eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما در برابر تربیت فرزندانمون مسولیم اینها امانت خدا در دستانمان هستند فرقو در کلیپ بالا ببینید 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻭ ﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ من باش 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 309 بالای سرش ایستاد. خم شد و پیشانی آیسودا را بوسید. -خوبه که اینجایی! آیسودا مات نگاهش کرد. بدون اینکه جرات داشته باشد و نگاهش کند. پژمان دست روی شانه اش گذاشت. -تو کار خدا موندم،بین این همه دختر دست گذاشت روی تو برای من، تو هم هرروز یه بهانه داری، 8 ساله زندگی منو رو یه موج نگه داشتی، کی قراره به این ساحل آروم برسم خدا داند و بس! -من حرفی ندارم. پژمان عقب کشید. -لازم نیست حرفی بزنی. -من خیلی متاسفم، شاید هم مقصر من باشم، من تورو نشناختم هنوزم نمیشناسم. -سعیتو نمی کنی. آیسودا سرش را پایین انداخت. -می خوام سعی کنم. دست پژمان را گرفت. -دارم سعی می کنم. -آیسودا من به هرکی آسیب بزنم به تو نمی زنم، عالم و آدم از من بترسن تو هیچ دلیلی برای ترس نداری. -من از تو نمیترسم حداقل اینکه دیگه نمی ترسم. پژمان نرم گونه ی آیسودا را نوازش کرد. -عشق تو دایره المعارف من تو معنی شدی. آیسودا با قلبی تند سرش را پایین انداخت. "نه شب بود نه تنگ غروب... حواسم بود. فقط یک باره اتفاق افتاد. قرار بود رنگ لباست آبی باشد و جوراب هایت سفید... شعر خواندن بلد باشی... من هم عین این تازه به دوران رسیده ها گیتار.... پشت پنجره ی اتاقت بایستم.... دست بکشم روی سیم های گیتار و تو هم شعر بخوانی... قصه مان همین بود. عشق چطور اتفاق افتاد؟" -دلتنگتم دختر. منظور حرفش را نگرفت. جرات سر بلند کردن هم نداشت. دست های پژمان دورش حلقه شد. قلبش بنای ناکوکی گذاشت. -من... به سینه ی پژمان چسبیده شد. -کی مال من میشی؟ وقتی جوری محاصره اش کرده بود که برای نفس کشیدن هم باید اجازه می گرفت این سوال پرسیدن نداشت. سرش را کنار گوش آیسودا برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 310 "موهایت سرآغاز باریدن برف امسال است. خندیدن را اضافه نکن... بهمن راه می افتد." -قصه هر چی می خواد باشه، ته اش همینی میشه که من می خوام. -تعیین تکلیفه؟ دستش سمت شال روی موهای آیسودا رفت. موهایش را دوست داشت. بارها و بارها موهایش را دیده بود. مخصوصا وقتی خواب بود و موهایش روی بالش پخش! عین هلن تروایی می شد. زنی افسانه ای! -اتمام حجته. -نقش من این وسط چیه؟ شال را از روی مویش کنار زد. موهایی یک دست صاف به رنگ خرمایی روشن! -تو ملکه ی این قصری! آیسودا لبخند زد. هیچ تلاشی برای اینکه شال را روی موهایش بیندازد نکرد. آنقدر محرم شده بود که فایده ای نداشت رو گرفتن! -ملکه ی قصری که خودم انتخاب نکردم؟ -آدم به حرف بزرگتر از خودش گوش میده. موهایش را پشت گوشش زد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیبا بود! انگار از تن و بدنش شعر بریزد. مثل عصرانه ی داغ پاییزی زیر درخت تاکی که برگ هایش یکپارچه زرد بود. -من کسیو ندارم. -همه کست منم. راست می گفت. همه ی دار و ندارش پژمان شده بود. صدای کلاغ از درون حیاط می آمد. پژمان گونه اش را نوازش کرد. -کاش برف میومد. -آدما برای دلخوشی به فصل خاصی احتیاج ندارن. -پس به چی احتیاج دارن؟ -عشق! او هم زمانی عاشق بود. آخرش چه شد؟ واقعا هیچ! دست پژمان را گرفت. -چرا قبلا اینقد خوب حرف نزدی؟ اینقد ظالم بودن هیچ وقت بهت نمی اومد. -شاید تو اون برهه از زمان بدردت خورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زن ذلیل ! گفت : «فلانی خیلی زن ذلیله !» گفتم : «از کجا فهمیدی ؟!» گفت : «خانمش به خانم من گفته که فلانی توی کارهای خونه کمک میکنه !» گفتم : «چه اشکالی داره ؟!» گفت : «مرد خلق شده واسه اینکه آچار بگیره دستش بره زیر تریلی نه اینکه توی خونه ظرف بشوره و سبزی پاک کنه !» گفتم : «این چیزی که تو میگی نشونه مرد بودن نیست و اون کارهایی ام که فلانی توی خونه انجام میده نشونه زن ذلیل بودن نیست !» گفت : «علّامه دهر ! تو بگو به کی میگن زن ذلیل ؟!» گفتم : «زن ذلیل به کسی میگن که زنش رو خوار و ذلیل کنه.» گفت : «اِ...نه بابا ! ما تا دیروز فکر میکردیم زن ذلیل به آدم بدبختی میگن که ذلیلِ زنش باشه !» گفتم : «کسی که توی کارهای خونه به زنش کمک میکنه ، ذلیلِ زنش نیست ، زنش براش عزیزه» 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرام و مردونگی رو از حیوان یاد بگیریم ببین چطور بهم کمک میکنن 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 311 آیسودا سرش را تکان داد. واقعا هم بدردش خورد. حداقل ذات پولاد را شناخت. اگر می ماند معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد. از پژمان فاصله گرفت. -زنگ بزن ناهار بیارن و...گل! پژمان لبخند زد. وقتی به دور از شاخه و شانه کشیدن این همه راحت حرف می زدند یعنی یک چیزهایی دارد اتفاق می اتد. چیزهای خوبی که به نفعشان بود. آیسودا شالش را روی موهایش انداخت. پژمان هم تلفن را برداشت تا ناهار سفارش بدهد. البته به یک گلفروشی هم زنگ زد. پیک نداشتند. مجبور بود هزینه ی بیشتری بدهد تا گل ها برسند. وقتی برگشت برخلاف روحیاتش گفت: نمی دونم پیشنهاد خوبی باشه یا نه؟ ولی دوست داری عصر بریم سینما؟ آیسودا متعجب نگاهش کرد. اصلا باور نمی کرد این مرد پژمان باشد. غیر از کار و کار و کار مگر چیز دیگری هم بلد بود؟ -سینما؟! من و تو؟! پژمان دستی به موهایش کشید. لبخندی زوری روی لب آورد. -می دونم پیشنهاد مسخره ایه... آیسودا فورا از جایش بلند شد. -این عالیه! -واقعا؟! -البته! پژمان پوفی کشید. چقدر با یک زن بودن سخت بود. اصلا نمی توانست زن ها را بشناسد. و البته طی کردن با یک زن از یک معامله ی میلیاردی هم سخت تر بود. -خب پس عصر میریم سینما. مساله غرورش نبود. مساله بیان کردن یک حرف بود که جانش را می گرفت. آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد. از اینکه کم کم داشت پژمان را می شناخت راضی بود. مطمئن بود غیر از پژمان انتخاب دیگری نداشت. یعنی اجازه اش را نداشت. پس چه بهتر که پژمان را بشناسد. و البته کمی هم ناز کند. گربه را باید دم حجله کشت. -من زود حاضر میشم. این هم یک تجربه ی جدید بود دیگر. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 312 واقعا هم زود حاضر شد. بعد از ناهار به خانه برگشت. در مقابل سوال خاله سلیم توضیح داد کجا بوده. چیز مخفی نداشت. فقط چیزی در نگاه خاله سلیم بود که درکش نمی کرد. آماده و حاضر جلوی در به انتظار پژمان ایستاد. پژمان هم با ماشین غول پیکرش از در خانه اش بیرون آمد. کمی این پا و آن پا کرد. ولی از جلوی در جم نخورد. نمی خواست لیست افرادی که او را با پژمان دیدند از سوفیا بیشتر تجاوز کند. ماشین که جلوی در خانه ی حاج رضا توقف کرد فورا سوار شد. -لطفا زود برو کسی تو کوچه نبینه. -اگه ببینه؟ آیسودا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -نمی خوام حرفی پشت سرمون باشه. -تو متعلق به اینجا نیستی. -بلاخره دارم اینجا زندگی می کنم. -فعلا آره. وقتی ته حرفش زور می شد انگار رگ هایش را از تنش می کشیدند. بلاخره درون عمارتش اربابی می کرد. باید هم به واسطه ی سلطه گریش همه جا زور بگوید. -قیافه تو اونجوری نکن دختر. -قیافه م چشه؟ -بدخلق، یکم لبخند بزن خدا رو خوش بیاد. از حرفش خنده اش گرفت. پژمان ابدا مرد طنازی نبود. اصلا با شوخی کردن غریبه بود. ولی این گاهی تکه پرانی هایش جذابش می کرد. لبخند کوچکی از صدقه سری طنز کلام پژمان روی لبش نشست. -کدوم سینما فیلم خوبی داره؟ شانه بالا انداخت. -خبر ندارم. شاید سوفیا می دانست. قبلا گفته بود بیاید یک بار بروند. اما هنوز وقتش نشده بود که با سوفیای بیچاره وقت بگذراند. زیادی دل مرده شده بود. -صبر کن زنگ بزنم بپرسم. گوشی را از کیف سیاهش درآورد. شماره ی سوفیا را گرفت. طولی نکشید که جواب داد. -سوفی، خوبی؟ -خوبم تو چطوری؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
استاد فیزیکمون یه مسئله داد گفت هرکی حل کنه۵۰ تومن میدم بهش من رفتم حلش کردم یکم نگاه کرد بعد گفت من۱۰۰تومن میدم بهت فقط بهم بگو چجوری ریدی به مسئله😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
تقسيم‌بندی موجودات زنده تغيير کرد. جانوران گياهان مجازیان اين دسته آخر موجودات عجيبی هستن.. نه به غذا نه به آب و نه به اکسيژن نياز دارند... آنها فقط به اينترنت و دنيای مجازی نياز دارند... منظورش ما نیستیما مدیونین به خودتون بگیرین 😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ : ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮوسی نوشته بود ﻛﻪ : "ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛ " ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . " ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ! ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ . ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ... ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . " #ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺗﻔﻜﺮ👌 ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺁن ها قلبي ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه تیڪہ ڪلام داشت؛ وقتی ڪسی می‌خواست غیبت ڪنہ♨️ با خنده می‌گفت: «ڪمتر بگو»🚫 طرف می‌فهمید ڪہ دیگه نباید ادامه بده ... #شهید_مدافع_حرم #مهدی_قاضی_خانی 🌹 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 313 -بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟ سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟ -بدجنس نشو. -جون سوفی! -دارم میرم فیلم ببینم. -خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟ -خدا بکشدت دختر. سوفیا بلند خندید. -برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن. -دستت درد نکنه. -برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی. لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟ -خوش بگذره جیگر. تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل! -دوستت بود؟ -آره، همسایه ی حاج رضاست. -خوبه! حرف دیگری نزد. آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد. برگ ریزان قشنگی بود. درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید. شهر یک سره زرد شده بود. انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی. -من عاشق پاییزم. -می دونم. با استفهام به پژمان نگاه کرد. -از کجا؟ -پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه. نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید. پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ! نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند. آیسودا به بیرون سرک کشید. -چه خبر شده؟ اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند. پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟ آیسودا هم پیاده شد. نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است! همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند. جمعیت زیادی حلقه زده بودند. تصادف شده بود. زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند. مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 314 به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند. با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید. آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه. -حرف نزن دختر. آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟ چشم غره ای به آیسودا رفت. او دکتر نبود. فقط مدرک داشت و بس! یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها... آیسودا لب گزید. -خواهش می کنم کمکشون کن. پژمان قدم به جلو گذاشت. آیسودا هم پشت سرش رفت. همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره! اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد. پژمان نبض بچه را گرفت. به شدت کند می زد. واقعا نگران کننده بود. نبض زن را هم گرفت. انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت. آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟ پژمان با تاسف گفت: این زن مرده! انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت. آیسودا شوک زده آهی کشید. چقدر دردناک بود. مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد. خبری از راننده خاطی نبود. طولی نکشید که صدای آژیر آمد. پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد. جمعیت شکافته شد. آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود. به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد: -این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید. مرد پرسید: دکتری؟ -فقط یه مدرک دارم. -ممنونم. آیسودا بازویش را گرفت. پلیس در حال کروکی کشیدن بود. تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد. کم کم راه باز شد. امبولانس حرکت کرد. ولی پلیس ماند. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 🍃بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلوات 🌸بر عطر گل روی محمد (ص) صلوات 🍃در گلشن سر سبز رسالت گویید 🌸بر چهره گل بوی محمد (ص) صلوات 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan