eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.5هزار ویدیو
638 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
برترین ها 🌺🌺 ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم. بگذار بگویند غیرمنطقی یا غیراجتماعی هستیم؛ اما به این می‌ارزد که خودمان باشیم. تا زمانی که رفتار ما و تصمیم‌های ما به کسی آسیبی نمیزند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم؛ چقدر زندگی ها که با این توضیح خواستن‌ها و تلاشهای بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند. 🌸🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
چای دارچیـــــن، دارویی معجزه آسا برای خلاص شدن از چربیهای شکم 👌 مصرف منظم چای دارچین به کاهش وزن و به ویژه آب شدن چربی‌های شکم کمک میکند و باعث پاکسازی و تقویت دستگاه گوارش میشود 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
اشتباهاتی که باعث سکته مغزی میشوند کم حرفی، آلودگی‌هوا، کمبودخواب، نخوردن صبحانه، کاهش افکارمثبت، استفاده ازقند وشکر زیاد، پوشاندن سرهنگام خواب، کارکشیدن از مغز هنگام بیماری 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل ویکم یک پسر بچه خبییث ، سیمرغ را توی دستش گرفته بود و گلویش را فشار می داد. اصلا معلوم نبود کی وارد اتاق شده بود. با دیدن این صحنه مثل ببر وحشی پریدم و زاغ بیچاره را نجات دادم. سیمرغ را جلوي صورتم گرفتم و باند روي بالش را منظم کردم. خودم هم فکر نمی کردم روزي را ببینم که یک زاغ با صدای خش دارش برایم با اهمیت شود. پسر بچه خنده کودکانه اي کرد و گفت: - نمی خواستم خفه اش کنم. با خشم نگاهش کردم و گفتم: - ولی داشتی می کشتیش، اصلا" با اجازه چه کسی وارد محل کار من شدي؟ پسر بچه با انگشت اشاره اش قسمتی از موهاي بلند و فِرَش را تابی داد و بعد از سکوتی چند ثانیه اي، دست چپش را نشانم داد و گفت: -این نامه براي شماست، این را هم عاطف داد. یک نامه و همان تکه چوب منبت کاري شده من که هدیه محبوبه بود را آورده بود. قضیه برایم مهم شد ، احتمالاً عاطف رفاقتش را با من به هم زده بود که هدیه محبوبه را به من برگردانده بود. گفتم: نامه را هم عاطف فرستاده. اخم کرد و گفت: عاطف نه و آقا عاطف ،کشمش هم دم دارد. از حرفش تعجب کردم، گفتم: - بس است، تو وکیل وصی عاطفی که زبان درازي می کنی؟ برو پیش پدر و مادرت. حتما ً عاطف توي نامه نوشته بود که الان چه حسی دارد و چه قدر از دست من دلخور است. سیمرغ را روي تاخچه رها کردم و روي صندلی نشستم، کاغذ پوستین نامه که دور یک چوب استوانه اي پیچیده شده بود ،آدم را مشتاق به خواندن می کرد. بند نامه را باز کردم که بخوانم، ولی تا به خودم آمدم دیدم نامه از دستم قاپیده شد ،آن وروجک هنوز هم از اتاق من بیرون نرفته بود. نمی توانستم با بچه ها نا مهربانی کنم همیشه بچه های کوچک دوست داشتم ،البته سر جایش عصبانی می شدم ولی وقت عصبانیت به چهره پر نشاط بچه نگاه می کردم که خشمم را به سخره گرفته است خنده ام می گرفت. چهره در هم کشیدم و خودم را مثل آدم ها بی حوصله جلوه دادم و گفتم: - مگر نگفتم برو. بچه با چشم هاي مشکی و مظلومش به من نگاه کرد، داشت خنده ام می گرفت، احتمالا از جدیت من دلگیر شده بود، نقشه ام براي بیرون کردنش داشت می گرفت. نامه را دستم داد و من مثل موجود تشنه اي که به آب رسیده بود، لبخند پیروزي زدم. ولی اي کاش لبخند نمی زدم، نمی دانستم که آنقدرپررو است، با یک لبخند من گل از گلش شگفت و دوباره نامه را از من قاپید و دوید. کمی آنطرف تر ایستاد و گفت: -به من می خندي ؟ نشانت می دهم. دیگر اعصابم را بهم ریخته بود، مثل اینکه با مهربانی نمی شد حرف حالیش کرد. از صندلی بلند شدم تا با جدیت واقعی هم نامه را پس بگیرم و هم از حجره بیرونش کنم. همین که از صندلی بلند شدم، او هم شروع کرد به دویدن تو حجره و از دست من فرار کردن همینطور می خندید و می دوید. تقریباً دو دور دنبالش دویدم، شاید او فرز تر از من بود ولی نفسش بیشتر از من نبود. منتظر بودم نفس کم بیاورد و سرعتش کم شود که دقیقاً همینطور هم شد اما وقتی خستگی امانش را برید، رفت روي تاقچه و یک پایش را گذاشت روي دم زاغ بیچاره، یک پایش را هم با فاصله کم روي سر زاغ قرار داد و گفت: -جلو بیایی خفه اش می کنم، برو عقب. راهی برایم نماده بود ،همان جایی که ایستاده بودم سفت میخکوب شدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و دوم وقتی دید بر من غلبه کرده، خندید، با خودم گفتم اگر بتوانم با یک حرکت ببر مانند بگیرمش همه چیز تمام می شود. خودم را آماده کردم، مثل ببري که براي آهو کمین کند گارد گرفتم، یک قدم کوچک رو به جلو برداشتم تا خوب بتوانم براي پریدن کمان کنم. چشم و ابرو بالا انداخت و با خنده اي موزیانه گفت: - جلو بیایی، می کشمش . نقشه ام در نطفه سقط شد. گفتم: بالاخره که نمی توانی دو روز همانطور بمانی، خشک می شوي. -تو هم همینطور، پس بهتر است خودت بیخیال شوي. دیدم همچین دروغ هم نمی گوید، واقعاً من هم نمی توانم دو روز یکجا بمانم. ولی مطمئناً راهی براي گرفتنش بود. -تکان نخور. با تعجب نگاهم کرد، انگار که بخواهد سؤالی بپرسد به من چشم دوخته بود. - سوسمار بالاي سرت است. - ولی من که از سوسمار نمی ترسم. - می دانم ولی آن سوسمار سمی است. تا سرش را بالا گرفت که نگاه کند، از فرصت استفاده کردم و از روي تاقچه برداشتمش. تا فهمید چه حیله اي سوارش کرده ام، کم نیاورد، پاهایش را دور کمرم حلقه کرد و بنا کرد با نامه روي سر من زدن ،دستش را نگه میداشتم گازم می گرفت ،سرش را می پاییدم چوب نامه مثل دست بیل می خورد توي سرم. نمیدانم از زدن من چه لذتی می برد که آنقدر می خندید. آخرش هم دستانم را بالا گرفتم و گفتم: تسلیم. آرام شد، ولی با کمال پررویی گفت: معذرت خواهی کن . گفتم: چرا؟ - براي عصبانیتت. برایم سخت بود از او عذرخواهی کنم، با کمی تأمل و من و من کردن گفتم: - من... عذرخواهی می کنم.خوب است؟ - نه ، دوست دارم توي قصر قدم بزنم، باید با من بیایی. - ببین وروجک من یک هنرمندم، بیکار که نیستم. با انگشت چاق و گوشتی اش سیمرغ را نشان داد و گفت؛ - پس حسابمان را جور دیگر صاف می کنیم. هیچ بچه اي تا به حال اینجوري مرا سر کار نگذاشته بود، بالاخره من قبول کردم که با او قدم بزنم. شیطنتش به اندازه اي بود که نمی توانست مثل آدم راه برود، مثل فنر بالا و پایین می پرید و حرف می زد. با هر بار بالا و پایین پریدن موهاي بلند و فرش تکان می خورد. گفت: راستی اسمت را نگفتی. -تو هم نگفتی. - نام من بنیامین است. -خوشبختم، من هم محمد هستم ،از لباس هایت معلوم است فرزند آدم مهمی هستی. - یعنی تو پدر من را نمی شناسی؟ - تازه آمده ام قصر، هنوز کسی را نمی شناسم - پدرم سلطان است. تعجب کردم، خدا به من رحم کرده بود، یعنی من این همه مدت با پسر سلطان کلنجار می رفتم! اگر دست و پایش می شکست که هیچ، حتی اگر از بینی اش خون می آمد سر و کارم با ملک الموت بود. گفتم: یعنی تو برادر عاطفی. - ببینم، تو چرا بلد نیستی بگویی آقا عاطف. - همان ،آقا عاطف، الان کجاست؟ - قبل از اینکه مرا بفرستد پیش تو، افسار اسبش را کشید و از قصر رفت. - مسافرت؟ - نمی دانم، او به من می گوید فضول هیچوقت از کارهایش به من نمی گوید ،دوست دارم برویم حیاط مخصوص، تو هم می آیی؟ - بله، قبلاً آمده ام، تو از قدم زدن خسته نمی شوي؟ فکر می کنم این حیاط ها را هزار بار دیده باشی! - چرا خسته می شوم ولی از درس خواندن بهتر است. - چه درسی می خوانی؟! خط می نویسم. گاهی هم ریاضی و هندسه می خوانم. اصلاً از درس خواندن خوشم نمی آید. هندسه به درد من نمی خورد.فکر می کنم تیراندازي، یا سوارکاري موردعلاقه من است، نه خط نوشتن و هندسه خواندن. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
📚خر بیار باقالی بارکن این مثل در موقعی گفته می شود که در وضعیت ناچاری قرار میگیری مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش . صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم. صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت: حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن... 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
ازنیمه های شب تاساعت4صبح، مغز استخوان عملیات خون سازی راانجام می دهد.برای همین میگویندشبها زود بخوابید. دیرخوابیدن و دیربلند شدن ازخواب، باعث می شود مواد سمی از بدن دفع نشوند 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🔴 *این_یا_این* 💠 از مصادیق به مرد و حساب کردن او، از او در برخی امورِ شخصی خودتان است. مثل پختن غذا و پوشیدن لباس و ... 💠 اما خانمها می‌گویند وقتی از همسرمان می‌کنیم مثلا ظهر برات چی درست کنم؟ و یا چه لباسی دوست داری بپوشم؟ انگار سخت‌ترین سوال دنیا را از ایشان پرسیده‌ایم و معمولا می‌روند و می‌گویند هرچه میل خودت است انجام بده! 💠 راه حل این قضیه این است مردها گاهی از جواب دادن به سوال و مبهم فرار می‌کنند اما اگر آنها را در شرایط قرار دهید مثلا بگویید امروز قیمه درست کنم یا ماکارونی؟ لباس قرمز را بپوشم یا سفید؟ دادن برایشان راحت می‌شود. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *تربیت_کودک* اگر فرزندی منطقی میخواهید وقتی او با جیغ و داد چیزی خواست با خونسردی بگویید "وقتی جیغ میزنی نمیفهمم چی میگی آنقدر این حرف را تکرار کنید تا آرام صحبت کند. http://eitaa.com/cognizable_wan