فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت سوره یاسین برای اموات
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد.
در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد.
پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جورواجوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. امّا یادت باشد که فقط یک آرزو!"
پیرزن که به خاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: "الهی فدات بشم مادر"!
امّا هنوز جمله ی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد.
و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند.😂
#طنز
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💔✨💔✨💔✨💔
💔✨💔✨💔
💔✨💔
💔✨
❤️بنام: #تا_آخرین_نفس_1
قسمت اول
با سلام به دوستان داستان و پند از اینکه در کنار شما هستم خوشحالم😊
داستان واقعی که میخام براتون تعریف کنم از جایی شنیدم اصل داستان واقعی هست اما من بصورت یک داستان میخام برای شما بازگو کنم و امیدوارم خوشتون بیاد. ممنونم و سپاسگذار از مدیر گروه بخاطر زحمت و لطفش🌹🌹
زنگ تلفن تو گوشم پیچید با اولین بوق صدای شادش تو گوشی پیچید عللللللیییی.
اروم گفتم جانم 😊 پریسا گفت من هنوز آماده نشدم.با خوشحالی گفت مهمانها الان میرسن لبخند زدم و گفتم خواستم احوالتو بپرسم ببینم داری چیکار میکنی.
با صدای پر از شوق وشعف گفت الان خواستگارم میاد و من آماده نشدم.
لبخندی زدم گفتم دوستش داری با جیغ فریاد زد علییی
گفتم جانم باشه چشم کار نداری منم برم بکارم برسم و خندیدم.
صدای مادر از پایین پله بلند شد علی جان مامان چیکار میکنی زود باش دیگه با گفتن چشم از پله ها پایین اومدم.
پدرم لبخندی زد گفت تو میخواهی بری خواستگاری من رفتم گل خریدما حواست باشه و از سر خوشی خندید.
اماده بودیم پس رفتیم و سوار ماشین شدیم تو راه مامانم گفت پادت نره شیرینی بخری چشمی زیر لب گفتم و بطرف بهترین شیرینی فروشی شهر رفتم.
به در خونه که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و پدرم زنگ خونه آقای محمدی را فشار داد از پشت آیفون آقای محمدی گفت بفرمایید خوش آمدید.
داخل که شدیم مامان دسته گل را بدستم داد و بطرف در وردی حرکت کردیم. با استقبال خوبی از طرف خانواده آقای محمدی رو به رو شدیم چشمم تو سالن دنبال پریسا بود و این کارم از چشم آقای محمدی دور نموند و لبخندی به لب آورد و به مبل اشاره کرد و گفت بفرمایید. وقتی پریسا اومد و به مامان و بابام سلام کرد و خوش آمدگفت نگاهامون با هم جفت شد وقتی دسته گل را بطرفش درازکردم اروم گفتم خیلی خوشگله عین خودت.و پریسا مهربون خندید و گل را با خودش به آشپزخونه برد و داخل ی گلدان بسیار زیبا گذاشت و روی میز قرار داد. خانواده آقای محمدی سه تا دختر داشتن که به ترتیب پرنیا.. پریسا وپریناز بودن که پرنیا ازدواج کرده بود و حالا پریسا و پریناز با مامان وباباش زندگی میکردن و حالا نوبت پریسا بود که همه وجود من بشه. از افکارم بیرون که اومدم پدر ومادرها مشغول صحبت بودن که آقای محمدی گفت پریسا جان بابا یه چایی میاری .پریسا چای را بهمه تعارف کرد و کنار مادرش نشست وبا نشستن پریسا انگار حرفها هم جدی تر شد ومن چشمم به چشم پریسا بود دختری با اندامی مناسب با موهای بلند و لباس خوش فرمش که یک کت و شلوار قرمز رنگ جذاب پوشیده بود ودلبر ی میکرد با متانتش.
بابا صدام زد علی! وقتی برگشتم رو به پدرم. پدر لبخندی زد و گفت نمیخای با پریسا جان صحبتی داشته باشی☺️
با لبخندی از شرم گفتم هر چی شما بگی. آقای محمدی به پریسا اشاره کرد و پریسا آرام و متین گفت بفرمایید وبه طرف پله ها اشاره کرد.
وقتی به اتاقش پا گذاشتم جذب چیدمان زیبا و دخترونش شدم و روی صندلی کامپیوترش نشستم. خودش هم لبه تخت نشست .آروم لب زدم اگه کنار بمونی قول میدم خوشبختت کنم.
با چشمانش زیبا وجذابش فقط نگاهم کردوگفت باورت دارم. گفت دوست دارم در کنارت بمونم و کنارم بمونی تا ابد
لبخند زدم قول میدم☺️
وقتی که هر دو از پله ها پایین می رفتیم بابا وقتی لبخند رو لباهمون را دید گفت خیلی مباررررررکه🌹
روی مبل که نشستم آقای محمدی به پریسا اشاره کرد پریسا بابا شیرینی یادت نره. پریسا با لبخند ظرف شیرینی را جلوی همه گرفت و وقتی به مادرم شیرینی تعارف کرد مامانم بلند شد روی پریسا را بوسید و یک جعبه بسیار زیبا از کیفش در آورد و انگشتری که داخلش بود را بیرون آورد بدست ظریف پریسا نشوند برق نگاه چشمانش را دیدم ومن هم از خوشحالی پریسا لبخند زدم در همین موقع پدرم به آقای محمدی گفت اگه اجازه بدین بینشون ی صیغه محرمیت خونده بشه که تو این مدت راحت تر برن برای خرید و بقیه کاراها. وتا انشالله یکماه دیگه که مبعثه جشن این دوتا جوونم باشه که بسلامتی در کنار هم زندگی جدیدی آغاز کنن.
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💔✨
💔✨💔
💔✨💔
💔✨💔✨💔✨💔
💔✨💔✨💔✨💔
💔✨💔✨
💔✨💔
💔✨
❤️ #تا_آخرین_نفس_2
قسمت دوم
آقای محمدی نگاهی به خانمش کرد و وقتی لبخند رضایت همسرشو دید موافقت کرد. بابام گفت پس قرارمون باشه برای صبح که با هم بریم محضر. پدرم وقتی رضایت آقای محمدی را دید لبخند زنان از روی مبل بلند شد و با تشکر از پذیرایشون خدا حافظی کرد ومن ومادرم هم از مبل بلند شدیم. مادرم روی پریسا را بوسید و گفت مواظب دخترم باشین. لبخند زنان صورتشو بوسید و صدای تعارفها در هم پیچید.و امامن محو لبخند ی بودم که روی لبهای خوش فرمه پریسا نشسته بود وقتی نگاه خیریه من را دید اروم سرشو رو پایین انداخت چقدر دوست داشتنی شده بود😍😍
وقتی سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد خواهرم بود با خستگی اما خوشحال گفت خوب آقا دوماد شیری یا روباه😂منم گفتم داداشت همیشه شیره . پسرت چطوره گفت خدا را شکر تبش پایین اومده کاش حالش خوب بود منم اومده بودم. در همین حین مادرم گوشیو ازم گرفت و شروع کرد به احوالپرسی و من در حین رانندگی به حرفهای مادرم گوش میدادم.
به خونه که رسیدم به مامان و بابا شببخیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم.به پریسا پیام دادم عروس خانم امشب خوش گذشت طولی نکشید که جواب را دریافت کردم ممنون انگشترت عالی بود.با تمام احساسم نوشتم دوست دارم❤️
پریسا هم با قلبی قرمز جوابمو داد. چون دیر وقت بود گفتم برو بخواب صبح سر حال باشی عروس خانم چشمی گفت و من با دنیایی از افکار شیرین بخواب رفتم.
صبح قرار بود خانواده دم در محضر همو ببینن صبرم زیاد طول نکشید ماشین آقای محمدی نزدیک ما ایستاد پریسا که از ماشین پیاده شد محوی تماشایش شدم .
کت و شلوار سفید و خوش دوختی پوشیده بود با کفشهای پاشنه بلندی که بلندی قدش را بیشتر کرده بود همراه با شال سفید و یک آرایش کامل اما ملایم که زیبایشو چندین برابر میکرد.بعد از احوالپرسیهای معمول و شیطنتهای خواهرهایمان به داخل محضر رفتیم.از محضر که بیرون امدیم همه بهمون تبریک میگفتن و آرزوی خوشبختی برامون کردن. مادر پریسا اومد کنارم دستشو پشت سرم گذاشت و پایین آورد و پیشونیمو بوسید گفت پسرم خوشبخت بشی انشالله دخترمو بدست سپردم گفتم عین چشمام از ش مواظبت میکنم پریسا با لبخند جلو اومد رو به مامانش گفت مامان پس من چی مامانشم با لبخند روی دخترش بوسید و گفت خوشبخت بشین نازنینم.رو به پدر و مادرامون گفتم اگه اجازه بدین منو پریسا با هم بر میگردیم اما کمی دیرتر.درماشینو باز کردم رو به پریسا گفتم پری دریایی من بفرما پریسا هم با لبخندی شیرینش سوار شد. در ماشینو بست ومن هم ماشینو روشن کردم وراه افتادیم پریسا گفت کجا میریم؟گفتم متوجه میشی یکم صبر کن😉 خیلی طول نکشید که به در آپارتمان خودم رسیدیم پیاده شدیم و سوار آسانسور شدیم و پریسا با بهت گفت اینجا کجاس که کلید آپارتمانو نشونش دادم ی چشمکی زد و با لبخند گفت خونه مجردی😉 خندیدم گفتم اینجا آپارتمان ماست. وقتی وارد شدیم با ذوق شروع کرد به دیدن اتاق خواب و حمام و دستشویی و آشپزخونه. اروم گفت خیلی قشنگه بطرفم اومد و گفت سلیقت بی نظیره وشروع کرد به تو ضیح اینکه چیدمان خونه چطوری باشه قشنگه و من محونماشایش شدم😍
وقتی بخونه رسیدم صدای آهنگ زیاد بود شور و حالی بر پا بود با امدن ما مادرم اسپند دود کرد و خواهرامون به پایکوبی مشغول شدن و ما را هم دعوت به رقص کردن بعد شام که اقای محمدی قصد رفتن کردن، من گفتم پریسا را من میرسونم سوار ماشین که شدیم پریسا نگاهی طولانی کرد و گفت دلم برات تنگ میشه. چشمکی براش فرستادم و گفتم صبح میام دنبالت بریم خرید وقتی رسیدیم دم خونشون نگاهم بی تاب چشم هایش شد لبخندی زد و بوسه ی کوتاه مهمانم کرد شب بخیر گفت و پیاده شد و برام دستی تکون داد و زنگ زد منم براش بوسی فرستادم اونم با تمام احساسش جوابمو داد و رفت توی خونه. رسیدم خونه براش پیام دادم بوست چقد شیرین بود...
ادامه دارد....
🍒 http://eitaa.com/cognizable_wan
💔✨
💔✨💔
💔✨💔✨
💔✨💔✨💔✨💔
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می نشاند و تصویر او را می کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند.سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.
پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود. چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟گفت : شما قبلا هم از چهره ی من نقاشی کشیده اید،من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی. امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده. داستانی بسیار تامل بر انگیز است،خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مهارت_ارتباطی_همسران
رفتارهایی که موجب رابطه ناسالم میشود!
🔸حذف رابطه با خویشاوندان و دوستان قدیم
🔸کم کردن یا از بین بردن استقلال طرف مقابل
🔸ابزار حسادت به ارتباط طرفِ مقابل با خانواده یا دیگران
🔸سرزنش مدام🔸کنترل مدام
🔸بی توجهی به نیازهای طرف مقابل
🔸انجام کارها بدون مشورت 🔸جدایی رختخواب
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها از بی تفاوتی متنفرند پس تصور نکنید اگر از او فاصله بگیرید به شما جذب خواهد شد.
تعادل را رعایت کنید نه آنقدر دور شوید که شما را نبیند و نه آنقدر نزدیک که آزار ببیند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است...
وقتی آن را بالا میکشید ...
انگشت شستتان بیرون میزند...
وقتی آن را پایین میکشید ...
شانههایتان از سرما میلرزد...
آدمهای وسواسی....
مدام در حال تست اندازه پتو هستند
و از زندگی، هیچ چیزی نمیفهمند...
اما آدمهای شاد...
زانوهای خود را کمی خم میکنند
و شب راحتی را سپری میکنند.....
👇👇🌷🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر مشکلی با مادر شوهرتون و خواهر یا اقوام شوهرتون دارید .به آقایون نگید... این مشکل کوچولوی شما رو چند برابر میکنه .... اگه همسرتون طرف شما رو بگیره .دل مادر ش رو میشکنه چون باید تو دفاع از شما حرفهایی به او بزنه موجب ناراحتیه او میشه ...
اگه طرف شما رو بگیره همین اتفاق برای شما می افته ...درهر صورت مشکلاتشما نه تنها کمتر نمیشه بلکه صد برابر میشه...
مگه این که ایشون خودشونو بکشن کنار و کاملا بی طرف باشن ...
که 90 درصد از اقایون نمیتونن این طور رفتار کنن و متاسفانه ب راحتی دل یکی رو میشکنن...
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan