصرف شدم. صداش زدم.-: عاطفه...منتظر شدم ولي جوابي نداد-: عاطفه خانوم خواهش ميکنم بيا بيرون...بازم جوابي نداد.دلم خيلي گرفت :) رنجور گفتم -: خواهش مي کنم...
يه خورده بعد درو باز کرد. موهاش از زير شالش ريخته بود بيرون. هنوزم لباس هاي بيرونش تنش بود. چشماش قرمز شده بود و بعد از چشماش ... جاي دستم روي صورتش... شرمنده سرم رو انداختم پايين. واقعا شرمنده. بغضم گرفته بود. وسيله هاي تو دستم رو گرفتم طرفش. گرفت وخواست در رو ببنده. با پام در رو گرفتم. گوشي و شارژر رو از دستش درآوردم دوباره و با دست ديگه ام دستش رو گرفتم و آروم دنبال خودم کشيدم. وسيله هاش رو گذاشتم کنار بقيه روي مبل و باز کشيدمش. دستاش خيلي کوچيک بودن تو دستام. از دستاي ناهيد کوچولو تر بودن.کلا خيلي از ناهيد کوچولوتر بود بویژه ناز وادا هاش وهربار دیدنش منو یاد دختر بچه های شیرین و شلوغ مینداخت. نشوندمش روي صندلي پشت ميز شام. بعد واستادم جلوش. آروم اومدم پايين و رو زانو هام نشستم مقابلش ... رسما جلوش زانو زده بودم. پشيمون هم نبودم. از ته دل اين کارو کردم.نگاهش به زمين بود. يه دستمو به جاي سيلي کشيدم و با اون يکي دستم هم دستشو گرفتم... -: خيلي بیشعورم ..نه؟ هیچی نگفت .-:عاطفه ...عاطفه
خانوم... هيچي نميگفت. يه حال خاصي داشتم. خيلي بد بود. -: لعنتي يه حرفي بزن خب...اشکاش ريختن رو دستام. -: عاطفه غلط کردم ...خوبه؟من رو تو غيرت دارم ... تو زن مني ...بازم دو قطره ديگه چکيد رو دستم. اي لعنت به من که همش عذاب بودم واسه اين دختر. نميتونستم اون حالشو تحمل کنم. داشتم از غصه ميترکيدم. -: خب حرف بزن ... فحش بده ... هشت تا بزن تو گوشم ولي حرف بزن ... داري بدجوري شکنجم مي کني با سکوتت ...بازم اشکاش ريختن. دلم ميخواست داد بزنم
-: نريز اينارو حيفه ...محکم هلم داد و پسم زد. ميون گريه داد زد. عاطفه -: دلت واسه اشکاي ناهيدت بسوزه...دويد تو اتاقش . حالم بد بود. خيلي بد بود.رفتم تو استوديو ...با خودم حرف ميزدم-: چه حرف مزخرفي است اينکه مرد گريه نميکند ...گاهي فقط بايد مرد باشي تا بتواني گريه کني-: و يه چيزو خوب فهميدم...به حرف زدنت احتياج دارم... خودمم نميدونم چرا؟
« عاطفه »
اواخر دي ماه بود.ماه صفر هم يکي دو روزه تموم ميشد و از عزا هم در اومده بوديم.اين دو هفته امتحانام بدترين روزهاي عمرم بود. همه ميدونستن امتحان دارم و کسي بهم زنگ نميزد که.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هشتاد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
هوايي نشم مثلا ... فقط تو درس و مشق بودم. فقط ...حالا همه اين لعنتي ها به کنار... دو هفته بود صدای نفس هاي محمدو نشنيده بودم. من که اصلا بيرون اتاقم نمي رفتم. کلمه اي هم باهاش حرف نميزدم. اصلا نمي ديدمش که باهاش حرف بزنم خدامیدونه کوچک ترین ناراحتي اي نداشتم ازش. فقط
يه خورده می خواستم حرصش بدم. محمدم ديگه حرفي نزد باهام. فقط گاهي که ميديدمش نگام ميکرد . توي نگاهش يه چيزي خاص بود که هيچ جوره ازش سر در نمي آوردم . بدجور دلم هواي نفس هاش رو کرده بود . هر شب با دلتنگي و گريه از دلتنگي ميخوابيدم. دلتنگي صداي نفس هاش ... جونم در ميرفت واسش خب... اونم اين دو هفته رو به شدت درگير بود ...شايان واسه کلاس مي اومد. غير اون روز ها هم مي اومد . مازيار و مرتضي هم مي اومدن. اصلا بيرون نميرفتم که حتي بخوام سلام اينا بدم. فقط صدا هاشون رو ميشنيدم...خدا خير بده هر کسي رو که در استوديو رو باز ميذاشت. حداقل صداي محمد رو ميشنيدم...نميدونم چش بودعزیز دلم...فقط با همشون دعوا ميکرد... مخصوصا با مرتضي ... ولي اونا چيزي بهش نميگفتن... انگار همه ميدونستن چشه جز من؟شايد به خاطر تأخيري که افتاده بود واسه کار محرم و صفرش عصبيش کرده بود. اين امتحان آخر رو هم عالي داده بودم الحمدالله... خدارو شکر راحت شدم ...حسابي ميتونم استراحت کنم...از دانشگاه خارج شده بودم که يک بنر توجهم رو به خودش جلب کرد. دوباره برنامه بود تو دانشگاه . با يه مهمون ويژه . آخرين برنامه به نام امام حسين بودکه میشد از محرم وصفر امسال یادگاری داشته باشم. تا يه ساعت ديگه هم شروع ميشد. ليست مهمونايي که نوشته بودن رو خوندم. اوه اوه چه برنامه ایی بشه!حتما برنامه مهميه...ديگه بقيه اسم ها رو نخوندم و دويدم سمت محل برگزاري . خدا کنه جا بشه واسم ... رسيدم. خيلي شلوغ بود ولي خداروشکر کاملا پر نشده بود. اون جلو ها يه جا واسه خودم نشون کردم دويدم ونشستم. يه خودکار و کاغذ درآوردم و تا برنامه شروع بشه جرقه هايي که مغزم واسه داستان کوتاه زده بود رو پياده کردم روي کاغذ ... چقد با نوشتن تخليه ميشدم... بالاخره با
اومدن مجري سرم رو بالا گرفتم. وسيله ها رو گذاشتم تو کيفم. نگاهي به ساعت کردم ۱۰:۳۰ . بود چه وقت شناس هم هستن... يه نگاه هم به دور و برم انداختم... اوه پر بود... سالن از جمعيت داشت موج میزد..کلي دوربين اينا هم همه جاي سالن مخصوصا ورودي بودن...حتي از صداسيما هم بودن...مجري کلي چرب زبوني و خوش آمد گويي کرد و بعد قاري رو دعوت کرد . بعد از قرآن اعلام کرد که سخنراني آقاي پناهيان هست و مستقيم پخش ميشه و بعدش هم يه رونمايي داريم. خلاصه دوربين ها و حاج آقا که آماده شدن برنامه هم شروع شد. پخش شبکه ۳ بود. حاج آقا پناهيان شروع کرد به سخنراني ... درمورد محرم و صفر و امام حسين و وداع با ماه صفر و عزاي امام حسين. خيلي عالي سخنراني کرد. بیشتر حضار سلان داشتن گریه میکردن. واقعا عالي بودسخنرانيش... صداشو تمام مدت با گوشي ضبط کردم... دلم گرفته بود... بدجور هواي دلم ابري بود... که سخنراني هم تموم شد و ضد حال اساسي بهم خورد... بعد سخنراني دوربين هاي صداسيما قطع شدن و مجري از يه برنامه ي ويژه صحبت کرد که دوباره بعد ۲۰ دقيقه ديگه قرار بود بره رو آنتن. پخش مستقيم.خلاصه دوباره صحنه و جاي دوربين ها رو تنظيم کردن. منبر حاج آقا رو برداشتن و نظم دادن. مجري شروع کرد به حرف زدن...مجري -: خب... خيلي ممنون که تا حالا نشستين پاي برنامه و همراه ما بودين ... حالا واسه اينکه حال و هوا يکم عوض شه يه بخش فوق العاده رو براتون داريم ... سورپرايزه... خواننده محبوب کشورمون قراره الان از يه کار بسيار زيبا رونمايي کنن و تقديم حضور شما شه...قلبم داشت پدرم رو در مي آورد.... جونم به لبم رسيد تا مجري اسم خواننده رو برد -: خب من دعوت ميکنم از... محمد نصر عزيز ...که به دليل نبود وقت اول اجرا کنه و صحبت باهاش رو ميذاريم واسه بعد اجرا ...اومد روي سن. با مجري دست داد و تعارفات معمول . قلبم داشت مي اومد تو دهنم... اين پسري که اومد روي سن همه زندگي من بود ... آرزوم بود ... شوهرم بود... شوهرم ... ولي کسي نميدونست و قرار نبود بدونه زنش الان اين پايين نشسته ...نامرد چرا به من نگفته بودي؟ اگه بنرو نميديدم چي؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
🔴تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند
✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود
📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری،
دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درامد خر در این روزا😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با مادرشوهر مسابقه نده🙀🙀
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند !
۲-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم !
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟
۳- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
۴-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهم نیست چه کسی تو رو دوست داره
مهم نیست از چه خانواده ای هستی
حتی مهم نیست چقدر اشتباه داشتی
همه چیز به خواسته خداوند بستگی داره
خداوند در پشت صحنه، نه تنها قدم های تو را به سمت درست هدایت می کنه، بلکه قدم های افرادی که به آن ها نیاز داری را هم تنظیم می کند.
هیچ اتفاقی تصادفی رخ نمیده، لازم نیست به دلیل بسته شدن یک در ناراحت باشی.
ممکنه دوست نداشته باشیم، دلیلش را درک نکنیم اما خداوند از همه چی خبر داره و میدونه چکار میکنه این اتفاق تو رو از هدفت دور نمیکنه
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🔸حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود. زیرا منِ موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار نشویم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
پندانه
💠 گویند در مسابقهای به شخصی پَر یک پرنده دادند و گفتند آن را به آن طرف دیوار پرتاب کن! هرچه با زور بازو تلاش کرد موفق نشد و بعد از چند دقیقه عرق ریختن، ناامید و خسته گوشهای نشست. بچهای از راه رسید و وقتی از ماجرا خبردار شد، پَر را برداشت و با چند فوت ساده آن را به آن طرف دیوار انداخت.
💠 در زندگی مشترک، مشکلات و گرفتاریهایی برای همسران پیش میآید که بسیاری از آنها با چند فوت ساده قابل حل است. فوتهایی از جنس چند رفتار یا گفتار ساده و جزئی که متناسب با روانشناسی مرد و زن است.
💠 ولی متاسفانه بسیاری از مواقع زن و شوهرها بدون تفکّر، بدون شناخت تفاوتهای یکدیگر، بدون شناخت جنس و ریشه مشکل، انرژی زیادی صرف میکنند و با رفتارهایی خلاف جهت آب، خود را خسته میکنند و حتی حس ناامیدی سراغشان میآید. در حالیکه اکثر این مشکلات مثل یک پر پرنده است که با چند فوت ساده به آن طرف دیوار پرتاب میشوند.
💠 راه شناخت فوت حل مشکلات، یادگیری کلیات تفاوتهای زن و مرد بوسیله مطالعه و مراجعه به مشاور خانواده است. حتماً با یادگیری آنها، با نشاط و انرژی به زندگیتان ادامه دهید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💟لحظات خاطره برانگیز را برای هم تعریف کنید.
اگر نتوانید درمورد لحظات و اتفاقات جالبی که مثلاً در دوران دبیرستان با دوستتان تجربه کردید با همسرتان حرف بزنید،
با چه کس دیگری خواهید توانست؟
اگر تا امروز این کار را نکردهاید،
از حرف زدن درمورد این موضوعات خجالت نکشید.
شاید همسرتان هم به زبان آید
و از اینکه او خاطراتی جالب داشته است، متعجب شوید.
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
💑 سیاست همسرداری
آقا و خانم محترم
حتی اگه با هم قهر میکنید، حق ندارید شام و ناهار نخورید....
باید دونفره پای سفره غذا بشینید،
حتی تو زمان دلخوری هم عاشقونه بهم ذل بزنید....
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan