eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.6هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
"علت اختلالات ذهنی افراد بعد از ۵۰ سالگی چیست؟ ۱- دیابت کنترل نشده ۲- عفونت های ادراری ۳- کمبود آب باور کردنی نیست اما بعد از ۵۰سالگی احساس به تشنگی در انسان متوقف میشود در نتیجه نوشیدن مایعات را تقریبا متوقف میکند. وقتی کسی پیش آنها نیست که آب خوردن را یادآوری کند ، سریع دهیدراته ( دچار کمبود آب) میشوند. بتدریج دهیدراته شدن شدیدتر شده و در کل بدن اثر میگذارد. ممکن است باعث پریشانی ذهنی ناگهانی و سریع شود و روی فشار خون اثر گذارد، موجب افزایش تپش قلب، بروز آنژین صدری با درد قفسه سینه، کما و حتی مرگ گردد. این عادت فراموشی آب خوردن از ۶۰ سالگی شروع می شود: زمانی که فقط ۵۰٪ از آب مورد نیاز را در بدن داریم. افراد بالای۵۰سال هنوز ذخیره آب کمتری دارند. این بخشی از فرآیند سنی طبیعی است، همچنین ممکنه این افراد سالم به نظر برسند ، اما عملکردهای واکنشی و شیمیایی (کمبود آب) میتواند به تمام بدن آسیب برساند.‌ پس ۲ نکته مهم وجود دارد : ۱) ایجاد عادت برای خوردن مایعات: شامل آب ، آب میوه ، چای، آب نارگیل، شیر، سوپ، و میوه های آبدار مانند: هندوانه، خربزه، هلو، پرتقال و نارنگی... نکته مهم اینست که هر دو ساعت یکبار باید مایعات بنوشند. ۲) به افراد بالای ۵۰ سال اگر ملاحظه کردید آب نمیخورند، ممکن است روز بروز تحریک پذیرتر (کج خُلق یا زودرنج تر) شده، نفس کشیدن برایشان مشکل، یا نشانه های حواس پرتی در آنها بروز کند، در اینصورت مطمئنا دچار علایم بیماری دهیدراسیون یا کم آبی شدند. http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد ونهم بلند شدم ، دستم را محکم مشت کردم، یک قدم برداشتم زیر چشمی سیمررغ را دیدم که پشت سرم قدم برداشت، با عصبانیت سرش فریاد زدم : تو بمان ، هنوز کارت به آنجا نرسیده که با من بمیری. اما سیمرغ انگار حرفم را نشنیده باشد ، دنبالم می آمد . - تو نباید بیایی، این را بفهم و برگرد . اما سیمرغ این حرف ها حالی اش نبود ، هرچه که همراهم بود روی زمین انداختم ، تیر،کمان، بقچه، هدیه محبوبه، دستم را مشت کردم ، دم و بازدمم عمیق شده بود ، چشمانم را بستم و رو به بیابان دویدم، آن قدر دویدم که چشمم تار رفت و ناگهان دنیا برایم تاریک شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزي احساس نکردم . ____ چشمانم را کمی باز کردم ، همه چیز را تار و تاریک می دیدم ،چند بار آرام چشمم را باز و بسته کردم تا بتوانم تصاویر مبهم را بهتر ببینم ، روی قوزک پایم احساس خیسی میکردم، همین سرد باعث شده بود چشمانم را باز کنم، بالاخره توانستم ببینم کسی درکنارم نشسته، برای چندمین بار چشمم را بستم ، خستگی و نا امیدي اجازه نمیداد برای بار دیگر چشمم را باز کنم ، ولی با زحمت چشمم را باز کردم، خواستم حرفی بزنم اما سرفه امانم نداد با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم : استاد ! انتظار دیدن هر کسی را داشتم به غیر از استادی که نزدیک به یکسال بود او را ندیده بودم . استاد سرش پایین بود و کار خودش را انجام می داد ، درد را عمیق احساس می کردم ،چشمانم سیاهی می رفت ، اما درد را به خوبی حس می کردم ، قسمتی از پاي سمت راستم تیر می کشید و قسمت دیگر از همان پا شدیداً درد می کرد . چشمانم بدون اجازه از من بسته شدند. __ زیر پایم سفید بود ، لباسم هم سفید و چشم گیر بود ، لباسم شباهت زیادی به دشداشه داشت ولی با آن فرق می کرد، چشمم را از لباس گرفتم و به همه طرف نگاه کردم، چیزي جز سفیدي دیده نمی شد، آسمان همانقدر سفید بود که زمین سفید بود، راست و چپ، هیچکدام باهم فرقی نداشتند، کم کم مضطرب شدم، احتمال دادم خواب باشم ، با خودم گفتم حتما دارم خواب می بینم، زیر چشمی به پشت سرم نگاه کردم چیزي که می دیدم قابل باور نبود ، حتی دنیای پشت سر هم سفید بود، قدمی به جلو برداشتم، اما جلو با پشت سر ، راست و چپ هیچ فرقی باهم نداشتند، جلو رفتن در یک همچین جایی چه فایده اي می تواند داشته باشد، وقتی همه جا یک شکل است وهیچ فضایی وجود ندارد؟ این را می دانستم ، اما قدم هایم را تند تر و محکم تر از قبل برداشتم ، مکان نامأنوس بود و براي من کمی ترسناك به نظر می رسید، گاهی نگاهی به پشت سر می انداختم تا خطری مرا تهدید نکند، ناگهان صداي آشنایی مرا صدا زد : - محمد همانجا خشکم زد ، به شدت ترسیده بودم ، گفتم : کیستی ؟ گفت : یک آشنا - نمیدانم صدایت از کجا می آید . جوابم را نداد ، - کجا مخفی شده اي ؟ جواب بده . - گفته بودي خدا صدایت را نمی شنود . نمی دانم او از کجا می دانست ، انگار از غیب خبر داشت. گفت محمد حسن توکه می دانی خدا از رگ گردن به تو نزدیکتر است . از ترس دور خودم می چرخیدم ، به هرطرف نگاه می کردم او را ببینم ولی ممکن نبود. - اگر میشنود پس چرا جواب آن همه عجز و ناله های مرا نداد . گفت؛ او به تو نزدیک است، شاد تو دور شده ای که صدایش را نمی شنوی. حرفش مثل تیر در قلبم نشست، او راست می گفت ، محبوبه خدا را از من گرفته بود، همه فکر و ذکرم طی آن مدت شده بود محبوبه و خدا دیگر جایی در قلب من نداشت - محمد ... محمد ... با صداي استاد از دنیاي سفید رویا بیرون آمدم. - خواب می دیدي ؟ چشمانم را روي هم گذاشتم ، با خجالت سلام کردم و با صدای آرامتری گفتم؛ مدت هاست که خواب می بینم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد استاد مثل همیشه مهربانی از چشمهای خسته اش موج میزد، دستی روي صورتم کشید و با همان لحن همیشگی اش گفت : سلام پسرم ، پارسال دوست امسال آشنا، ما را فراموش کرده بودی، مگر نه ؟ - نه هرگز، چطور می توانم مهربانیاي شمارا فراموش کنم . سرفه اي خشک از داانم خارج شد. - چه اتفاقی افتاده؟ من اینجا چه کار می کنم ؟! استاد دستمالی را که کاسه خیس می کرد ، چلاند و هنگامی که روي پیشانی ام می گذاشت گفت : از بیابان گذر می کردم، از دور شَبَهی را دیدم که ناگهان زمین خورد ، وقتی بالاي سرت رسیدم ، دیدم آشناست، چیزی نیست، عقرب گزیده شدی. دستمال را روي پیشانیم گذاشت، کاسه را برداشت و بلند شد ،با همان صدای مهربان و پر نفوذ، که بریده بریده حرف میزد، گفت : البته ...عقرب... پر قدرتی نبود، وگرنه جان سالم به در نمیبردی، تو... از... خستگی.. غش کردی. استاد با ظرفی که در دست داشت، به طرف من آمد و ادامه داد : سعی کردم از ورود همان سم ..ضعیف..هم.. به بدنت جلوگیری کنم . کاسه سوپ را جلویم گذاشت، دستم را گرفت تا بنشینم و گفت: سوپحالت را...بهتر...می کند . کنار استاد احساس آرامش می کردم ، اما کمی خجالت می کشیدم ، استاد ، جز یک خیمه کوچک و دست و پاگیر چیز دیگري نداشت ، سوپ را سر کشیدم ، با پشت دست پشت لبم را پاك میکردم که استاد جمله عجیبی گفت ، با تمام جدیت گفت : می خواهم چادر را جمع کنم ، قصد مهاجرت دارم ، توهم حالت خوب شد می توانی بروی . تا بحال اینگونه با من حرف نزده بود،با خودم فکر کردم نکند رسم جدیدی بین عرب ها رایج شده که هر جا میروم قصد بیرون کردنم را میکنند، تا جایی که من یادم می آمد، عرب ها چنین رسمی نداشتند که میهمان را از خانه بیرون کنند . گفتم : مهاجرت! به کجا؟ - به شامات،به جایی که همیشه آرزویش را در سر داشتم . - استاد می دانم ، که شما از روي خساست و بخل حرف نمی زنی ، اگر امکان دارد ... - نه محمد جان امکان ندارد تو بیش از این پیش من بمانی . - قول می دهم خودم در امورات زندگی ، شما را همراهی کنم . - تو نیامده اي که بمانی پسرم چرا اصرار به ماندن داری؟. لحظه اي سکوت کردم و گفتم : الان فقط شما را دارم. - خیالت راحت ، من هم براي تو نمی مانم . - می خواهم با شما بیایم ، شنیده ام شامات جای خوش آب و هوایی است . - فردا شب ، سه شنبه شب است و تو کار ناتمامی داری که باید تمامش کنی . دستم را روي پیشانی ام گذاشتم ، زیر لب گفتم : چرا هیچ کس نمی خواهد مرا بفهمد . نا امیدی حیله شیطان است محمد جان . - نا امیدي کدام است ، همه چیز تمام شده ، محبوبه مرد، چله خراب شد . استاد با حرف های من خیلی عادي رفتار می کرد ، البته زیاد انتظاری هم نبود که حرف مرا بفهمد، محبوبه برای من اهمیت داشت نه استاد، اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با پشت دست پاك کردم. - استاد دنیا برای من تمام شده است، من به بن بست رسیده ام و اینجا آخر این بن بست است. استاد دستش را روي سرم گذاشت ، مانند مادرم ، به صورتم خیره شد و گفت : - خوب است، اما یادت باشد پشت هر کوچه بم بست خیابان است ،از دیوار این بن بست گذر کن،آدمی که زمین می خورد بلند می شود و ادامه راه را می رود ، چله هنوز خراب نشده . - اما دیگر محبوبه اي نیست . - تو در خیالات خودت سیر می کنی، و تنها صداي نا امیدي را می شنوي ، شیطان در تو نفوذ کرده پسرم. جملات استاد آینده اي روشن را برایم تداعی می کرد، اما من شک داشتم همه چیز درست شود! ، - شک و تردید خوب میداند چطور از کاه کوه بسازد، تو در دام اژدهای تردید گرفتار شدی پسرم، بلند شو و راهت را ادامه بده. بله خواندن ذهن مخاطب، از این عجایب استاد است! او بسیاری از اوقات با ناخود آگاه درون من سخن میگفت. - حق با شماست استاد، نمیدانم مرا چه شده، متوهم شده ام، من همه چیز را برگ بزرگ میکنم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هشتاد و یکم چیزي نگذشت که یک روز کنار استاد هم مثل برق و باد تمام شد و من خودم را میدیدم به طرف مسجد کوفه قدم بر می دارم، استاد تنها چیزي که توانست به من بدهد مقداری قهوه بود، خودم دیدم که چیز زیادی در بساط نداشت. زمستان به اوج رسیده بود، شب تاریک بود و خیلی از مشعل ها و چراغ ها از فرط باد سوزناک زمستان قید زندگی را زده بودند، دانه هاي سفید برف آرام آرام بر زمین می نشست و زندگی میمرد، برف هایی که روی زمین فرود می آمدند، خیابان ها را کفن پوش می کردند ، برف کمی روي زمین نشسته بود که حتی به بند انگشت هم نمی رسید، سرم را بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم، انگار زمستان هزار تیر سفید در چله کمان گذاشته بود، و با هرکدامشان زندگی نحس مرا هدف گرفته بود، استاد می گفت : شیطان در تو نفوذ کرده . نمی توانستم حرفش را قبول کنم، کدام امید ؟ اصلا مگر چیز امید وار کننده ای هم در زندگی من وجود داشت که امید داشته باشم ؟ پایم را که درمسجد گذاشتم لرزه ای به اندامم افتاد ، بازهم سوزی در سینه احساس کردم، اما بی توجه به آن و برای فرار از سرماي خشک بیرون به مسجد پناه بردم، چهارچوبه در چوبی و بزرگ مسجد را که گذراندم سرفه ای خشک از سینه ام بیرون آمد و من همه چیز را متوجه شدم، قبل از اینکه خون سینه ام از دهان خارج شود، خودم را از مسجد بیرون کشیدم، و طی چشم بهم زدنی برف سفید را به خون سرخم رنگین کردم، در همان حال دانه هاي برف روی سر و گردنم می نشست همراه با چند سرفه که از عمق جانم بیرون می آمد، به در ورودیمسجد کوفه چشم دوختم، انگار خداهم نمی خواست مرا در آغوش بگیرد، هم دلم نمی خواست مسجد را با خون به نجاست بکشم هم دلم می خواست گوشه ای آرام بگیرم، به دور از سوز و سرما، تا یکبار دیگر بخوابم و به امید عوض شدن همه چیز از خواب بیدار شوم، کاش من هم از اصحاب کهف بودم، کاش می توانستم بخوابم و سیصد سال دیگر از خواب بیدار شوم آنوقت می توانستم روی قبر پدر محبوبه لگد بگذارم و دوباره عاشق شوم، عاشق هر دختری که نفس کشیدنم بند او باشد ، تصمیم گرفتم شبم را در حیاط مسجد به صبح برسانم تا مسجد به خونم آلوده نشود، نمی دانستم اسم آن شب را چه بگذارم! شب ناامیدي تا صبح امید؟ یا شب امید تا طلوع نا امیدی؟ دنبال خادم مسجد گشتم،در مسجد بود، بیرون مسجد منتظر ماندم تا دله اش را به من قرض دهد، زیر سایه بان کوچکی که روبروی درب اول مسجد بود آتشی روشن کردم ، روي کنده یک درخت نشستم ، سایه بانی از بگ های نخل که در تابستان پاتوق شب نشینی جوانان بود، در شب سرد زمستان کسی به آن نگاه هم نمی کرد، بدتر از همه چیز این بود که در آن سرماي کشنده، حتی لباس گرم هم نداشتم، آري ، شاید من بیچاره ترین بیچاره دنیا بودم ، چون دیگر راه چاره ای برای ادامه آن زندگی نکبت نمی دیدم . به سقف سایه بان نگاه کردم ، آن شاخه هاي خشک و بی جان نخل ، شاید تا صبح نمی توانستند از من پذیرایی کنند ، ولی چه می توانستم بکنم ؟ من جایی برای مهمانی رفتن نداشتم ، سرفه اي خونی کردم و دستم را روي آتش گرفتم . گاهی به اطراف چشم می انداختم تا با دیدن مردی به خود امید دهم که در این سرما تنها نیستم ، ولی بی فایده بود ، نه تنها هیچ کسی را نمی دیدم ، بلکه با هربار نگاه کردن دودکش خانه ها بیشتر به چشم می آمد و شاید دلم می شکست وقتی می دیدم بوی مادر و عطرخوش محبت از دودکش این خانه ها به آسمان می رود ، خانه ای که در نزدیکی ام می دیدم بیشتر دلم را می سوزاند ، وقتی سایه مادری که فرزندش را بغل کرده بود از پشت این پنجره دیده میشد، دوست داشتم باز کودک شوم و به آغوش مادرم باز گردم، نوری که از پنجره هر خانه بیرون می آمد، دلم را گرم می کرد ،ولی این دل گرمی ، پایداری اش به اندازه باز و بسته کردن پلک چشم بود، چون با دیدن برف جلوی رویم بازهم دلسرد می شدم . مقداري از برف را برداشتم ، گلوله کردم ، دستم را مشت کردم و به محبوبه خیالم برف پرتاب کردم، چقدر دنیا با من سرد رفتار می کرد ، مگر من چیز بزرگی می خواستم ؟! فقط محبوبه ، همین. مگر آن چشم هاي عسلی چقدر قیمت دارند ، که باید زندگی نداشته ام را به پای داشتنش بریزم ؟( لعنت به زندگی) ، این را گفتم و بر سر کوچه دوراهی شک و تردید ایستادم ، باز هم سوال همیشگی : زندگی بدون محبوبه چه فایده ای دارد؟ نمی دانم چرا بعضی از سوالات هیچ گاه براي انسان حل نمی شود، اصلا این معادلات حل نشدنی را چرا خدا در زندگی آدم ها قرار می دهد ! معادله هایی که تنها بلدند فقط آدم ها را عذاب دهند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼انسان مؤمن خوشبوست ✍کثافات دو نوع هستند: کثافات ظاهری یا بدنی که با حمام رفتن، آنها پاک می شوند و برای پاک شدن از آنها نیازی به دعا کردن نیست و دسته دوم کثافات، گناه هستند. که بر روح آدم اثر می گذارد. گناه هم دارای بوی بد هست و انسان گنهکار بوی بد می دهد. اما انسان مومن خوشبوست. «اویس قرنی» تصمیم گرفت که به زیارت پیامبر خدا صلی الله علیه وآله بیاید، مادرش گفت: اگر به مدینه رفتی و پیامبر خدا صلی الله علیه وآله تشریف نداشتند، در آنجا نمان، برگرد. اویس به مدینه آمد ولی پیامبر خدا صلی الله علیه وآله خارج مدینه بودند، اویس منتظر آن حضرت نشد و به خانه بازگشت. وقتی پیامبر خدا وارد مدینه و خانه شدند، فرمودند: « من بوی اویس را می شنوم. » اصحاب گفتند : بله، شخصی به نام اویس قرنی به اینجا آمده بود. اطاعت از مادر واجب است، بعضی ها خشک مقدس هستند. بدون اینکه به پدر و مادر خبر بدهند، شب به مسجد جمکران می روند و پدر و مادر تا صبح چشم به راه آنها می مانند. این چه جمکران رفتنی است؟ پدر و مادر را از خود راضی نگه دارید. 📚ڪتاب بدیع الحکمة حکمت ۴۷ از مواعظ آیت الله مجتهدے تهرانۍ(ره) http://eitaa.com/cognizable_wan
❖ "جهان" همانند یک آینه است🍃🌸 آنچه را که در درون خود احساس می کنید... در دنیای بیرونی باز می یابید. و دقیقا به همین خاطر است، که برای "اصلاح زندگی" باید از درون خود آغاز کنیم...🍃🌸 👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴هرگز این مواد رو باهم قاطی نکنید❌ وایتکس+الکل: 🔹به ریه و کبد اسیب جدی میزند. وایتکس+آمونیاک: 🔹موجب انفجار میشود. مایع سفیدکننده+سرکه: 🔹سوختگی چشمی. سرکه+آب اکسیژنه: 🔹آسیب به ریه و حنجره سرکه + انواع تمیزکننده(جوهرنمک): 🔹آسیب به ریه وچشم. ضمنا به هیچ عنوان مارک های مختلف تمیزکننده را با یکدیکر مخلوط نکنید. بفرست برای کسایی که نمیدونن🙏🏻 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔅جاهاي خالي را پر كنيد و همیشه در ذهنتان تکرار کنید.. 👈مهمترین هدف یکساله من ..... است. 👈مهمترین هدف پنج ساله من ..... است. 👈سه ارزش مهم زندگی ام که حاضرم وقتمو به خاطرشون صرف کنم .....و.....و..... هستند. 👈بهترین دوست قابل اعتماد من ..... است. 👈بزرگترین نقطه قوت من...... است. 👈و بزرگترین ضعف من که باید برطرف شود ......است. به زودی تغییرات بزرگی را احساس خواهید کرد..! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
"مسولیت زندگیتان را به عهده بگیرید.  این را بدانید … فقط شما هستید که میتوانید خودتان را به جایی که میخواهید برسانید، نه هیچکس دیگری” 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
شب‎‌ها قبل از خواب عسل بخورید. • درمان سرفه • کمک به خواب راحت شبانه • کمک به کاهش فشارخون • کاهش تری‌گلیسیریدهای خون • تقویت سیستم‌ایمنی بدن • افزایش سرعت چربی‌سوزی • جلوگیری از افسردگی 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه !) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : .... ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺯﻧﺎ ﺁﻣﺪ : .... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ (!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : .... ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ! (!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ : ... ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﻖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ... ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ! (!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : .... ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ ..: ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ ...: ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ ...: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ ...: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ! ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!! ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟ 🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan
قاضی خداست... شخصے در كاباره ميميرد و شخصے ديگر در مسجد! شاید اولے برای نصیحت داخل رفته بود و دومی برای دزدیدن کفشها پس انسانها را به میل خود قضاوت نکنیم.. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan