کلمات ما در و دیواری هستند که...
کلمات ما در و دیواری هستند که در اطراف خود می سازیم و تا ابد خود را در آن محصور میکنیم. حرفهای ما گاهی سقفی هستند که بالای سر خود می سازیم. سقفی که هر لحظه ممکن است بر سر ما فرود آید. گاهی با حرفهایمان در اطراف خود باغ بوستان درست می کنیم و خود و دیگران در آن باغها تفرج می کنیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
26.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تقلید صدا
زیبا😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
خوبیهای همسرت را برای کودکت بگو؛
با این کار هم احساس بالندگی به فرزندت دست میدهد و هم همسرت ارزش و جایگاه خودش را پیدا میکند....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 کمک به سلامت قلب
🔸 گل کلم به روشهای بسیاری از ابتلا به بیماریهای قلبی در فرد پیشگیری میکند. گل کلم دارای مادهای موسوم به آلیسین است که احتمال بروز بیماریهای قلبی و سکته مغزی را کاهش میدهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌊 کسی که شنا کردن بلد است میداند که آب او را پایین نمیکشد
❌ اما کسی که با شنا آشنا نیست
فکر میکند آب او را پایین میکشد و غرق میکند.
برای همین بیهوده دست و پا میزند و غرق میشود.
💯 بهتر است بدانیم این #افکار ماست که ما را غرق میکند وگرنه زندگی عمق زیادی ندارد.
#تفکر #پندانه
JOiN👇
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#عاشقانه_شهدا
یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت: مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده!!
یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که: دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره!!
یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه!!
یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت: میشه این رزمنده رو به من تحویل بدهید، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکری هست که صورتشو پوشونده کسی او را نشناسد و گفت چیزی به انباردار نگه!!
آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم!!
برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبا رو!! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه...
همه تو دلشون گفتند: عجب پیرمرد سنگدلی!! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون...
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار
تو دل همه غوغائی شد...!!
بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان... همه رفتند الا همون پیرمرد... گفتند چرا نمیای؟؟
گفت: نه شما بروید من بایدبدن پسرم رو ببرم برای مادرش
آخه مادرش منتظره... درود بر شهامت و غیرت آنان!!
🌹شادی روح شهدا صلوات
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_116
ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم! جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم! بازم انتخاب با شما بانوی من!
زهرا میخندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید: خدا بگم چی کارت کنه ابوذر. نمیخواد بیای! برو خونه بخواب... یادت باشه ها ! فردا از خجالتت در میام!
ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو!
زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر.
ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود! قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی!
ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد:
_به سلام داش مهران! کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟
صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر...
ابوذر هم کمی جدی تر میگوید: چیزی شده مهران؟ اتفاقی افتاده؟
مهران خسته گفت: میخوام ببینمت ابوذر! الآن... حالم خوش نیست
_چت شده آخه؟
_میای یا نه؟
ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود که قاسم از کنارش رد شد و گفت: اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش
لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا
_همون پارک نزدیک خونتون...
_باشه پس فعلا خدا حافظ
مهران خیره نگاهش میکرد. این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد...
ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده... گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟
کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد! وگرنه گذشته که فراموش شده بود... تو خیلی خوبی؟من و تو توی زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟
مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا
تخت پیش برم!
ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم! چه یه ذره چه یه دنیا! د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد! من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که
....
مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الههی
پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش!
ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید: من باید برای
دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبالت تو چیه؟
مهران اینبار به دفاع از خود یقه اش را از میان دستهای ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جوونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد!
ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید!
دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت: به ولای علی مهران... به ولای علی اسم
شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منوداره. خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم...
بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت... مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_117
تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد!
ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید. ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس
گرفت... بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید: سلام آقای سعیدی؟
ابوذر با اعصابی خورد گفت: سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟
شیوا با اضطراب پرسید: چی شده؟ چه کاری؟
_مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟
شیوا مستأصل گفت: خب...خب ایشون باید میفهمید...
_خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی
اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه...
شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین و بعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر....
تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت.
صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد. اما کسی پاسخ نمیداد...
مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر
ابوذر زمزمه میکرد!
***
آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد. شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد.
آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟
شهرزاد با همان خیرگی گفت: یعنی واقعا تو خواهر منی؟
آیه با همان لبخند میگوید: تو چی دوست داری؟
شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند. برعکس نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه!
آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند! آیه در دل میگوید:همچین نه میگه... کسی هم نخواست تو داداشش باشی
آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و
برادری!
شهرزاد با اخم میگوید: یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیهام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه!
آیه دستش را میفشارد و میگوید: چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من!
آیین با لبخند به نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت... من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر!
برای خودش هم عجیب و جالب بود. گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود. همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه! و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه میگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟
عشق همین چیزها بود؟
حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه.
آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها انداخت.
می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد. منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_118
دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید...
آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عج وجق اسماش! خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید.
حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتر والا از فرط خنده صوراتشان به قرمزی میزد و در این میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد: همین دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟
با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف کن... از خودت از خانوادت... از این بیست و چهار سال!
طعنه میشد اگر آیه میگفت: تعریفی ها پیش شماست؟
ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی
آدمها... خندیدم. گریه کردم. سفر رفتم. زیارت کردم. غذا خوردم. خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم! چرخ و فلک سوار شدم ... یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم.... کنکور دادم دانشگاه رفتم... الآن هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار...
مثلا آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم!
حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید: خانواده ات...
آیه با لبخند میگوید: خوبن...اونا خیلی خوبن... سه تا خواهر برادر دارم... ابوذر و کمیل و سامره.... یه مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه!
حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود... خودخواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند
دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو...
_ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند
وقت دیگه معمم میشه. کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم که کلاس اوله و عزیز دل همه است.
بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید: اون یکی خواهرمم که شهرزاد بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند. با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد: گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟
_اوهوم! همه فن حریف
حورا میگوید:چه جالب...
شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد!
آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد! کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟
نمیفهمید!
آیه خندان از آیین پرسید: چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟
آیین خواست بگوید: کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی اما تنها لبی کج کرد و گفت: از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد!
آیه ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟
آیین کمی جاخورد: منظور؟
آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت: یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه! همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه!
عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده! از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده، معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو
زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره!
دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید: یک هیچ به نفع آیه!
آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند: کجای کاری حورا خانم! سه به هیچ بازی رو برده دخترت!....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_119
شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد:
_جانم داداش
برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود: الو شما آیه خانم هستید؟
آیه نگران میگوید: بله خودم هستم ... گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید: برادرتون تصادف کردند. حال چندان
مصاعدی هم ندارند... خودتونو زودتر برسونید...
آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند: یا جده ی سادات
حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد: چی شده آیه کی بود؟
آیه تنها با همان بهت میگوید: ابوذر.....
.
.
.
مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر. دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت: آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم.
خسته و مستأصل روی صندلی نشستم... شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت: چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله
بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند: مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم
باشم...
دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم: دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید: آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون
که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم. یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست. نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند.
باورم نمیشد... باورم نمیشد. دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم. مامان حورا زیر بغلم را گرفت...
_چی شد آیه؟
ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم: ای وای من ای وای من..
کلیه سمت چپش کم کاره دکتر... تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد. ای وای ای وای
رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد: شما مطمئنید؟
سری تکان میدهدم. میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را
میبینم! وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم.
اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری...
او نیز چون من باریدن گرفت. باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی!
زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد. من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی را آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طلاتم بودم؟
مامان پری نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ چه بلایی سرمون اومده آیه؟
نمیگذاشتند... نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم...
بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن.
دکتر سهرابی داشت برای بابامحمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین
سرتا پای بابا محمد را میکاوید......
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_120
بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگهی رضایت عمل را امضاء کند. اوضاع خراب بود و
داغون و خارج از کنترل. مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود.با تعجب نگاهش میکرد. مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورادور پاسخش را داد.
نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت. مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم. پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم.
فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. گوش تیز کردم: تطمئن القلوب میگفت...
دستهایش را فشردم: عزیز دلم ...آروم باش. منِ نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه ... از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه... ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش.
تندتر اشک میریزد و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید: عشقمه آیه... شوهرمه... سخته. به خدا که سخته آروم بودن. نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت.
کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا... همان تطمئن القلوب را. همان اسمه دوا و ذکره شفاء را. مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده. زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج صادق مانده. نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته.
بابا محمد اما همچنان سرو است! با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است.
من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام .
خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم !نگاهی به لیست بنده هایت بکن! نام من آیه است نه ایوب!
خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم! نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم. اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم. بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند.
حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم.
نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن.
امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟
_کلیه سمت راست.
یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند.
حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید.
هجمه میکنیم سمتش... دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید: آروم باشید
...حالش خوبه...عمل خوبی بود...
اندکی خیالم راحت میشود.
_اما... چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون ... امکان دیالیزی شدنشون زیاده. مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید.
زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش....
همه وا رفته اند. نه آیه حالا نه... وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است! اما حالا نه
... نگاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم... باید چیکار کنم...
چهره اش بشاش میشود و میگوید: واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ....
سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک (نه) مسخره را تلفظ میکند.
همه نگاهش میکنیم. با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود. از نگاها شرمنده میشود مامان حورا. سرش را پایین می اندازد و میگوید: نه آیه...تو نه...
با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم!حالاوقت شوخی نبود!
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن هیجانطلبو ادب کرده😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا در لواشک پزی😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
تف به این شانس
تو اخبار میگفت یارو داشته تو کوه قدم میزده یه زمرد پیدا کرده به ارزش چند میلیون دلار!
اونوقت من دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم یه پنج هزارتومنی دیدم اومدم بردارمش خشتکم پاره شد ده هزارتومن دادم خیاط دوختش😐
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
باپرایدم تو جاده موندم بی بنزین .
یه ۲۰۶که رانندش دختر بود نگه داشت
گفت چی شده بگو کمکت کنم
گفتم سوختم تمام شده میشه از ماشینت بنزین بکشم
گفت مگه بنزین ۲۰۶ به پراید میخوره . . .
الان دارم پیاده میرم کربلا
😂😂😂
🇯🇴🇮🇳 ↯
🆑 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍋 صبح خود را بالیمو آغاز کنید
🔶 لیمو سموم بدن همراه باچربی را از بین میبرد
مخلوط آن باآب گرم بهتر است
🔷 علاوه برآب کردن چربی شکم ,کبد را هم تقویت میکنیدوسوخت وساز بدن را افزایش میدهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚪️ این سبزی در کنار مایونز در عرض 30 دقیقه تبدیل به سم می شود
🔸 در هنگام آشپزی نباید جعفری را به سالاد اضافه کرده و آنها را با سس مایونز، خامه ترش یا روغن ترکیب کنید، زیرا در این صورت جعفری شروع به آزادکردن نیتریت میکند و در مدت ۳۰ دقیقه به سم تبدیل میشود.
🔸 متخصصان تغذیه توصیه میکنند جعفری را تا درست قبل از زمان سرو، به هیچ وجه به بشقاب سالاد اضافه نکنید تا تمام عناصر مفید خود را حفظ کند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*آقایون بخونن*❤️❤️
مادر شما هرقدر هم که محرم رازتان باشد و منطقی بتواند به موضوعات نگاه کند، باز هم «مادر» شماست؛ پس اگر مشکلی با همسرتان دارید و از چیزی ناراحت هستید، آنها را به او نگویید و مراقب وجهه همسرتان به عنوان عروس خانواده باشید؛
چراکه شما و همسرتان بعد از حل شدن مشکل، آشتی میکنید و خیلی زود فراموش میکنید اما مادرتان نمیتواند فراموش کند و این مسائل در نوع نگاه او به عروسش اثر ماندگار خواهد گذاشت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*همه ی خانمهابخونن*
# *خانواده_شوهر*
❣ *نکته ی مهم در ارتباط صحیح با خانواده همسر این است که #احترامشان را در هر شرایطی نگه دارید*.
❣جدا از این مسئله که احترام بزرگتر واجب به حساب میآید، احترام گذاشتن به آنها در حفظ روابط اثر مثبتی دارد.
علاوه بر آن، شخصیت خود شما را بالا میبرد.
✅ مادرشوهر هم مانند مادر
گاهی زبانش تلخ است، ولی حساسیت شما روی حرفهای او بیشتر است تا مادر خودتان.
❣اگر شما در برابر نیش و کنایه قرار گرفتید، آرامش خود را کاملا حفظ کنید.
لبخندی بزنید.
❣اگر کمی روحیه طنز هم داشته باشید
به خوبی میتوانید قضیه را مدیریت کنید. مطمئن باشید با این برخورد شما،
حساسیت آنها هم کمتر خواهد شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
✅ زندگی یه خانوم شاد آمریکایی که ۱۸ تا بچه داره
✍️ ۴۴سالشه و هرسال بچه دار شده
✍️ هدفشون از داشتن اینهمه بچه ، پیش رفتن با خواست و اراده الهی و امید بستن به خدا
✍️ عاشق بچه هاشون هستن
✍️ ۱۴ تا از بچه ها تو خونه به دنیا اومدن
✍️ به خاطر سقط دو فرزندشون گریه میکنن و ناراحتن
✍️ خودشونو بیمه نکردن و بچه هاشونم دکتر نمیبرند مگر در مواقعی که واقعا اضطراری باشه
✍️ خانم در دوره بارداری هیچ دارویی مصرف نمیکنه چون معتقده جنینش هم درست به اندازه یک انسان کامل حق سالم بودن داره
✍️ بچه هاشون همچنان خواهر برادر بیشتری میخوان و با اجازه پدر و مادر برای رسیدن به این آرزو روزه گرفتن
✍️ تلویزیون ندارن، چون اصلا نیازی بهش ندارن
✍️ همه ی بچه ها با شادی و مسیولیت پذیری مثال زدنی تحت کنترل و مدیریت پدر و مادر هستن
✍️ واقعا عالیه از دست ندهید
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی بابام کجاست ...
#همسرانه
*راه_دفع_دلسردی_از_همسر*
💠 اولین مهارت این است که بتوانید از تکنیک #هدیه_دادن استفاده کنید.
نیاز نیست که هدیه بزرگ باشد، یا حتما آن را خرید کرده باشید، گاهی یک #نوشته چند خطی از ابراز محبت میتواند همسرتان را خوشحال و غافلگیر کند.
*از علاقه به همسرتان بنویسید*
با ظرافت و غافلگیری میتوانید صحنه زندگی را متفاوت کنید.
هدیه دادن با گشادهرویی و ابراز علاقه، راهی است که به زندگی تنوع میبخشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 # *تعريف_از_همسر*
💠 يكى از عواملى كه نشان دهنده توجه به همسر است #تعريف كردن از كار او و #تشويق اوست. هيچ اشكالى ندارد كه مرد هر دفعه که سر سفره مىنشيند، از دست پُخت همسرش تعريف كرده و او را به جهت پختن غذاى لذيذ تشويق كند.
💠 چه زیباست وقتى شوهر از بيرون، خريد میکند، زن از ميوههاى خوبى كه انتخاب كرده تعريف كند؟ "اين تعريفها نشان مىدهد كه ما متوجّه زحمات و تلاشهاى همسرمان هستيم" و البته عامل افزایش #محبت به همسر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 # *امام_رضا_علیه_السلام*
💠 * *بهترین زنان شما زنی است*
که # *پنج خصلت داشته باشد*
گفته شد آن پنج خصلت کدامند؟ پاسخ دادند: امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
1⃣ *سهل گیر باشد و سخت نگیرد*
2⃣ *نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد*
3⃣ * *از شوهر خود اطاعت کند*
4⃣ *هرگاه شوهرش را به خشم آورد چشم بر هم نگذارد تا او را راضی کند*
5⃣ *و هرگاه شوهرش از وی غایب شد مال و آبروی او را حفظ کند*
💠 چنین زنی از #کارگزاران خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند.
📙کافی جلد۵، ص۳۲۴
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_121
دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟
این بار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد...
سمتش میروم و میگویم:نه؟؟
بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت
راضی نیست!
خنده دار بود اوضاعمان!خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن
ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد!!الان؟ حالا؟ الان وقت احترام به حقوق مادریست
که بیست و چهار سال نبوده؟
سمتش میروم و میگویم:بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد
شما میگی نه؟
بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند.
داشتم آتش میگرفتم....
سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست!
نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو
دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا...
هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را
سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبال
خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد
انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم.
دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟
درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با
صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه میکنم؟نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا
بلندی میگویم:نه؟....
نه؟؟؟
زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟
سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟
بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟
حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت
افتاده بگی نه؟
نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد!اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر
وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حاال یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن
بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی
بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون
چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟
اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی
خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات
بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی
داد کشید:بس کن آیه ..گوش کن...
من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم...
دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من
امشب حضرت مادر! بد کردی....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_122
در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره
سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید
بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا...
سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری
اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟
هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم
هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون...
توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از
این خفقان نجات پیدا کنند....
نمیشود...نمیشود...
_خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو.
نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی
به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم.
داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم...
_حاجی
برمیگردد سمتم...
_اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن.
شانه ای باال می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_بفرمایید...
نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم
طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه...
همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم...لبخند محوی میزند و میگوید:بفرمایید دخترم...حتما.
ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم.
سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم.
صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد:حالتون خوبه خانم آیه؟
صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم.
_این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟
+A
دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز...
چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی
حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره
میشوم....
تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه
وار لب میگشایم:رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری
حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟
حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز
کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای
امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست.
دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مسح پا میکشد و بعد آستین پایین میزند.
دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متلاشی شدنم حتمی است.
ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش
میگذاشت.میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟
نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_123
سر روی زانوانم میگذارم و میگویم:سیستم خدا رو میگم!چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده
هاش.
لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند...
او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت
بردن...
پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی! مثال چیِ شرایط من لذت
بخشه.
نگاهم میکند و میگوید:در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او....
بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته!
_کوچیک تر از این حرفام حاجی!
چادر را دور خودم محکم تر میکنم.سرد است!
_حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه...
من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه.
باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد
_دعوا سر همین خوب بودنه!خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست!هیچکی انتظار خوب بودن از
ما نداشت... یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن!
داستان داشت جالب میشد.سر بلند کردم ناباور خندیدم:چی میگید حاجی؟
_چیز خاصی نمیگم!دارم از اشتباهاتمون میگم.
_خوب بودن اشتباهه؟
_آقا رسول الله میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده!
ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن... موجود خوب زیاد دور و برش هست
_پس خدا چی میخواست؟_چشم گفتن!
درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست!چه رسد به عارف و عاشق.کوتاه بیا خراب نکن یک
عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی!
مبهوت مپرسم:چشم گفتن؟
_آره چشم گفتن!البته چشم گو هم دور و برش زیاد داره! ولی از زبون آدم چشم شنیدن یه چیز
دیگه است.چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه
میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد.
_یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟
_اشتباهِ اشتباهم که نه! ولی اصل یه چیز دیگه بود.
مات نگاهش میکنم. راست میگفت.مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم
خوب آمدن محال ترین کار ممکن است!
راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی! یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای
خوب بودن...
نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حالا باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی!
اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟
نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی
یهویی بود حاجی...حالامن چیکار کنم؟...
حاج رضاعلی از جا برمیخیزد:یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه! اسماعیل
داری برای قربانی کردن؟
اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد! من مبتدی تر از این حرفهایم!
مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت:اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی
میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت! اینکه
چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک!اسماعیل داری؟
http://eitaa.com/cognizable_wan