eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
17.9هزار ویدیو
629 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ سر راه دو تا اب انار گرفتم . تکيه داده بود به ماشين و منم مقابلش . داشتيم اب انارهامون رو ميخورديم . من تموم کردم ولي واسه اون هنوز نصف نشده بود . -: محمد ديگه نميتونم ...-: يه دفعه اي سر بکش ... ني اش رو در اورد و انداخت توي ظرف من و يه دفعه اي سر کشيد . -: الان فشارم ميفته ...خنديدم . ليوان ها رو انداختم سطل اشغال . در عقب ماشينو بازکردم و اشاره کردم که بشينه . خودمم نشستم کنارش و در رو بستم . با تعجب نگاهم ميکرد . درها رو قفل کردم . زل زدم بهش . بدون هيچ حرفي . يه نگاه به بيرون انداختم . خلوت بود . شيشه هاي ماشين هم که دودي بود . خيالم راحت بود .فقط همو نگاه ميکرديم . سعی کردم اين دو ماه ونیم دوريمونو برادلم جبران کنم. « عاطفه » بالاخره رسيديم خونه . دو ساعت نشستن تو اون جايگاه حسابي کلافه ام کرده بود . گشنم بود . شام هم نخورده بوديم .محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو . لبخند زدم و رفتم داخل . چراغ رو روشن کردم . خم شدم کفشامو دربيارم که چشمم خورد به يه کارت . کارت عروسي . يه خورده اش زير پام بود... قلبم تند مي زد . يه احساس خطري مي کردم . سريع برداشتمش و از زير چادر گذاشتم رو جيب مانتوم . نميدونم چرا ميترسيدم . کفشامو کندم و دم پاييامو پام کردم .محمد -: خب شما بفرما بشين من چند تا تخم مرغ درست ميکنم -: نه بابا... شوما استراحت کنين خودم يه چي درست ميکونم صداش رو کلفت کرد . محمد -: ضعيفه ... ادم به شوورش فقط ميگه چي؟ خنديدم-: چشم ...عاشق اين داش مشتي حرف زدنش بودم . دلم قيلي ويلي ميرفت .رفتيم تو اتاق محمد سريع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اويزون ميکردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نميدونم چرا قلبم تند مي زد يه کارت مستطيلي که گل هاي برجسته ي صورتي خوشگلي داشت هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سريع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائين محمد -: چرا اين جا ايستادي ...-: داشتم مي اومدم ...محمد -: بيا ... باهم رفتيم بيرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولي ايستادم بيرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پايين نميتونست ببينه . خودمم نميدونم چرا قايمش ميکردم... محمد -: انواع مدل تخم مرغ هست چي ميخوري ؟ املت .... بارب ..... با سوسيس ..... با سيب زميني .... آبپز ..... خالي ...؟ خنديديم -: ضعيفه فقط ميگه چشم حق اظهار نداره که...اخم هاشو کشيد تو هم -: باشه باشه سوسيس تخم مرغ ... محمد -: حالا شد...مشغول اشپزيش شد پشتم رو کردم به اپن و تکيه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم . بازش کردم اسمارو خوندم شايان و ناهيد؟ به چشمام اطمينان نداشتم فاميلیاشون روخوندم. يا حسين ... وااااااي ... همه ي حس هام از کار افتاده بود . عرق سردي تموم بدنم رو گرفته بود . يعني چي ناهيد و شايان ؟ يعني چي ؟ پس محمد من چي ؟ يعني چي ؟ چطور تونستي اين کار رو با محمد بکني ناهيد؟ همه ي اميد به زندگي محمد تو بودي ... حالا چه بلایی سرش مياد ؟ خدايا ؟ چي سر قلب و احساس و غرور مرد من مياد ؟ خدايا چيکار کنم حالا ؟محمد بفهمه داغون ميشه ... دلم ميخواست بميرم تو اون لحظه ... واقعا تحمل ديدن قضاياي بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر ميتونستم قايم کنم ازش؟ علي ... اره ... علي ... بايد از علي کمک بگيرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ...محمد -: اون چيه داري مي خوني ؟ قلبم داشت مي اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ايستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا اين طوري شد خدايا؟ محمد-: چي شده ؟ چرا رنگت پريده ؟ با نگراني نگاهم مي کرد . دست و پام يخ زده بود . اومد جلو. کارتو پشتم قايم کردم.نميتونستم حرف بزنم محمد-: بده ببينم...خم شد و کارتو ازتو دستام کشيد فکرکنم فشارم افتاده بود.خيلي حال بدي داشتم .سرخوردم و نشستم روي زمين . به محمد نگاه کردم.کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا ديگه نبينمش. ناراحتيشو...خراب شدن ارزوها شو...اينهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش اين بشه ؟ اروم اروم حرف ميزد محمد-: يعني چي؟ اين چه کاريه؟ يعني چي؟ اين چه شوخيه مسخريه اخه؟ صداش داشت اوج ميگرفت . از ترسم نميتونستم نگاهش کنم . داشتم سکته ميکردم. تازه دو هفته بود که همه چي درست شده بود. بغضم ترکيد . محمد-: اخه لعنتيا واسه چي دارين گند ميزنين به زندگي من ؟ چرا با اين شوخيا عذابم ميدين؟ چرا ؟ چرا ميخواين زنمو ازم بگيرين؟ زن من ... زن منه ... حاضرنیستم باهمه دنیا عوضش کنم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ جوري داد ميزد که حس مي کردم الانه که حنجره اش پاره بشه.خيلي ترسيده بودم . خيلي.محمد-: نميذارم ... نميذارم با اين کارا زنمو ازم بگيرين ... همه زندگيمه ... نميذارم همينطوري ولم کنه و بره... دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نميتونم زندگي کنم ... نميذارم با اين کارا ازم بگيرينش ... چشمامو باز کردم . تکه هاي پاره شده کارت جلو پام بود . با صداي شکستن چيزي از جا پريدم . تو اشپزخونه بود . ديوونه شده بود انگار . داد ميزد. جوري که اصلا نميفهميدم چي داره ميگه . نميدونستم چيکار کنم . مغزم از کار افتاده بود. دويدم تو اشپزخونه . اگه کاري نميکردم ديگه ظرفي نميموند . ممکن بود چيزي تو دست و پاش بره . دستشو گرفتم . -: محمد تو رو خدا اروم باش ...دستمو پس زد محمد-: اروم باشم ؟ اروم باشم؟ با اين کارا ميخوان زندگيمو ازم بگيرن ...خرد شدم . پودر شدم . فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد-: ها؟ چيه ؟؟ واسم افسوس ميخوري؟ اره ... افسوس بخور ... حق داري ... تو که عاشق نيستي ... تو که نميفهمي دارم چي ميکشم حتي از فکرشم .....-: اره عاشق نيستم ... نميفهمم ... نفهمم ... نفهم ... مثل اينکه ديگه قرار بين منو تو تموم شده .. محمد-: ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي وایستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن خيلي سنگين اومد حرفش واسم . رفتش تو استديوش و در رو قفل کرد . اجاق گاز رو خاموش کردم . همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم ميپيچيد . اين جمله هاي اخرش مثل پتک کوبيده ميشد رو سرم . ديگه غروري واسم نمونده بود " ميخواي بري؟ اره ... از خداته که بري ... خب برو ... واسه چي ايستادي؟ اينا که به قصدشون رسيدن ... تو هم برو ..." ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اينجا بمونم . ديگه همه چي تموم شده بود . دويدم سمت اتاق . پام رو شيشه هاي کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمين . دستام رو حايل کردم تا صورتم نخوره بهشون . رفتن خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . اهميت ندادم . مانتو سفيدم رو که چند دیقه پيش تنم بود پوشيدم و مقنعه ام رو کشيدم سرم . کيف و چادرمو برداشتم . کليد رو روي اپن گذاشتم و رفتم بيرون . زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علي اينا رو بهش دادم . تموم راه اشکام بي امان ميريختن . سر کوچه اشون پياده شدم . زشت بود نصف شبي همينطور ميرفتم خونشون . زنگ زدم بهش . علي-: سلام سلام-: علي اقا کجاييد؟ من جلو درتونم... ميشه چند لحظه بيايد بيرون ؟ گريه ميکردم . خيلي نگران شد . علي-: الان الان ... خونه نيستم ده دیقه اي رسيدم ... اومدم ... قطع کردم . زودتر از ده دقه رسيد . نشستم کنارش . حرکت کرد. چند خيابون اونورتر ايستاد . چراغو روشن کرد و برگشت طرفم . همه چي رو بدون اينکه بپرسه براش تعريف کردم . کوبيد رو پيشونيش . علي-: شما اشتي کرده بودين؟ -: اره ... خيلي وقته ...علي -: واي ... واي ... واي ...انقدر حالم بد بود که نميخواستم بپرسم چرا واي؟ -: علي اقا ميشه همين امشب منو راهي کنيد خونمون؟ علي -: خواهري؟ -: ديگه هيچي نميخوام بشنوم ... فقط ميخوام برم خونمون ... ميتوني يا پياده شم؟ علي-: باشه باشه ...دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت يه دفعه ايم کشيده شده بود رو درست کردم . علي-: دستت چي شده؟ با نگراني نگاهم ميکرد . به دستم نگاه کردم . يه ريز داشت از کفش خون ميرفت .تازه درد خورده شيشه ها رو تو دست و پام حس کردم . صفحه گوشيم کاملا قرمز شده بود.دستم رو از استين چادرم کشيدم بيرون . از ارنج تا پايين استين سفيد مانتوم کاملا خوني بود. قرمز قرمز .داشت خون ميرفت ازم . علي -: ياخدا ... چي شده؟ با ترس گفتم -: تو اشپزخونه خوردم زمين خرده شيشه رفت تو دستم ...علي -: چرا حالا ميگي؟ دستمو گرفت و استين ماتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تيغ روش نقاشي کشيده بودن . بدجور بريده بود . تازه دردشو احساس کردم . علي -: يا فاطمه زهرا .. بريم بيمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استين مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست ديگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون يکي دستم زياد زخم نبود . پامم ميسوخت . فکر کنم پامم بريده بود . سه سوته رسيديم بيمارستان . کلي شيشه خورده... درشت و کوچيک از دستم دراوردن . بعدشم پام . کلي هم بخيه کاريم کردن. باند پيچي اش کردن . علي کلافه بود . راه ميرفت و خودشو فحش ميداد . به شيشه ها نگاه ميکرد و محمد رو فحش ميداد . به مادرش زنگ زد . گفت يکي از دوستاش بيمارستانه شب ميمونه پيشش . فشارمم خيلي افتاده بود . حال نداشتم و رنگم زرد بود اونا ميگفتن . بهم سرم وصل کردن . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ صبح با داد و بيداد علي رو راضي کردم برام بليط بگيره . راهي شهرمون شدم. ديگه يه ثانيه هم نميتونستم اون شهرو تحمل کنم . گوشيمم علي تميز کرده بود و داده بود دستم . تموم راه رسيدن رو از بيحالي خواب بودم.وقتي رسيديم هم بغل دستيم که يه خانوم مسن بود بيدارم کرد . ازش تشکر کردم و پياده شدم . يه نگاه به مانتوي خوني و دستم انداختم.اينطوري هم که نميشه برم خونه ...به مامان زنگ زدم و خبر دادم که عصر دارم ميام خونه . بقيه توضيحات رو گذاشتم واسه بعد .به شيده زنگيدم و گفتم ميرم خونشون . گفتم به کسي چيزي نگه علي الخصوص مامانم . داشت از نگراني ميترکيد . تاکسي گرفتم رفتم . زنگو که زدم در رو بلافاصله باز کردن . هر دو پشت در بودن. شيدا با ديدن استين خوني و دستم رنگش پريد . شيده-: چي شده ؟؟؟ بغضم ترکيد . خودمو انداختم بغلش و گريه کردم . کشوندم تو خونه .دايي که خونه نبود .مامانشم نميدونم با چه بهانه اي بيرون فرستاده بود .نشوندنم . قضاياي ديشبو براشون تعريف کردم . با يکم تعلل و اين دست اون دست کردن قضيه ناهيد رو که خونه ما بود هم گفتم . از عصبانيت کارد ميزدي خونشون در نمي اومد. شيده بهم مانتو داد تا عوضش کنم. تا من لباسمو عوض کنم...شيدا-: نامرد ... نامرد ...شيده-: اخه چقد يه ادم ميتونه ... استغفرلله...شيدا-: چرا استغفرلله ... پسره عوضي تا وقتي عاطفه رو لازم داشت هي احترامش ميکرد ... حالا هم که اينطور پرتش کرده بيرون ... پست فطرت ... نامرد ...مانتوي خودم رو هم انداختم دور . ديگه لکه هاش محال بود بره . کلا استينش رنگ گرفته بود. شيده يکم باهام حرف زد . خب بزرگتر بود و عاقلتر. خيليم ناراحت بود ... خيلي ... ميگفت کاش اصلااز اول وارد اين رابطه نميشدي... چقد بهت گفتم ... ميگفت حالا ديگه کاريش نميشه کرد و لياقتتو نداشت ... خيلي سعي کردن ارومم کنن ...شيدا -: گريه نکن اجي فدات شم ... هيچي ارزششو نداره بخواي چشاي خوشگلتو به خاطرش باروني کني ... يه کم ارومم کردن و فرستادنم خونه. شيده گف فردا ميان خونمون و مثلا ميبيننم. به خودم که اومدم جلو در خونمون بودم . اتنا در رو باز کرد و با ذوق از پله ها دويد پايين . بغلم کرد . با هم رفتيم بالا. نگاه همشون روي دست باند پيچي شده ام خيره موند .اتنا-: ابجي دستت چي شده؟ مامانم با نگراني باور نکردني اي پرسيد مادرم -: دعواتون شده؟ به زور قهقهه زدم . اونقد مزخرف و مصنوعي بود که واقعاخنده ام گرفت. با لهجه اصفي گفتم . -: نه بابا قهر چي چيس؟ محمد ميخواست بره شيراز کار روي يه نماهنگ ... محيطش مردونه بود منو گذاشت اينجا ... خودشم رفت تهران پرواز داره... خيلي عجله داشت کليم عذرخواهي کرد... بابا -: پس دستت چي شده ؟-: ديروز پام سر خورد با مخ رفتم تو زمين ...ليوانم دستم بود شکست دستم رو بريد ...چيزي نيست بابا ...از قيافه هاشون مشخص بود که خيالشون راحت شد و ناراحتياشون خوابيد . بابا -: محمد کي مياد؟ -: فعلا که يه هفته اي کار داره ... شايدم بيشتر شه ... مياد دنبالم ...يکم نگاهشون کردم .-:نگهم داشتين دم در هي سوال ميپرسين ... نکنه اضافيم؟ خنديدن. مادرم -: ديوونه قدمت رو چشم... من ترسيدم خدايي نکرده دعواتون شده باشه ... پاشده باشي بياي -: نه مادر من؟ مگه بچه ام؟ بابا-: والا از شما جوونا هيچي بعيد نيس...تا بهتون ميگن بالا چشمت ابروعه ميذارين ميرين .رفتم سمت اتاق . اخي يادش بخير . اين اتاق هميشه واسم پر محمد بود . انقدر اسمشو اوردم و بهش فکر کردم که بالاخره پاشو گذاشت تو اين اتاق . تا اخر عمرم هم پر از محمد خواهد بود . حالا که طعم بودن باهاش رو چشيدم ديگه واقعا نميتونستم فکر و ذهنم رو ازش ازاد کنم . هر چند همه چي ديگه تموم شد . جلو ايينه داشتم لباسامو در مي اوردم و تو فکر بودم . چقدر زود تموم شد.همه چي مثل يه خواب شيرين بود رفتم جلوتر و تو اينه رو صورت خودم دقيق شدم . مامان اومد تو اتاق . مادرم-: عاطفه توروخدا راستشو بگو چيزي شده؟ دعواتون شده؟ حالم بعده درددل با شيدا و شيده و ديدن دوباره خانواده ام بهتر شده بود-: نه... چرا باور نميکني ماماني ... چرا اينقدر نگراني اخه؟ مادرم -: اخه وسيله ايناهم نياوردي با خودت -:گفتم که عجله اي شد ... فقط فرصت کردم لباس بپوشم ... اينجا وسيله دارم ديگه ... مگه انداختيشون دور؟ مادرم -: نه بابا همشو جمع کردم يه گوشه لباسات بود فقط ... خيلياشم که با خودت برده بودي ...مامان رفت بيرون . مانتوم رودراوردم و يه بلوز استين بلند پوشيدم تا بقيه زخما و بخيه هام رو نبينن . انگار خيلي شک کرده بودن. از سر زده اومدنم . و روم دقيق بودن. بايد همه چيو عادي و نرمال نشون ميدادم . رفتم بيرون و نشستم کنارشون. اتنا -: ابجي چرا شالت رو در نمياري؟ -: موهام نامرتبه ابجي ... بايد برم دوش بگيرم بعد... http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
😍 ❤️ بابا-: ما که عادت داريم به ژوليده بودن موهاي تو ...مادرم -: نه ديگه از وقتي شوهر کرده شونه ميکنه ...خنديدم . واسه براي اينکه از زير ذره بينشون بيام بيرون گفتم -: شام با من خيلي گرسنه ام بود. هم خون ازم رفته بود و هم از ديروز به جز ناهار ديگه چيزي نخورده بودم. حتي يه ليوان اب . امروز ظهر هم باعث شدم شيده و شيدا غذا خوردن يادشون بره .با اتنا شام پختيم . سبزي پلو با ماهي پختم . يکمم از مامان کمک گرفتم .سر شام مامان پرسيد .مادرم-: چيا درست ميکني واسه اقا محمد؟ -: همه چي ... اهان فقط ابگوشت و اش و ماهي نپختم تاحالا... البته خود محمد ابگوشت و ماهي بلده چند بار درست کرده ...مادرم -: دست پختش چطوره؟-: خيلي خوبه ...نامرد رو نميکنه ... بابا : خوب درس ميخوني... ديگه دم دستم نيستي رسيدگي کنم جوجه هاتو بشمارم -: اختيار دارين ... جوجه کجا بود خوب خوب ميخونم ... محمدم ميخونه ... ميخواد دکترا شرکت کنه ...بابا-: افرين ... ايشالا دوتاتونم موفق باشيد ... محمد قصد کار و بار ديگه اي نداره؟ -: چرا چرا ... اتفاقا قصدشو داشت ... يا ميخواد تو صدا سيما مشغول بشه يا يه اموزشگاه موسيقي بزنه ... بنظرم اموزشگاه بهتره ... بابا -: مگه دوتاشم نميتونه همزمان... دوتاشم بتونه برسونه که عالي ميشه ...-: اره...خودشم همينو ميگه.ميگفت به من هم همه چيزا رو ياد ميده ... دوتايي با من اموزشگاهو اداره کنيم ... فعلا که داره پولاشو جمع ميکنه ...خنديدم . محمد همه اينارو ميگفت . که باهم کار ميکنيم. قرارمون تموم شد و هيچ خبري نشد. شايدم ميخواست با ناهيد کارو شروع کنه . مهم نيس . به من چه . ديگه تموم شد رفت . تموم. محمد تموم شد . بغضم رو بزور همراه غذا فرو دادم . کاش حداقل ميفهميدم چرا از ناهيد جدا شد. ناهيد که خيلي دختر خوبي بود . خيلي هم باهام صميمي بود .خيلي تو دلم جا باز کرده بود .بعد شام مامان زنگ زد و به شيدا و شيده خبر داد که من اومدم . مادرم-: خيلي دلتنگي ميکردن ... گفتم فردا بيان اينجا .به بقيه دخترا هم ميگم ...-: نه نه نه ... نگو ... همون شيده و شيدا...با تعجب و يکم نگراني چاشني اش بود نگاهم کرد. ميدونستم الان دارن از تک تک رفتارام بل ميگيرن . پس دليل اوردم .-: ميخوام خودم بهشون سر بزنم ... غافلگير شن بي معرفتا ... اتنا -:چرا بي معرفت؟-: اخه خيلي کم زنگ ميزنن بهم ...بابا جلو تي وي دراز کشيده بود و فيلم جنگي نگاه ميکرد. بقيه هم نگاه ميکردن. حوصله ام سر رفت . رفتم تو اتاق . تو اينه يه نگاهي به خودم انداختم. بايد فردا پس فردا ارايشگاه ميرفتم. نشستم لبه تخت وپام رو انداختم رو پام . ارنجم رو گذاشتم روي رون پام و دستم رو گذاشتم زير چونه ام . به گلها و طرحهاي فرش زل زده بودم . فکر ميکردم . به خاطراتم . با محمد . از روز اول . دلم ميخواست يه بار ديگه مرورشون کنم . و بندازمشون دور. هر چند خيلي سخت بود واسم . ولي ممکنه با گذر زمان فراموش شه . زماني مث 0 5سال ...حالا بي انصافي نکنم بيست سال . اونم شااايد ...فکر میکردم... به اينکه بعد يکي دوهفته چطور به مامان اینا قضيه رو بگم . بگم به چه بهونه اي ميخوام ازش طلاق بگيرم ؟ طلاق؟ محمد ...دلم براش پر ميکشيد . دلم براش يه ذره شده بود . اصلا چرا اومدم؟ کاش ميموندم . شايد اروم ميشد و ازم ميخواست که کنارش بمونم . يه نيشخند زدم چه توهماتي . مامان اومد تو اتاق نشست کنارم روي تخت . مادرم-: چرا کز کردي گوشه اتاق؟-: حوصله ام سر رفته ... اون فيلماي مزخرفم اعصابمو خورد ميکنن ...لبخند زدم مادرم-: دلت واسه شوهرت تنگ شده ناقلا ؟چشمام پر شد .مادرم-: نگاش کن نگاش کن...واقعا اينقدر دلتنگ شي؟ اشکام که سرازير شده بودم رو گرفتم . لبخند زدم -: به من ميگه کوچولو ...خنديد-: به قول شیدا به من گودزیلا میگه کوچولو! چيزي نگفت . فقط با مهربوني نگاهم کرد . دستشو بوسيدم .-: مامان جون فکراي ديگه نکني ها ... اونجا هم هربار صحبت شما ميشه از دلتنگي گريه ام ميگيره...کاش همه کنار هم بوديم ... مادرم-: ماهم خيلي دلمون واست تنگ ميشه ....شايدم همين دوريها و دلتنگي ها باعث شه قدر همو بدونيم و همدیگه رودوست داشته باشيم ... -: قطعا اينطوره ...مادرم-: يهو ديدي بعد بازنشستگي جمع کرديم اومديم تهران ...کجا بياين مادر من؟ من از اين به بعد تا اخر عمرم ور دل شمام ... بي محمد ... اسمش که مي اومد دلم ميريخت . عشق من ... همه زندگيم ... شوهرم ... چه کلمه قشنگي ... شوهرم ...مادرم-: چه خبرا؟ زندگي مشترک چطوره؟ سخت که نيس؟ هست؟الحمدلله... خيلي خوبه مامان ... خيلي ... با بغض گفت مادرم-: زياد که همو نميبينيم ...يکم مکث کرد. دوباره عادي ادامه داد مادرم-: پشت تلفن هم فقط ميشه حال و احوال کرد ... حرفاي ديگه نميشه زد ...حالا بگو ... مشکلي که ندارين با همديگه؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ نه مامان ... محمد خيلي خوبه ... تکه ... لنگه نداره ...مادرم -: هوس بابا شدن نکرده ؟ لبخند شرمگيني زدم -: بچه که ميبينه غش و ضعف ميره ... مادرم-: خب کي مادر بزرگ ميشم ؟ -: ماااماااانننن ... هيچ يه سال نشده عروسي کرديم ...خنديد و پيشونيمو بوسيد . مادرم-: دختر کوچولوم چه خانومي شده واسه خودش ...عيد که اينجا بودين فقط صحبت شما بود ... يه و ان يکاد خوند و فوت کرد بهم -: چه صحبتي ؟ مادرم -: همه ميگفتن محمد بدجور دوستت داره ... انصافا هم اينطوره ... عاشقانه دوستت داره ...پس علاوه بر خواننده خوبي بودن بازيگر عالي اي هم هست . مادرم-: اصلا معلومه...ايشالا که هميشه همينطور خوشبخت باشين و تا ابد عاشقونه همو دوست داشته باشين...دستشو بوسيدم . مادر بود. دعاش ميگرفت . ايشالا که بگيره ... -: مامان من شما رو خيلي عذاب دادم موقع مجرديم ... واقعا ببخشيد ... کمک خوبي برات نبودم مادرم-: اين چه حرفيه ... عوضش الان مثل يه دسته گل شدي ... يه فرشته ... اذيت چيه ... همه دخترا اينطورن ديگه ...آروم بودم . نسبت به ديروز واقعا آروم بودم . شب رو از خستگي زود خوابم برد . صبح هم تا پاشم و دوش بگيرم شيدا و شيده اومده بودن خونمون . ديدمشون و ياد محمد افتادم . بغضم گرفت .بغلم کردن و کلي حال و احوال الکي . شيدا-: نجه سن ؟ (چطوري؟) -: ياخچيام ... اما سن اينانما ... (خوبم ولي تو باور نکن .) مادرم-: راستي عاطفه... محمد ترکي بلده ؟ -: نه چطور؟ مادرم -: والا اونروز بهش ترکي يه چيزي گفتم ... رفت برگشت ترکي جوابم رو داد... سرگرم بودم حواسم نشد بپرسم بلده يا نه ؟ شيده -: عمه عيدو ميگي؟ با شيده زدن زير خنده. شيدا-: چي گفته بهش عمم؟مادرم-: چطور مگه؟ شيده -: آخه اومده بود از من ميپرسيد فلان چيز معنيش چي ميشه؟ فلان چيز به ترکي چي ميشه؟ عشق ميکردم وقتي ميديدم محمد نقل و نبات مجلسامونه . همه دوسش دارن -: چي ميگين شماها بابا؟ شيدا-: اومده ميگه " نجور گوردون " يعني چي؟ گفتيم يعني "چطور ديدي؟ " .... بعد پرسيد " جونمو ميدم " به ترکي چي ميشه ؟ معنيشو گفتيم ...تشکر کرد رفت ...مادرم-: پس از شما پرسيده ... بابا به ترکي ازش پرسيدم عاطفه رو چطور ديدي؟ حواسم نبود ترکي بلد نيست ... رفت اومد گفت ... " تک دي ... جانيميدا وررم " ... ( تکه . جونمم براش ميدم .) خنديدن . الانا بود که بازچشام بارون بباره . دلم بد هواشو کرده بود . بدجور . نفسم داشت تنگ ميشد . به زور نفس ميکشيدم . رفتم تو بالکن . نفساي عميق میکشيدم . با دهنم تند تند نفس ميکشيدم و با مشت به کنار پام ميکوبيدم تا اشک هام نريزن. به زور خودمو نگه داشتم . شيده اومد کنارم . شيده-: آماده شو بريم بيرون -: کجا؟ شيده-: امامزاده ... اينجا بموني همه چيزو لو ميدي ... بدو ...رفتيم امامزاده . رفتم جلو ضريح.خيلي گريه کردم . طبق معمول. کلي التماس کردم کمکم کنن تحمل کنم دوريشو . يادم بره . اصلا فراموشي بگيرم . همه حافظه ام پاک شه . يا تحمل کنم و عادي شه واسم . مثل يه معجزه . دعاهامونو کرديم . زديم بيرون . کيفو دادم به بچه ها تا يه آبي به دست و صورتم بزنم . شيدا دست کرد توش و گوشيمو درآورد.صورتم رو خشک کردم . شيدا-: اووووه ببين چقد تماس بي پاسخ داري... چه خبره ؟ گوشيو نگاه کردم . ويبره اش هم قطع بود . صداشم . قبل اينکه بتونم نگاه کنم کي زنگ زده ديدم که تماس دارم . مامان محمد بود . جواب دادم و راه افتادم -: سلام مامان جان...خوبيد؟ مامان -: سلام دخترم ... ممنون ... سکوت کردم . مامان -: عادت ندارم مقدمه چيني کنم ... چي شده ؟ چرا برگشتي شهرتون؟-: هيچي مامان جان نگران نباش ... فقط قرارمون تموم شده ...مامان-: قرار؟ يعني چي؟ ديگه واسم مهم نبود . براش گفتم . گفتم که وسيله اي بودم براي برگشتن ناهيد . همه اون عشق هم بازي بود . نقش بود . ناهيدم ازدواج کرد و قرارمون تموم شد . باورش نميشد . ازش خواهش کردم که با محمد قهر و دعوا نکنه . چون با خواست خودم رفته بودم . سوختم. دلم براش کباب شد که اينهمه بازيش داديم. چقد عشق ميکرد از ديدن ما و خوشحالي محمد.خيلي پست بوديم به خاطر خودمون دل همه رو شکونديم . بهش نگفتم دلم واسه محمد پر ميکشه . ازش هم کلي عذرخواهي کردم به خاطر دروغامون . باورش نميشد . گريه کرد . داشت بازم بغضم ميترکيد.وسط خيابون . عذر خواهي کردم و قطع کردم . به تماسام نگاه کردم . محمد کلي زنگ زده بود . يه دفعه هم اس ام اس نداده بود . از بس غرور داره . ولي از صبح هر يه دقيقه يه بار زنگ زده بود . علي هم ده بار اينا زنگ زده بود . شماره علي رو گرفتم . خيلي عصبي بودم. سريع جواب داد.-: سلام علي آقا...ميدونم خيلي بي ادبيه ولي نميخوام چيزي بشنوم ... شما فقط گوش بدين...فقط...خيلي رنجور بود. ⛔️http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ نفس عميقي کشيد .علي -: سلام ... بفرمائيد ...-: ميدونم هر چقدم بابت محبتاي برادرانتون تشکر کنم حتي يک هزارمشم جبران نميشه ... ولي ديگه همه بازي تموم شد ... ديگه من نه محمدي ميشناسم و نه هر چيزي که بهش مربوط ميشه. ... نميخوام ديگه يادش بيفتم ... تو اين مدت خيلي زجر کشيدم ... منتي هم نيست ... خودم خواستم ...ولي بعد اين ديگه نميخوام ... لطف کنيد به آقاي نصر هم بگيد که ديگه با من تماس نگيرن ... مي دونم ... احتمالا ميخوان از رفتارشون عذرخواهي کنن ولي مهم نيس ... من بخشيدم ... همه خاطراتمو پاک مي کنم از ذهنم ... ديگه با من تماس نگيرين ... بذارين فراموش کنم ... بذارين کنار بيام با خودم ... ديگه هيچ دليلي واسه صحبت ما ها وجود نداره ...هيچي ...خودم کم کم به پدر ومادرم قضيه رو ميگم ... ديگه حرفي نيست ... ياعلي ...صداشو بزور شنيدم . علي-: يا علي ...قطع کردم . نميدونم ... فکرم احمقانه بود ولي فکر نميکردم به اين راحتي همه چي تموم شه ...فکر نميکردم به اين راحتي علي باهام خداحافظي کنه انتظار بيجايي بود... قرارمون از اول همين بود ... من بيام ... ناهيد بياد ... من برم اينکه ناهيد نيومد دليلي هم وجود نداره که من بمونم ... و تمام ...ماه رمضون هم اومد. پنج روز بود که تو شهرمون بودم . کار شبونه ام زل زدن به عکس محمد و گوش کردن صداي خودش و نفساش بود و گريه کردن. جبران تنگي نفسم رو ميکردم . خيلي برام سخت ميگذشت ساعتها . همش منتظر يه خبر ... با اينکه ميدونستم هيچ اتفاقي قرار نيست بيفته . اما آدمي است ديگر ... هميشه منتظر ميماند ...ديگه نه محمد بهم زنگ زد . نه علي . يه بار هم همون روز اول ناهيد باهام تماس گرفت . ميگفت اگه من باعث خراب شدن زندگيت باشم خودمو نميبخشم . به زور قانعش کردم که من و محمد مشکل داشتيم با هم و نميتونستيم با هم زندگي کنيم . مادر محمد هم زنگ ميزد . طرفدار من بود . از کار پسرش خيلي ناراحت و شرمنده بود و سعي داشت همه چيو درست کنه . ميگفت محاله محمد کسيو دوست نداشته باشه و اينقدر الکي بهش محبت کنه. من همش ميخنديدم . حالا که شده. اون اصلا منو ديگه يادش نمياد تا چند روز آينده . نميتونستم عشق رو گدايي کنم. مامان هم ديگه زنگ نزد.خيلي نامردن روز به روز بيشتر توي تنهايي و تاريکي فرو مي رفتم . داشتم با سرعت نور از دنياي اطرافم فاصله ميگرفتم . تمام دنيام شده بود فکر و عکس و فيلم و صداي محمد...همين... شده بودم پوست استخون ...خيلي حالم بد بود ...خيلي ... " محمد " علي -: محمد بس کن ... دوتاتونم دارين از بين ميرين ... محمد خب ...خب شايد اونم دوستت داره ... دستم رو از لاي موهام کشيدم بيرون . بلند شدم و راه افتادم تو خونه . همش رژه ميرفتم . فقط داد و بيداد ميکردم . علي بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه . داد زدم -: علي ... علي ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره ؟هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضيه بدتر ميشه ... اگه دوستم داشت چرا يه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد ؟ چرا يه بار سعي نکرد بهم بفهمونه ؟ ها ؟ علي من خودم رو کشتم ... همه کارام داد ميزدن که ديوونشم ... ولي نفهميد ... گذاشت رفت ... شايدم فهميد ...ميدوني چرا نموند ؟چون حسي بهم نداشت ...به همون سادگي که ديدي ... به همين سادگي... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشيدني نبود...چون حداقل يه سعي ميکرد واسه نگه داشتنم ... دروغ ميگم ؟ دروغ ميگم بزن تو دهنم... د بزن لامصب ... ديگه تمومش کن علي ... اون از ناهيد ... اينم از اين .... هه ... خنده داره ... علي دارم رواني ميشم علي... ديگه هيچوقت... خواهش ميکنم ... هيچوقت اسم عاطفه رو پيش من نيار ... ديگه همه چي تموم شد... ديگه نميخوام چيزي بشنوم ... آدم تا يه حدي ميتونه خودشو خرد کنه واسه طرف مقابلش...علي-: حداقل واسش توضيح بده .... محمد تو هم هيچوقت بهش نگفتي ...فرياد زدم -: علي بسهههههه ... بسه ... گفتم همه چي تموووم ... بسه ...بلند شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ علي-: خيلي خب ... دروغ بگو ... بمن ميتوني دروغ بگي ولي به خودت چي؟ رواني ... داري ميميري از عشقش ... منو سيا نکن ...يه تابلو گذاشت روي اپن. شناختمش . همون تابلويي بود که رو ديواراتاقش آويزون بودومن عاشقش بودم . ازشم خواسته بودمش ولي بهم نميداد .حتي به امانت . آروم خداحافظي کرد و رفت بيرون . ايستادم . يه کنج نشستم و پيشونيم رو گذاشتم روي زانوهام . گريه کردم . آره ... من ... محمد نصر ... گريه ميکردم ... داشتم گريه ميکردم ... از دلتنگي ... از دلتنگي واسه عاطفه ام ... واسه کوچولوم ... داشتم از دوريش ديوونه ميشدم ... همه حرفايي که به علي زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود . نه افطار داشتم و نه سحر . هيچي . اصلا هيچ حسي نداشتم .کاش اون شب تنهاش نميذاشتم علی میگفت دستش زخمی شده گوشیشم که جواب نمیده خدایاچه جوری ازش خبر بگیرم. کاش نمي رفت . روزا از شدت دلتنگي از خونه بيرون مي زدم . تحمل نداشتم جاي خاليشو توي خونه ام ببينم . ميخواستم مرد باشم و گريه نکنم ميزدم بيرون .تا نصف شب راه میرفتم بعدمي اومدم خونه تا از خستگي خوابم ببره و نبودنش اذيتم نکنه . چون نميتونستم برم دنبالش . بدجور ردم کرده بود . غروري واسه من نمونده بود . هيچي .ديروقت و خسته مي اومدم خونه. فکر ميکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگي بيهوش ميشم . ولي... ولي برعکس ...به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم مي ترکيد .از نبودنش . ميرفتم تو اتاق . در کمدش رو باز ميکردم . بوي عطرش مستم ميکرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه . سرمو فرو ميکردم بين لباساش و و ساعتها عطرشو ميبلعيدم و گريه ميکردم.راستی اون پیرهنم که روز اول عید منو بوسیدنی رنگی شده بود بهترین یادگاری بود که داشتم .میبوسیدمش وباهاش حرف میزدم تاسف بار بود حالم .گريه ميکردم ... ولي با خودم ميگفتم فقط همين چند روزه. بالاخره که عادت ميکنم به اينکه به هر کي محبت داشته باشم پسم بزنه -: ولي آخه بيمعرفت تو مثل ناهید نبودی برام من به تو فقط يه محبت ساده نداشتم عاشقت بودم میفهمی عاشقت بودم!! ... بي معرفت کجا گذاشتي رفتي؟ تو بدترين شرايط رفتي بي معرفت ...کوچولوي بي معرفت من کجايي واقعا ولم کردي رفتي؟ واقعا منو نميخواي؟ ميتوني به همين سادگي فراموشم کني؟ بي معرفت دلم برات يه ذره شده ... از کجا پيدات کنم ؟ چه جوري برت گردونم ؟عاطفه ... دو روز بعدي ديگه از خونه بيرون نرفتم . فقط يه گوشه استديو نشستم و زل زده بودم به تابلويي که علي واسم آورده بود . عکس خيلي قشنگي بود . عکس بقيع بود. داخل يه قلبي قرار گرفته بود که با دست درست شده بود . گوشه راست عکس هم با خط قشنگي کج نوشته شده بود..." يا زهرا ... يه نگاه کني تمومه همه غم و دردا ... " از يه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صداي عاطفه که ضبط کرده بودم پلي ميشد وگوش ميدادم . به خوندنش . ولي نبايد ديگه گريه ميکردم . به هيچ وجه ...يه هفته کامل گذشت . يه گوشه نشسته بودم . علي در رو باز کرد و اومد داخل.کليد عاطفه رو برداشته بود.چون نه به تلفن جواب ميدادم و نه در رو باز ميکردم واسه کسي. نميتونستم... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ در استديوباز بود . تو چهار چوب در ايستاد . جون بلند شدم نداشتم و علي ميدونست که چقدر حساسم . فکر کنم فهميد دارم ميميرم ولي نميتونم بلند شم و صداي عاطفه رو قطع کنم تا نشنوه. خودش دستشو گذاشت روي گوشاش . رفت و آهنگ رو قطع کرد وسيستمم رو خاموش کرد. بغضم رو به زحمت فرو دادم . يه دونه بود علي . چقدر قشنگ مراعاتم رو ميکرد و مواظب بود تو حريمم پا نذاره و حساس و ناراحتم نکنه همونجا کنار دستگاهام ايستاد و زل زد بهم . نگاهش کردم . چشمام ميسوخت. مطمئن بودم کاملا خون افتاده.نگاهمو بي جون ازش گرفتم و دوباره خيره شدم به تابلوي رو بروم . اومد نشست جلوم . علي -: ببين به چه روزي افتادي ... چه بغضي تو صداش بود . دستاشو گذاشت رو زانوهام . علي -: پاشو بريم بيرون ...داشتم رواني ميشدم. بدون مقاومت بلند شدم . کتم رو علي برداشت و داد دستم . تنم کردم . رفتيم پائين و نشستم تو ماشين علي . نگاهم به ساعت افتاد. دو نصفه شب بود . من که نه ميخوابيدم و نه چيزي ميخوردم پس چه اهميتي داشت . يه خورده تو خيابونا گشت زد .علي-: خوبي؟ -: خيلي ...علي -: محمد ؟ منتظر بودم حرفشو بزنه . نفس عميقي کشيد . علي -: هيچي ...ميدونستم ازم ميخواد برم دنبالش . ولي نميتونستم . اون هيچ تلاشي واسه موندن پيش من نکرد. حداقل ميتونست با رفتاراش علاقه اش رو بهم بفهمونه . وقتي اينکارو نکرد يعني علاقه نبود . پس واس چي من آويزونش ميشدم ؟ ازش خيلي دلخور بودم هر چند منطقي نبود ... نبايد که آينده و عشقشو پاي من هدر ميداد ... رفت دنبال زندگيش ...علي دست برد و ضبط رو روشن کرد . يه آهنگ آروم پلي شد. چشمامو بستم تا مثل هميشه باموسيقي يکم آروم بگيرم-: نذار امشبم با يه بغض سر بشه...بزن زير گريه چشات تر بشه...بذار چشماتو خيلي آروم رو هم...بزن زير گريه سبک شي يه کم...يه امشب غرورو بذارش کنار...اگه ابري هستي با لذت ببار...هنوزم اگه عاشقش هستي که...نريز غصه هاتو تو قلبت ديگه...غرورت نذار ديگه خسته ات کنه...اگه نيست بايد دل شکستت کنه...نميتوني پنهون کني داغوني...نميتوني يادش نباشي به اين آسوني...-:لب مرز جنون بودم . ولي نبايد گريه ميکردم.بايد غرورم رو جلو علي حفظ ميکردم . ميدونستم کلي برام نقشه کشيده علي . از بين اين همه آهنگ هم اينو آماده کرده تا منو به راه بياره .چون دقيقا حال منه . از زبون علي به من ...اومدم تا براي حفظ غرورم باهاش همخوني کنم تا علي بفهمه خوبم ...-:نذار امشبم با يه بغض سر بشه...بزن زير گريه چشات تر بشه...بذار چشماتو خيلي آروم رو هم...بزن زير گريه سبک شي يه کم...يه امشب غرورو بذارش کنار... اگه ابري هستي با لذت ببار...هنوزم اگه عاشقش هستي که...نريز غصه هاتو تو قلبت ديگه...غرورت نذار ديگه خسته ات کنه...اگه نيست بايد دل شکستت کنه...نميتوني پنهون کني داغوني...نميتوني يادش نباشي به اين آسوني ...-: دلتنگيش ... دوريش ... داشت بيچاره ام ميکرد ...آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم . پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوي دهن و نوک بيني ام . با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار ميدادم به کف دستم . ولي اشک هام باريد . شونه هام مي لرزيد . ماشين متوقف شد. دست علي اومد روي شونه ام. ناليدم...-: علي ...علي-: جونه دلم؟ دستامو کشيدم روي صورتم . در حاليکه ميخواستم گريه ام رو متوقف کنم گفتم-: برو شهرشون ... ميري ؟ ميري ؟ شونه ام رو فشار داد. علي -: آره پسر ... پس چي که ميرم ... همين الان ...يه بسم الله گفت . دستي رو کشيد و راه افتاد . همون شبونه . راه افتاديم سمت زنجان -: علي مامان و بابات؟ علي-: نگران اونا نباش ...من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پيش عاطفه ... هماهنگه-: ميخوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نميخورم که نگفتم ... لبخندي زد و دست کشيد رو موهام. -: ميدونم علاقه اي بهم نداره ... ولي باز ... علي حتي دعاي مادرم پشت سرم نيست که اميد داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذيتش ميکني ازت نميگذرم ... ميگفت چطور دلت اومد اونو وارد اين بازيه بچگونه کني ...دوباره دست کشيد به موهام .علي -: نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره .. مطمئن باشه شبانه روزي واسه حل شدن مشکلتون دعا ميکنه ...حل ميشه ... من ايمان دارم که درست ميشه... سکوت کردم... علي -: محمد يکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسيديم بيدارت ميکنم ...سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي -: علي؟ علي -: جانم ؟ -: من شرمندتم ...و يه دنيا ممنون ...علي -: بخواب پسر ... بخواب ...آروم خوابم برد . بعد يه هفته بيخوابي . با تکونای دست علی روشونم از خواب پريدم . يه نگاه به دور و برم انداختم . يه حياط باصفا بود . http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ علي -: پاشو بريم بالا استراحت کن ...پاشو داداش ...-: کجاييم علي ؟ علي -: هتل ... پاشد -: نه علي بريم دنبال عاطفه ...علي -: محمد ساعت ششو نيم صبحه ... بريم چي بگيم؟ پياده شو بريم بالا ... ساعت ده ، يازده ميريم ...رفتيم تو اتاق . علي خوابيد ولي من ديگه خواب به چشمام نمي اومد . فقط داشتم تو اتاق قدم ميزدم و فکر ميکردم. ديگه منو قبول نميکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که ديگه نتونستم تحمل کنم. گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به شيده زنگ زدم .بهش گفتم ميخوام برم دنبال عاطفه . گفتم چيکار کنم که قبولم کنه . عصبي بود . خيلي جا خوردم. گفت نرو خونشون . مامانشينا نميدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم بايد باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون گفت برم اونجا صحبت کنيم. علي رو بيدار کردمو راه افتاديم سمت خونشون. خودم ميروندم . در زديم و در به رومون باز شد . رفتيم تو . شيدا و شيده و مادرشون بودن . نشستيم . همه غرق سکوت بودن . عاقبت شيدا بلندشد شيدا-: برم يه چيزي بيارم واستون ... علي-: نه ممنون ... زحمت نشين ما روزه ايم ...شيده -:اخه مگه سفر نيومدين؟... نميتونين که روزه بگيرين علي-: منو محمد به خاطر شغلمون کثير السفريم .. روزه گرفتنمون مشکلي نداره ...شيدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد . داشتم کلافه ميشدم . انگار نه انگار که ما واسه چيزديگه اي اومديم چنگ زدم لاي موهام و به شيده نگاه کردم -: چيکار کنم؟با حرص نگاهم کرد شيده -: هيچي... ديگه چيکار ميخواين بکنين؟ تعجب کردم -:ميخوام زنمو برگردونم ...نيشخند زد.شيده-: مثل ناهيد خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم . حالم بدتر از اوني بود که بتونم حرف بزنم . علي دستشو کوبيد روي پام . علي-: بذار من توضيح بدم ...شيدا-:علي اقا چيو ميخواين توضيح بدين؟همه چيو خودمون ميدونيم عاطفه نابود شد تو اين چند ماهي که همسر اين اقا بود ...به من اشاره کرد. شيدا-: اصلا واسه چي اومدين دنبالش؟ شيده-:توروخدا ديگه سراغش نرين ...اين هفته رو با هزار تا بدبختي يکم... فقط يکم ارومش کرديم ... بسه ديگه ... اقا محمد ... ديگه دنبالش نرين ... بذارين فراموشتون کنه ...بذارين عشقتونو از دلش پاک کنه... سرمو گرفتم بالا -:عشق؟؟ شيدا با بغض گفت شيدا-: اره عشق... خيلي برات عجيبه اين کلمه؟ نگو که تو اين مدت نفهميدي که چقدر عاشقانه دوستت داره نگوکه نفهمیدی اون تو رو میپرستید... فکر ميکني چرا از بين تمام شعرهاي دنيا متن آهنگاي شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چيزاي بهتري نبود؟ فکر ميکني چرا پيشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اينکه ما خودمو نو کشتيم تا منصرفش کنيم قبول کرد نقش نامزدتو بازي کنه؟ چرا شناسنامه اشو خط خطي کرد؟ چرا؟ همينطوري؟ حتي تصورا ینکه چقدر دوستت داشت از عهده عقل ودل شما خارجه...قلبم داشت از کار مي افتاد.يعني تمام اين مدت عاشقانه همو دوست داشتيمو زندگيو واسه خودمون جهنم کرديم؟ یادم به حرفای علی وناهیدافتاد ترس از دست دادنش بامن چه کرد که هیچ چیزو ندیدم -: ازش نمي گذرم ... ازش دست نميکشم توروخدا کمکم کنين شيدا خانوم شيدا -: چرا حالا که ناهيد خانومت رفته يادت افتاده نبايد از عاطفه دست بکشي مگه من مرده باشم که بذارم جای ناهيدتو با عاطفه پر کني! ... عاطفه ارزشش خيلي بالاتر ازين حرفاس... شيده-: آقا محمد ... شما دارين عاطفه رو جايگزين ناهيد خانم ميکنين ... با اين کار عاطفه رو نابود ميکنين ... توروخدا يکم انصاف داشته باشين ديگه نرين سراغش ... برگردين خواهش میکنم برگردين ...جايگزين؟ عاطفه رو جايگزين ناهيد ميکنم؟ چقدر زود و بي انصافانه قضاوت کرده بودن... از جا بلند شدم -: با اجازتون ...رفتم بيرون . دستامو فرو کردم تو جيبم . شروع کردم به قدم زدن حالم وحشتناک بود.ولي نميخواستم گريه کنم . همه نگاها روم بود. همه نگاهم ميکردن. فکر کنم روز و حالم رو ميديدن که جلو نمي اومدن . بد بودم . خراب بودم. ويرون بودم . مدام پشت سر هم زير لب زمزمه ميکردم...-: دنیا رو به هم مي ريزم واسه نگه داشتنت همينطور راه ميرفتم و متوجه زمان نبودم . گوشيم زنگ خورد . علي بود -: الو ...علي -: محمد کجايي ؟-: خيابون ...علي -: محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ...بيا هتل ...بدو بيا داداش ... همين عصر خانومتو ميبيني ايشالا ...قلبم تند تند ميزد-: چطوري آخه علي ؟علي -: اي جانم ... بيا واست توضيح ميدم... اومديا ...به ساعتم يه نگاهي انداختم.نزديک دوساعت بود که داشتم راه مي رفتم . عينک دوديم رو از پيرهنم باز کردم و زدم به چشمم . تا هتل رو يه سره دويدم. علي در رو برام باز کرد . نفس نفس ميزدم رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه. علي -:خيلي بابت حرفاشون ازت عذرخواهي کردن ... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ مخصوصا شيدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصري بکشونن خونشون ...ميريم اونجا ...عاطفه که اومد باهاش حرف ميزني ...نشستم رو تخت . تسبيحم رو گرفتم تو مشتم . قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم.تا عصر فقط کارم همين بود. علي هم هراز گاهی نگاهم ميکرد . بالاخره زمان رفتن رسيد . واقعا آروم بودم . پر از اطمينان . مخصوصا حالا که ميدونستم اون از مدتها پيش دوستم داشته. رسيديم خونشون . بازم ازم عذرخواهي کردن . همه نشسته بوديم و منتظر عاطفه بوديم .مدام زير لب سوره نصر رو ميخوندم . علي-: محمد مواظب باش ... عين ادم همه چيو براش توضيح ميدي ... از کوره در نميري ...لال موني هم نميگيري ... فهميدي ؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تاييد رو هم فشار دادم . واقعا آروم بودم... " عاطفه " پامو نذاشته تو حياطشون شيدا دويد بيرون .بدون دمپايي . از پله ها پريد پايين . محکم و با يه دنيا ذوق بغلم کرد . شيدا-: سلام سلام ...-: سلام ... چته باز ؟محکم گونه ام رو بوسيد . دستم رو گرفت تو دستش .شيدا -: بانداژشو عوض نکري؟ -: چرا تازه عوض کردم ... شيدا-: کي بازش مي کني؟-: فردا پس فردا ...شيدا -: بسم الله الرحمن الرحيم .... اللهم صل علي محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...فوت کرد بهم . خنديدم -: ديوونه شدي؟ شيدا -: دارم دعا ميخونم خدا دو سه ساعت رگ ديوونگي تو رو بخوابونه ...وآروم و سربزير و حرف گوش کن بشي -: دستت درد نکنهحالا چرا؟..منو کشيد تو خونه . کفشامو کندم و وارد شديم -: حالا چيکارم داشتين؟ سرم رو گرفتم بالا . نفسم بريد . محمد و علي ؟ اينجا؟روبروم سرپا ايستاده بودن... محمد بود؟ آره ...خود خود محمدم بود ... زندگيم روبروم ايستاده بود ... نگاهشو ازم گرفت و سرشو زير انداخت . خشکم زده بود . شيدا و شيده و علي نگاهشون دائما بين من و محمد در نوسان بود . احتمالا الان انتظار داشتن عين وحشيا داد و بيداد کنم. يا با ديدن محمد بذارم برم . ولي واسه چي بايد ميرفتم؟ بعد اينهمه دلتنگي که روز و شب آزارم ميداد حالا شوهرم روبروم ايستاده بود ...کجا ميرفتم ؟ دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد .هنوزم نگاهش مثل روزاي اول آتيشم ميزد. دلم ميرفت واسش. ديگه فکر غرور و اينا نبودم . فقط فکر اين دل بي صاحابم بودم که داشت خفه ميشد از زور دلتنگي واسه محمد . اومد جلو . خيره بود تو چشمام .منم نمی تونستم چشم ازش بگیرم آروم دستمو گرفت تو دستش . به باند دستم يه نگاهي کرد . چشماشو رو هم فشار داد . دلم تيکه تيکه شد. دلم نميخواست شرمندگيشو ببينم . تنها همدمم تو اين مدت همين دست زخميم بود . عاشق زخماش بودم چون شيشه اي دستم رو زخمي کرده بود که قبلش تو دست محمد بود . دست سالمم رو گرفت راه افتاد سمت در . دنبالش کشيده شدم . نه با اکراه با همه وجودم ...کفشامو پام کردم .بي اراده لبخند اومد رو لبهام . جلو پام زانو زد و بند کفشامو بست . قلبم ريخت . دوباره بلند شد . دستمو گرفت و راه افتاد . هيچکسم نميگفت دخترمونو کجا مي بري پسر؟ يا ابالفضل علي هم موند خونه شيده اينا ...سوار ماشين علي شديم و راه افتاد . کمي بعد جلوي يه هتل ايستاد . پياده شديم . بازم دستمو گرفت . انگار ميترسيد فرار کنم . شناسنامه هامونو نشون داد و کليد رو گرفت . رفتيم داخل آسانسور . خيره بود بهم . سرمو انداختم پايين . دستمو تو دستش فشار داد . آسانسور متوقف شد . محمد رفت بيرون . در يه اتاق رو باز کرد و رفت تو . منم دنبالش. در رو بست. يه اتاق دوتخته بود . من رو نشوند لبه يکي از تختها . جلوي پام نشست روي زمين . پايين تخت. دو تا دستامو تو دستاش گرفت و خيره شد تو چشمام . چشاش پر شد . ولي من مقاومت ميکردم .بالاخره به حرف اومد. محمد-: بيست و شش سال زندگيمو خلاصه ميگم... حوصلتو سر نميبرم... هيجده سالم بود که کنکور دادمو دانشگاه تهران قبول شدم ... از اصفهان اومدم تهران ... هيچي نداشتم ... هيچي ...به بابام ميگفتم هم دارم کار ميکنم هم درس ميخونم و به پول احتياجي ندارم ... در حاليکه حتي پول خوابگاه هم نداشتم ... ميخواستم رو پاي خودم بايستم ... اون موقع وضع بابام زياد خوب نبود ... غرورم اجازه نمي داد ازش بکنم ... همه سعي و تلاششو واسم کرده بود و منو فرستاده بود کلاساي کنکور واینور اونور... رفتم سر کار... هر جا که بگي من کار کردم ...کار ميکردم تا خرجمو در بيارم . .براحتی خورد و خوراکم خیلی مراعات میکردم ... اونجاهايي که کار مي کردم سن کمم رو که مي ديدن ... و بي سر پناهيم رو ...تو مغازه اشون جاي خواب بهم مي دادن ... بعضياشون حتي از حقوقم واسه جاي خواب کم ميکردن...ولي واسم مهم نبود ... مهم سقف بود که بالاي سرم باشه ...هم کار ميکردم و هم درس ميخوندم... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ و هم به شدت روي موسيقي کار ميکردم ... اونقدر شعر و ملودي ساختم و این ور اون وردادم که بالاخره با کمک و لطف خدا چند نفر دستمو گرفتن ... همه سعيمو کردم و خودمو کشيدم بالا ... علاوه بر صدا و سيما که پول خوبي در مقابل کارهام بهم ميداد جاهاي ديگه هم کار ميکردم ... درس هم ميخوندم ... خدا منو به عزت رسوند ... پولام رو جمع کردم و بعد سال ها بي پناهي يه خونه خريدم ...همون خونه اي که وجب به وجبش پر از خاطرات توئه ... قبل اون خيلي سخت گذشت ... ولي گذشت ... بيست و چهار سالم بود که پاي يه دختر تو زندگيم باز شد براي اولين بار... ازم خوشش مي اومداز طرفداری کارام بود ... کم کم با رفتاراش جذبم کرد ... بهش علاقه مند شدم ...باز ناهيد ... باز ناهيد ... دستام به وضوح داشت ميلرزيد ... نميخواستم از زبون خودش بشنوم علاقه اش به ناهيدو ... حس آدمي رو داشتم که داره جون ميده ... دستامو محکم فشار داد ...محمد-: یه سالي رو زير نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتيم. صحبت ميکرديم ... علاقه ام بهش زياد تر ميشد ... بغض داشت خفه ام ميکرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد-: تا اينکه نامزد کرديم ... ميدوني ... پوشش واسم مهم بود ...بچه معتقدي بودم و هستم... ريش تا زانو و يقه کاملا بسته هم ندارم ...چون دين و مذهب به ريش و يقه نيست ... معتقدم و مذهبي ... ولي امروزي زندگي ميکنم ... امروزي ميپوشم ... نوع پوشش ناهيد يکم بد بود ...ميگفتم درست ميشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... روزها ميگذشت ...روزهاي خوبيو داشتيم ...تا اينکه يه روز چيزايي رودرمورد ناهید شنيدم ... چه جوريش مهم نيست ...پیگیرقضیه شدم و فهميدم تمام اون مدت یه سال رو که من فقط به فکر ناهيد بودم صبح تا شب به فکر يه پسر ديگه بوده ...خون تو رگهام يخ بست . کاملا تو هنگ بودم . محمد-: در حاليکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش ميگفت فلانی بود که ناهيد رو ميخواست ... ولي خب اين توجيه قابل قبولی واسه رفتار ناهيد نبود ... اگه کس دیگه ای ناهيد و ميخواست مشکلی نبود حالا چرا ناهيد بايد باهاش صبح تا شب ميگشت ... ميتونست بگه يکيو دارم و ميخوام باهاش ازدواج کنم ...بعد ها فهميدم که ناهيد پيش دوستاش تنها چيزي که از من ميگفته خواننده بودنم بوده و درس خوندنم... همين و بس ... حتي ازم اسم نميبرده ... فهميدم که همه افتخارش به شهرتم بوده وخواننده بودنم ... حتي شنيدم که ميگفته ... حتي اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگيره دهنشو پر مي کنه و ميگه ازیه خواننده طلاق گرفتم ... مولا علي ميگه اگه شب يه چيزي از کسي ديد روز مطرح نکن ... شايد تا صبح توبه کرده باشه...اون نسبت به من احساسش واقعي نبود ... الان ناهيد واقعا عوض شده و اونی رو که باهش ازدواج کرده واقعا دوستش داره... اينارم اگه دارم به تو ميگم به اين دليله که حق داري که حقيقت رو بدوني که چرا ازش جدا شدم ... بدوني که حق داشتم ... ميدونم که اينا رو مثل يه راز پيش خودت نگه ميداري تا ابد ... داشتم ميگفتم ... اينا رو که ازش شنيدم عصبي شدم ... سرش داد زدم و گفتم .... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتي ... برو...که اونم از خدا خواسته رفت و جدا شديم ... عاطفه ... من دو سال بهش عادت کرده بودم حضورش رفت وآمدش ... رفتنش ضربه بدي بهم وارد کرد... که خدا تو رو گذاشت سر راهم ... اومدي تو خونه ام... به اسم برگردوندن ناهيد اومدي هر چي زمان ميگذشت ناهيدم از ذهنم کمرنگ تر ميشد و کمرنگتر ...صداي قلبم داشت پرده گوشمو پاره ميکرد. دلم ميخواست حدس بزنم چي ميخواد بگه ولي ميترسيدم باز دچار توهم شده باشم ...خدايا ...محمد-: يه روز به خودم اومدم و ديدم هيچ ناهيدي تو ذهن و فکر و قلب و زندگي من وجود نداره... فقط تويي که توهمه وجودم خونه کردی وحتی تصوریه لحظه بی توبرام محال بود ...ولي بهت نگفتم ديگه ناهيد برام مهم نيست چون میترسیدم اگه منو نخوای زودتر از اون چیزی که قرار بینمون بود ازدستت بدم ... تو جريان اون کلاسا ناهيد و شايان با هم آشنا شده بودن ... من سر اون قضيه با شايان قطع رابطه نکردم چون هيچي از منو ناهيد نميدونست ... هيچي ... تو ايام عيد شايان بهم زنگ زد و با کلي تبريک عيد و مقدمه چيني گفت که ناهيدو ميخوام ... و ازم خواست کمکش کنم ...گفت خودش نميتونه خواستگاري کنه ... شب عروسي مازيار بود که بهم حلقه داد . منم همون شب ناهيدو کشوندم بيرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بياد خونمون ... يه ساعتي که تو خونه نباشي ... نميخواستم... http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 ❤️ ببيني و بفهمي که ناهيد ديگه واسم مهم نيست ... ناهيد اومد و من حلقه شايان رو بهش دادم و از طرف شايان باز باهاش صحبت کردم... که تو سر رسيدي ... عاطفه ... ناهيد الان يه ماهه که به عقد شايان دراومده ... روز نامزديشون هم منوتو قهر بوديم و من تنها رفتم...اگه قهر نبوديم هم نميبردمت ... چون نميخواستم بفهمي که ناهيدي تو زندگيم نيست ...چشمام داشت از حدقه ميزد بيرون . اصلا باورم نميشد . اينهمه مدت بدون اينکه به ناهيد فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود -: چرا نمیخواستي بفهمم؟محمد-: میخواي بدوني چرا؟ فقط نگاهش کردم . محمد-: من ... چون ...عاطفه ... من ...سرش رو انداخت پايين . محمد-: دوستت دارم ...قلبم چه ديوونه بازي اي در مي آورد . همه بدنم رعشه گرفته بود . دستام رو از دستاش کشيدم بيرون . به گوشام اعتماد نداشتم . ديگه سرش رو بالا نمي آورد.محمد -: نميخواستم بفهمي چون میترسيدم از دستت بدم ... اگه ميدونستي ناهيدي نيست ديگه قراري هم بين من و تو وجود نداشت ... ميذاشتي ميرفتي ...ولي نميخواستم بدوني تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتي اونروزي که اومدي و ناهيدو تو خونه ديدي ... فرداي عروسي ... ميخواستم بگم که نابودتم ولي ... وقتي داد زدي و گفتي که ازم متنفري فهميدم که نبايد هيچوقت بهت بگم اين حقيقتو ... احساسمو ...من خيلي وقته دل بهت باختم ... ميترسيدم از ، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... میخوام براي هميشه براي من بموني ... براي مخمد ...ميدونم اين مدت خيلي خيلي اذيتت کردم... اگه اون ديوونه بازيا رو در مي آوردم ... اگه هرکسي مي اومد طرفت يا باهر کسي حرف ميزدي جوش مي آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر اين بود که ميترسيدم ... که از دستم بري ... تو تعهدي به من نداشتي ... علاقه اي نداشتي ... فقط يه قرار بود بينمون ...تو ميتونستي و مختار بودي هر کسي که دلت ميخواد رو واسه زندگي آينده ات انتخاب کني ... به خاطر همين بود که دلم نميخواست احدي باهات بگو و بخند کنه ... مي ترسيدم دلتو ببره ... کاري که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلي نبودم و نيستم ... نميخواستم تو رو ازم بگيرن ... هر کي مي اومد طرفت دلم مي ريخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بيا برگرد ...بغض داشت خفه ام ميکرد . چقد بي رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش . اينهمه مدت منو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکي و خودش رو به عوضي بودن متهم کرده بودم .از دست خودم عصباني بودم . من لياقت داشتن همچين فرشته اي رو نداشتم . محمد من ... محمد سختي کشيده من ... مثل آب چشمه پاک بود . پس اين بود رازي که همه ميدونستن و نميخواستن به من بگن . اين بود رازي که محمد نميگذاشت بهم بگن . نگاهم کرد . داشتم آتيش ميگرفتم . اينهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتيم و اينهمه عذاب کشيديم ؟ محمد-: اي جونم ...قدمات رو چشام بيا و مهمونم شو ...گرميه خونه ام شو ...ببين پريشونه دلم ...نگاهمون به هم گره خورد.محمد-: ميخوام عطر تنت ...ببيچه تو خونه ام ...تو که نيستي يه سرگردون ديوونه ام ... بيا جونم ...بيا که داغونم ...چشمام پر شد .محمد-: به ناهيد علاقه داشتم ... ولي با تو فهميدم عشق چيه ... همه اين خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستي بندازشون دور ... ديگه به کار من نميان... فقط نگاهش مي کردم . نميدونم چرا هر وقت ميديدمش در مقابل خودم دلم ميخواستم سجده کنم واسه تشکر از خدا . نميدونم چرا هر وقت مي ديدمش حس مي کردم بايد دو رکعت نماز شکر بخونم ...دست باند پيچي شده ام رو گرفت . پيشوني اش رو گذاشت رو دستم. محمد-: شرمندتم ...شرمندتم ...دستمو بوسيد . تحمل ديدن نداشتم ... ديگه نداشتم .. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اينطور قضاوت کنم .محمد-: خانومم ... براي من بمون ...دستمو از دستش کشيدم بيرون و بلند شدم . سريع رفتم بيرون . در پشت سرم کوبيده شد .عمدي نبود . همه سعيم اين بود که گريه نکنم . با تاکسي رفتم خونه . کليدو انداختم و در رو باز کردم . بدو بدو رفتم اتاقم . چادرم همراه کيفم پرت کردم رو تخت و ايستادم جلو آئينه . از تو آئينه نگاهم افتاد به دستم . بغضم ترکيد. زدم زير گريه . درست همين لحظه مامان اومد تو اتاق . نگاهش کردم . خودم رو انداختم بغلش و زدم زير گريه . مادرم-: تو جم بخوري من فهميدم ...حالا بگو چته ؟چي شده ؟ براي چي يه هفته اس اينجايي؟ ميون گريه همه چي رو تند تند واسش تعريف کردم . بدون اينکه بهش مهلت قضاوت بدم سريع حرفاي الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت يه کم آروم شم ولي عصبي بود . کاملا مشخص بود. بعد اينکه کاملا ازش جدا شدم پرسيد ... مادرم-: واقعا چرا همچين کاري کردي؟ http://eitaa.com/cognizable_wan