📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۲
🌷بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی
پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ...
🌷غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...علمیرادی خندید ...
- فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...و علمیرادی با صدای بلند خندید ...
- فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ...
🌷مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ...
🌷بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ...
🌷خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_۱۶۳
🌷توی راه برگشت، شب توی قطار، علیمرادی یه نامه بهم داد.
#توصیه_نامه است برای *مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد، توی مجتمع ما بمونی. برات توصیه نامه نوشت. گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت. نامه توی دستم خشک شد.
🌷– آقای علمیرادی. – نترس #بند_پ نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه.
🌷انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی
#پاشنه_آشیل مرتضوی نشی.
🌷هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟
تکیه داد به پشتی– گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟
🌷قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا.
🌷مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه،محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه.انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه.
🌷تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن.
🌷از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی.غرق فکر بودم.
– نظر شماچیه؟ برم یا نه؟
و درنهایت تمام اون حرف ها وفکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود.
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گر بمانی با دلم با تو نفس خواهم کشید
آتش عشق تو را بر بوم دل خواهم کشيد
از گل رويت گلاب قمصر و کاشان مهر
در دلم می جوشدو از نو نفس خواهم کشيد
کوچه باغ عشق تو گلزار سبز آرزوست
چون بهارنارنج به دامان غزل خواهم کشيد
ايکه از عشقت مستم در شراب لعل تو
بوسه هايت را به رنگ ارغوان خواهم کشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻣــــﺮﺩ ﻫﻢ ﻗﻠـــــﺐ ﺩﺍﺭﺩ
ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯾﺶ .. ﯾﻮﺍﺵ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻠﺐ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ ....
ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺗﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻘﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ....
ﺷﺎﯾﺪ ﻧـــﺪﯾــــــﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ..
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻟﺒﻮﻡ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺶ ﻗﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ...
ﺳﯿﻨــــــــﻪ ﺭﺍ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﺪﻫﺪ ..ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﻠﻔﺖ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ... ﺗﺎ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ...
ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ ...
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ....ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯽ ...
ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺯﻭﺭِ ﺑﺎﺯﻭﻫــﺎ!
ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﯿﺸﻮﺩ .. ﻭﻟﯽ،ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...
ﺑﭽﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ .... ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ...
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ....
ﺗﻤﺎﻡ ﺁﺭﺯﻭﯾﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ...
ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻨﯽ ..
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼِ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺗــــﻮ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ .....
ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ....
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﺗــــﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴مرتاض هندی و امام زمان(عج)
استاد ما حجت الاسلام صنیعی تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۴
🌷از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:– حق نداری بری.
#کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت.
🌷حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن.
این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …?
حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدی زنگ زد.
🌷– فردا #عاشورا، کربلاییم، زنگ زدم که …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم.
در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک…
🌷– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت.
🌷آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن…
🌷اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ?
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_۱۶۵
🌷ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.
🌷مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
🌷سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید.
🌷آقا، من رو می خواد چه کار؟
بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن.
🌷حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱
🌷گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم.
– بفرمایید.
🌷– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مکث کردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سکوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ?
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
آقای メ میگفت یکی از نامزد های انتخابات مجلس اومده روستای ما
گفت: هر مشکلی دارید بگید حل کنیم👏👏👏
ما هم گفتیم دوتا مشکل اساسی داریم
اولا گاز نداریم 😐😐😐
تا خواستیم بعدی اش رو بگیم سریع گوشی اش رو در آورد شماره استاندار رو گرفت و گفت تا هفته آینده پروژه گاز کشی را حل کنید
بعدش ایشون فرمود :خب این حل شد
اما مشکل بعدی⁉️
ما هم گفتیم روستا مون آنتن دهی گوشی نداره😉😉😉
نماینده و ما همچنان روبه افق خیره شده ایم
🔴 http://eitaa.com/cognizable_wan
شخصی را که دوست داری نه برایش ستاره باش نه خورشید، برایش آسمان باش تا همیشه سایه ات روی سرش باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
گفتمش چقدر دوستم دارى؟
گفت به اندازه همه ى دنیا
گفت و خنديد اما نميدانست با اين حرفش همه ى دنيايم را خراب کرد
چون من و همه ى دنيا را يک اندازه دوست داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_۱۶۶
❤️ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدی که حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم ...- بفرمایید ...- کجایی مهران؟ ...
🌷بغضم ترکید ... صدای سید عبدالکریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...- چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
🌷سرم گیج رفت ... قلبم یکی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...دویدم سمت در ... در رو باز کردم ... پله ها رو یکی دو تا می پریدم ... آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
🌷از در زدم بیرون ... بدون کفش ... روی اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توی سرم می پیچید ...- کجایی مهران؟ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...
🌷خیابون سوت و کور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...
🌷رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی که بین راه ... و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ...بین جمعیت بودم ... که صدای اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
🌷دیگه پاهام نگهم نداشت ... محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت ... اشک هام، دیگه اشک نبود ... ضجه و ناله بود ...بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه می کردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت کشیدن بیرون ...
سوز سردی می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم ...
🌷کز کردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توی وجود من، قیامت به پا بود ...- یه عمر می خواستی به کربلا برسی ... کی رسیدی؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد کربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدی ...
🌷اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... برای رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...تمام دنیای من ... روی سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم که بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...
🌷عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از کوه ها ... که در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...پام سمت حرم نمی رفت ... رویی برای رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توی خیمه امام بودم ... اما بعد ...
🌷رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ...
قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم کردم ...
تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
✍ادامه دارد....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃