فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕🏻 ❌ 👩🏻
📺 این حجاب چیه که به ما تحمیل شده؟!🎥
✅ آفرین در دو دقیقه هم کوتاه گفتی هم منطقی و عقلانی.
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاخ سفید حسینیه داره میشه
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺راهكار براى برخورد با همسر بداخلاق و عصبی;👇
باورش کن:
🔺🔻بیشتر مردان دل شان می خواهد که همسرشان باورشان کند.
انها دوست ندارند که همسرشان در توانایی ها واستعدادهایشان (مثلا در تامین امنیت ورفاه و…) شک داشته باشد.
🔻🔺با رفتار و گفته هایتان به آن ها بفهمانید که توانایی ومهارت و استعداد و پشتکارشان را باور دارید البته دروغ نگویید بلكه سعى كنيد خصوصيت مثبت وی را پررنگ تر كنيد.
💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون تو خونه اش مهماني داشت از يكي از مهمانها خواست آواز بخونه.
مهمون گفت : آخه ديروقته، همسايه ها ناراحت ميشن
حیف نون ميگه: اصلاً مهم نيست .سگ اونا هر شب تا صبح پارس ميكنه😂😂😂
☔️😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
شااد باشید😍
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و یکم
هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنیام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟» هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانهاش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانهاش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: «میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟» سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: «الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!» ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد: «اون خدایی که جواب گریههای من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!» که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!» و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه، همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید. طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخههای درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخههای چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (علیهالسلام) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#افکار_آزاردهنده
🍵 دمنوش اسطوخودوس ↯
🔻تنشهای فڪری افراد را از مغز
🔻پاك ميڪند و در اصطلاح طب
🔻سنتي به اسطوخودوسجاروي
🔻دِمـــــاغ گفته ميشود يعنی
🔻مغـــــــز را پاڪ ميڪنـــــد
💠💠
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
📔#داستان_کوتاه_تاریخی
روزی به کریم خان زند گفتند، فردی میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من". پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
کریمخان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی میکرد، من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی میکشند!
📔برگرفته از:کتاب “کریم خان زند”
✍ اثر: پناهی سمنانی
❖http://eitaa.com/cognizable_wan
#مرگ_و_فرصتها
👈 آدمی پیر چو شد ، حرص جوان میگردد.
🔺️روزی هارون الرشید گفت : آیا کسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟
🔹️ گفتند : باید جستجو کنیم.گشتند و گفتند: پیرمردی است که او را در گهواره میگذارند ، او هست.
🔸️گفت : او را بیاورید.
سبدی برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
🔹️هارون به او گفت : تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهای؟
🔸️گفت: بله.
🔹️گفت: چیزی از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟
🔸️گفت: بله.
🔹️گفت: چه شنیدهای؟
💠گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل»
فرزند آدم پیر میشود ، ولی دو چیز در او جوان میشود ؛ یکی حرص ، یکی آرزوهای دراز
🔸️گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد که در کل عمرش صد دینار طلا ندیده بود ، تشکر کرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون.
🔹️گفت : مرا برگردانید ، با هارون گار دارم.
او را برگرداندند.
گفتند : قربان! او با شما کار دارد.
🔸️ هارون گفت : او را بیاورید.
🔹️پیرمرد گفت: این هزار دینار طلای امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
🔸️هارون گفت: «صدق رسول الله»
جان او دارد در میرود ، ولی حرص پول و آرزوی زنده ماندن سالهای دیگر را دارد. گفت: نه، سالهای دیگر نیز هست.
🔺️تا او را بیرون بردند ، مرد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
انصاف یعنی
اگه روزهای سخت رسید
روزهای خوب زندگیت یادت بمونه
انصاف یعنی
بدونی خدای روزهای سخت
همون خدای روزهای خوبه
منصف باشیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو مترو نشسته بودم بغلیم سرش تو گوشیم بود داخله تایپ نوشتم میمون گوشیمو نگا نکن
زد پس کلم گفت من کجا نگا کردم کصافط😒😂
#خنده
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#شاد_باشید 😻
رشته کلام همسرتان را پاره نکنید🤐
در هنگام صحبت کردن بگذارید حرفش را کامل بزند. وقتی حرفش را قطع میکنید وی را عصبانی میکنید و به او این احساس را میدهید که کسی به حرفت گوش نمیکند.
💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و دوم
با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخههایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پلهها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.» و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: «حاج خانم و دخترم هستن.» و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!» و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!» و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید!» ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بُهت این فضای دل انگیز فرو رفتهایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!» از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکیاش مال پدرم بود و یکی دیگهاش هنوز دست عموم بود.» سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکیاش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!» نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازیاش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: «پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!» و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan