#رمان_فراری
پارت 297
در را پشت سرش بست.
حس می کرد کمی عصبی است.
هنوز متوجه ظاهرش نشده بود.
تمام شب گذشته را تا الان با زیرشلواری بود.
وارد خانه اش شد.
گرم بود.
آفتاب هم سخاوتمندانه از پنجره به داخل آمده تا جای که می توانست دست و پایش را دراز کرده بود.
پالتویش را درآورد.
بدون توجه به اطراف یک راست به اتاق خواب رفت.
با همان وضعیت روی تخت دراز کشید.
الان فقط خواب مهم بود و بس!
*
امروز جمعه بود.
هوس کرده بود بخاطر تشکر از خرید لب تاب چند روز پیش خودش به خانه ی پژمان برود.
برایش صبحانه درست کند.
می دانست نباید دروغ بگوید.
اما از گفتن راستش هم خجالت می کشید.
بخاطر همین وقتی از خانه بیرون زد به خاله سلیم و حاج رضا گفت می رود قدم بزند.
همان بیرون هم کیک و آبمیوه می خورد.
از خانه بیرون زد.
فورا به سمت خانه ی پژمان دوید.
کلید انداخت و در را باز کرد.
فقط ماند که چراغ ماشین را دیشب داخل نبرده.
داخل خانه شد.
گرم بود و ساکت و آرام!
چادرش را کنار گذاشت.
آرام به سمت اتاق پژمان راه افتاد.
نمی خواست تا قبل از اینکه صبحانه را آماده کند بیدارش کند.
در اتاقش باز بود.
سرکی به داخل کشید.
خوابِ خواب بود.
انگار هفت خوان را در خوابش می دید.
لبخند زد و بیرون آمد.
وارد آشپزخانه شد.
چای گذاشت.
از یخچال چند تا پرتقال برداشت و آب گرفت.
کره و پنیر و مربا گذاشت.
چندتا تخم مرغ هم برای آبپز درون ظرف نهاد.
کار تقریبا تمام شد.
میز را که چید.
حالا می توانست سروقت پژمان برود.
ساعت حدود 9 صبح بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 298
دیگر باید بیدار می شد.
به سمت اتاق پژمان راه افتاد.
در زده داخل شد.
پژمان جوری خواب بود که انگار یک قرن است نخوابیده.
بالای سرش ایستاد.
رویش که خم شد بوی سوختگی را از او استشمام کرد.
انگار بوی دود بدهد.
-پژمان؟!
حتی تکان هم نخورد.
چه رسد به اینکه حتی جوابش را هم بدهد.
-پژمان، صبح شده بیدار شو.
باز هم هیچ به هیچ!
دستش را روی بازویش گذاشت و تکانش داد.
-پژمان.
آقا دنگ بود.
بیشتر رویش خم شد.
اصلا زنده بود؟
کم کم داشت نگرانش می شد.
کنارش نشست.
دستش را جلوی بینی اش برد.
نفس داغش که به دست هایش رطوبت داد خیالش راحت شد.
محکم تکانش داد.
-بابا بلند شو دیگه.
پژمان تکان خورد.
پلک های خمارش را به زور باز کرد.
-چی شده؟
-صبح شده چرا بیدار نمیشی؟
پژمان بدون اینکه جوابش را بدهد به پهلوی دیگرش غلتید.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
فازش دقیقا چه بود؟
او هم لج کرده تخت را دور زد.
پتو را رویش کشید.
-بلند شو چقدر می خوابی؟
دستش جلو آمد که تکانش بدهد، پژمان مچ دستش را گرفت.
محکم به سمت خودش کشید.
آیسودا روی تخت پرت شد.
پژمان فورا دستانش را دورش حلقه کرد.
عملا درون آغوشش زندانیش کرد.
آیسودا شوکه فقط به سقف نگاه می کرد.
پژمان درون موهایش نفس می کشید.
جرات نداشت برگردد و نگاهش کند.
حتی نمی توانست حرفی بزند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
دیشب با داداشم نشستیم پای هندونه جاتون خالی با قاشق تمام مغزش رو تراشیدیم و خوردیم
بابام از اونور داد میزنه میگه
یه ذره هندونه بزارید بمونه روی اون پوست تا رومون بشه بزاریمش دم در😐
اینجوری مردم فک میکنن بز تو خونه بستیم😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانم تازه تلگرام نصب کرده.
دیروز تولد عمه ام بوده اینا رو براش فرستاده : 💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩💩
تولدت مبارک
به مامانم میگم اینا چیه براش فرستادی 😱😨
میگه مگه اینا کیک یزدی نیست؟؟؟
من😂😂😂 😂😂😂😂
مامانم 😁😁😁😁
عمم 😳😳😳😳
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فرمون دادن پسرها:
بیا بیا بشکون بیا بیا برگردون حله دادا.....
فرمون دادن دخترا:
بیا بیا بیا نه! اینطوری نیا! برو جلو! بیا بیا بیا بیا،نه!!! برو جلو از اول! بیا بیا واااای نیا نیا لهم کردی نیا نیا دیگه بیشور😰
روایت داریم هنوز داره میاد😜😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 299
زبانش بند آمده بود.
-من تمام دیشب بیدار بودم، باید بخوابم دختر.
همین را گفت.
و بعد انگار باز به خواب عمیقش فرو رفت.
بدون اینکه آیسودا را رها کند.
آیسودا هم تلاش نکرد که از این حصار بیرون بیاید.
چون می دانست زور بزند هم پژمان رهایش نمی کند.
کافی بود کمی تحمل کند.
بلاخره دستانش شل می شد.
فقط داشت فکر می کرد دیشب چرا بیدار بود؟
این بودی دود و سوختگی...
نکند اتفاقی افتاده؟
به خودش دل و جرات داد.
با قلبی که تند می کوبید برگشت و نگاهش کرد.
چهره اش مردانه بود.
با حالتی از خواب آلودگی بچگانه.
بی اختیار دستش بالا آمد.
روی گونه ی زبرش نشست.
"ببین!
باید حرف بزنیم...
من از تو و شعر و درخت آلوچه ی حیاطتان...
تو هم بی پروا از من بگو و بوسه های یواشکی ایم...
به جان خودت نباشد به جان خودم...
قصه ی من و تو از عاشقانه های شاملو و آیدایش هم قشنگ تر است...
امان بده....
عاشقی با من!"
با خودش لب زد: من تورو....عجیب دوست دارم...
انگار از حرفی که زده شوکه شده باشد فورا دستش را کشید.
ولی این پژمان بود که با چشمان بسته جوابش را داد: منم!
تمام تنش گر گرفت.
انگار آبرویش رفته باشد.
چه غلطی کرد؟
این چه بود از دهانش درآمد؟
اصلا هنوز به باورش رسیده که به زبان می آوردش؟
به پژمان نگاه کرد.
خوابِ خواب بود.
پس چطور شنید؟
حتما داشته خواب می دیده.
وگرنه او جوری گفت انگار فکری در ذهنش رد شده باشد.
سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید.
کارساز نبود.
رهایش نمی کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 300
لب گزید.
خدا مرگش بدهد.
عجب گرفتاری شد.
آمد ثواب کند کباب شد.
اصلا مرد گنده این چه وضع خوابیدن بود؟
نمی گفت دختر مرد احساساتی می شود؟
بند دلش پاره می شود؟
خون که چه عرض شود کوه هیجان درون قلبش پمپاژ می شود؟
واقعا هم قلبش تند می زد.
تب کرده بود و دلش می خواست فرار کند.
این همه هیجان او را از پا در می آورد.
-من باید برم.
صدایی از پژمان نیامد.
فقط منظم نفس می کشید.
انگار خیلی وقت است که به خواب رفته.
تقلایش برای فرار فایده نداشت.
ولی غلتیدنش راحت بود.
مانده بود برای اینکه بتواند بچرخد و صورت به صورت پژمان شود چر دستانش شل می شود.
ولی برای اینکه از آنجا فرار کند دستانش این همه محکم است؟
به صورتش زل زد.
مطمئنا بین خواب و بیداری بود.
-بیداری؟
جوابش را نداد.
-قلقلک بدم چی؟
باز هم جوابی نشنید.
دستش به سمت پهلوی پژمان رفت.
همان موقع فورا پژمان دستش را گرفت و پلکش باز شد.
آیسودا خندید.
-نگفتم بیداری؟
-ولی خوابم میاد.
-خب بذار من برم.
-نمی خوام.
-وا!
-والا!
بعد هم خندید و دوباره پلک هایش را روی هم گذاشت.
-وای پژمان بذار من برم، من چیکار دارم به خوابیدن تو؟
-تو باشی بهتر خواب میرم.
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-خب باشه من جایی نمیرم، دستاتو ببر اونور.
پژمان باز چشمانش را باز کرد.
-جون آیسودا؟
-آره به خدا!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
مادر بزرگ باچارقدش
اشکش را پاک کرد
و گفت:
آخ دلم می خواست عاشقی کنم
ولی نشد ننه...
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را
لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه
دوست دارم و نگفت
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود،
زیر چادر چند تا بشکن می زدم.
آی می چسبید.
گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم.
یهو پیر شدم
به چشمهای تارش نگاه کردم و
حسرت ها را ورق زدم
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن،
بذار خالی شی
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند.
خنده تلخی کرد و گفت:
اینقدر به همه هیس نگید.
بزار حرف بزنن.
بزار زندگی کنن.
آره مادر هیس نگو،
آدمیزاد از "هیس" خوشش نمیاد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ابادانیه داستانه شکارشو برا دوستش تعریف میکرده:
رفتیم شکار یه پرنده دیدم تیر اولو زدم تمام کاکولش ریخت🔫🐤
تیر دومو زدم پرهاى سینش ریخت
تیر سومو زدم پرهاى زیر بالش ریخت
رفیقش میگه:
میگوما تو تفنگت فشنگ میذاشتى یا واجبى!!!؟؟؟😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
عکس العمل دخترا و پسرا در مواجهه با اتفاقات آینده :
دخترا : واااییییی سمانه جون 6 ماه دیگه عروسی دخترعمومه خیلی خوشحالم از فردا میرم خرید☺️
پسرا :
+ میگم اکبر فردا عروسی داداشته نمیخوای آماده شی ؟
+ نه داداش،هنوز زوده😏😁
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 301
دستانش را کنار برد.
آیسودا فاصله اش را با پژمان حفظ کرد.
ولی از تخت پایین نیامد.
-حالا بخواب.
پژمان با اینکه به حرفی اعتمادی نداشت.
ولی خوابید.
همین که بوی عطر آیسودا زیر بینی اش بود.
می توانست خیلی راحت بخوابد.
همین هم شد.
آیسودا نرفت.
فقط کنارش با فاصله دراز کشید و نگاهش کرد.
پژمان با آسودگی خوابید.
آیسودا خیالش که راحت شد خوابش برده از جایش بلند شد.
رفت و میز صبحانه را جمع کرد.
این مرد خسته تر از آن بود که در فکر صبحانه باشد.
بیشتر از خوردن، به خوابیدن نیاز داشت.
همه چیز را به یخچال برگرداند.
باید برمی گشت به خانه!
رفت چادرش را بردارد که چیزی زیر صندلی گهواره ای توجه اش را جلب کرد.
به سمتش رفت.
یک پاکت نامه بود که سرش پاره شده.
پاکت را برداشت.
کاغذ درونش را بیرون کشید.
تای کاغذ را باز کرد و نگاه کرد.
از دیدن اسامی دوستان دوران دانشگاهش جا خورد.
اول از همه هم اسم پولاد و نواب نوشته شده بود.
رنگش پرید.
این اسامی چطور به دست پژمان رسیده؟
خدای من اگر سراغ پولاد می رفت کارش تمام بود.
امکان نداشت بگذارد این اسامی را ببیند.
نامه و پاکت را برداشت.
از خانه ی پژمان به سرعت بیرون زد.
با عجله وارد خانه ی حاج رضا شد.
قلبش به شدت تند می زد.
از درون کیفش کاغذ و خودکار برداشت.
اسامی نوشته شده را پاکنویس کرد.
ولی فقط دوستان دخترش را نوشت.
نام پولاد و نواب را خط زد.
نواب مشکلی نبود.
ولی ممکن بود سراغش برود.
و از آنجایی که هنوز با پولاد رفیق بود.
اگر در مورد روابط گذشته ی پولاد و آیسودا می گفت....!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 302
خدا را شکر که نامه را دید.
کارش که تمام شد فورا بلند شد.
باید نامه را برمی گرداند.
همین کار را هم کرد.
چادرش را به سر کشید و به خانه ی پژمان برگشت.
هنوز بیدار نشده بود.
پاکت را همان جایی که افتاده بود انداخت.
نفس راحتی کشید.
به اتاق پژمان رفت.
سرکی کشید.
دمر افتاده بود.
خوابِ خواب بود.
باید بعدا می پرسید چرا تمام شب را نخوابیده.
تازه بوی دود و سوختگی هم می داد.
هنوز قلبش بخاطر نامه هیجان داشت.
به خانه برگشت.
خاله سلیم منتظرش بود.
خصوصا که قول داده بود ناهار امروز را درست کند.
داخل خانه شد.
-خاله سلیم؟
صدای نشنید.
به اتاق ها سرک کشید.
نبودش.
حتما خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود.
فورا دست به کار شد تا قیمه بادنجان درست کند.
بادنجان ها را از یخچال بیرون آورد.
پوست کند و نمک زده روی سینک گذاشت.
برنج خیساند.
و مشغول خورد کردن پیاز شد که صدای زنگ آمد.
به سراغ آیفون رفت.
سوفیا بود.
در را زد و گفت: بیا داخل.
دوباره به آشپزخانه برگشت.
قابلمه اش را روی گاز گذاشت که سوفیا داخل شد.
-سلام.
-سلام سوفی، ظهرت بخیر.
-ظهر تو هم بخیر.
-چای می خوری؟
سوفیا به جای اینکه جوابش را بدهد پرسید: خونه ی این مرده بودی؟ پژمان؟
رنگ آیسودا پرید.
-چی؟!
-نزن زیرش، خودم دیدم از خونه اش اومدی بیرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🔴 #تکنیک_تمرین_صبر
💠 اگر تشنهايد و ليوان آبی هم در دست داريد، قبل از آنکه آب را بنوشيد #سه_ثانيه مكث كنيد.
اگر کسی از شما سؤالی میپرسد، سريعاً جواب ندهيد، سه ثانيه #مكث کرده، سپس جواب دهيد.
اگر خیلی گرسنهايد، قبل از به دهان گذاشتن هر لقمه غذا، #سه_ثانيه مكث كنيد.
اگر در ماشين نشستهايد و خیلی هم #عجله داريد، قبل از روشن كردن ماشين، بر روی صندلی ماشین به آرامی، سه ثانيه #مكث كنيد بعد ماشينتان را روشن كنيد.
💠 اين مكثهای سه ثانيه باعث افزایش قدرت و #صبر شما شده و در نتیجه باعث ماندگاری و افزون شدن انرژی مثبت شما میشود. در اين كار ممارست بخرج دهيد تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در حافظهتان ثبت گردد.
💠 مهمترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری از بروز خشم و #عصبانيت میباشد و به شما ترمزی ميدهد كه خودتان را كنترل كنيد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan