تو فرودگاه موقع کنترل مدارکم یارو چپ چپ نگام کرد و گفت چند لحظه صبر کنید.
پرسیدم ممنوع الخروجم؟
بابام گفت احمق بلیط مشهد داریم،صبر کن خودکارش تموم شده 😑🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
ساعت 5 صبح واسم مسيج اومد. به سختی از زیر پتو دراومدم دیدم نوشته:
شهر فرش شعبه دیگری ندارد
انقد خوشحال شدم که نگو
همش فکر میکردم یه شعبه دیگه دارن و به من نمیگن 😑🤣
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت زیبا و دلنشین استاد مرحوم عبدالباسط
ایه شریفه شهرالرمضان
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از اشتباهات اصلی بسیاری از افراد، این است که به جای تمرکز بر روی پیدا کردن راهحل فقط بر روی مشکل تمرکز میکنند...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
برا داداشم رفتیم خواستگاری، تو راه مادرم گفت:
اگه خانواده عروس زر زر کردن
هیچکس حق گوه خوردن
نداره جز باباتون!!!
نفهمیدم به بابام احترام گذاشت یا با خاک یکسانش کرد؟🤣😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻ثواب خواندن یک آیه در ماه رمضان
الامام الرضا علیه السلام:
مَن قَرَاَ فى شَهرِ رَمضانَ آیَة مِن کِتابِ اللهِ کانَ کَمَن خَتَمَ القُرآنَ فِى غَیرِه مِن الشُهُورِ
هر کس ماه رمضان یک آیه از کتاب خدا را قرائت کند مثل اینست که درماههاى دیگر تمام قرآن را بخواند.
🌱بحار الانوار ج93 ص341
http://eitaa.com/cognizable_wan
جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش میروم یک روزنامه بخرم.»
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر میکرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: «چی شده؟»
جان جواب داد:
« به روزنامهفروشی رو به رو رفتم.
یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد؛ به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمیتواند برای کسی پول خرد کند.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه میخواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم. »
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامهفروشی شکایت میکرد و غر میزد که او مرد بیادبی است.
جک در حالی که دوستش را دلداری میداد، حرفی نمیزد.
جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامهفروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامهفروشی گفت:
«آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید.
من اهل اینجا نیستم. میخواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم، فقط یک ده دلاری دارم. معذرت میخواهم، میبینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را میگیرم. »
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه میداد یک روزنامه به جک داد و گفت:
« بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده! »
وقتی که جک با غنیمت جنگیاش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید:
« مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامهفروشی در آنجا بود؟! »
جک خندید و به دوستش گفت:
«دوست عزیزم! اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی میبینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد.
ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بیمنطق میرسند.
اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده میشود.»
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود نداره فقط کافيه روی لینک بزنید.
التماس دعا
🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌🕌
✅http://eitaa.com/cognizable_wan
1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه انفجار نیروگاه هسته ایی نطنز
"دانستنیهای زیبا"
لحظه انفجار نیروگاه هسته ایی نطنز
تاسیسات هسته ای نطنز چگونه منفجر شد؟
بعد از عجله دولت و پیشدستی در خوش رقصی به آمریکا و تعلیق وتعطیل کردن عمده فعالیت ها در تاسیسات نطنز ؛ حسب توافق تحمیلی دولت بی کفایت روحانی که بعد از توافق ننگین هسته ای صورت گرفت، مقرر شد به پیشنهاد اروپا و آمریکا و با طراحی تحمیلی و کمک آنها سوله ای به منظور فعالیت های سانتریفوژها ساخته شود! این سوله با فرمول و تکنینک ها و با نظارت سه کشور اروپا و امریکا و به دست کارشناسان ایران ساخته شد و روحانی و تیم هسته ای او با فخر و مباهات گفتند که اروپا و امریکا در ساخت و تجهیز سایت نطنز کمک مالی و فکری می کنند! اما عجب کمکی شد این کتک! در این سوله " میز بزرگ فرمان" که عمده تکنولوژی های نرم افزاری در آن قرار گرفته است، از چند ماه قبل دچار نقص فنی می شود سه کشور اروپایی سازنده این میز فرمان، حاضر نمی شوند اشکال آن را در نطنز رفع نمایند و اصرار می کنند به اروپا منتقل شود. به دستور رئیس جمهور این میز برای تعمیر به اروپا منتقل می شود و بعد از تعمیر به ایران باز می گردد و چند ماه بدون عیب و نقص نقش خود را به خوبی ایفا می کند و دیروز از طریق ارسال سیگنال توسط ماهواره، این میز منفجر و صدها سانتریفوژ و دستگاها و تجهیزات مدرن را منهدم و میلیاردها دلار خسارت به بار می آورد.اما داستان انفجار میز از این قرار است، میزی که به یکی از کشورهای اروپایی برای تعمیر می رود؛ در آن کشور که از بیان نامش صرف نظر می شود با همدستی آمریکا و سازمان موساد اسراییل مواد منفجره ای به وزن یک صد وچهل کیلوگرم و با ترکیب و فرمول فوق العاده پیشرفته به شکل بسیار ماهرانه ای جاسازی می شود و بعد از انتقال به ایران و استقرار آن در نطنز به مدت بیش از شش ماه بدون اشکال کار می کند؛ این در حالی است که به علت بی کفایتی و بی مسیولیتی و اعتماد کامل دولت روحانی به اروپای شیطان، دستگاهای امنیتی و اطلاعاتی وزارت اطلاعات دولت روحانی به هر دلیلی قادر به رصد مواد منفجره در میز نمی شوند، و به دستور آمریکا و موساد و در زمان مقتضی و به هنگام ادامه مذاکرات بی ثمر ایران و اروپا با ارسال سیگنال از طریق ماهواره، تاسیسات نطنز منفجر می شود. این در حالی که روحانی اجازه ورود به دستگاه های ضد اطلاعاتی سپاه را در کنترل و تفتیش این میز را نمی دهد، اگر تعمدی در خیانت روحانی نیست پس چیست؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#جانمــ_مےرود
#قسمت_بیست_یکم
#نویسنده
#فاطمه_امیری
ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد.
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود.
چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت:
ـــ مامان بریم؟!
ـــ بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد.
محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت.
ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست.
ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.
ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه.
مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
ـــ چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
ـــ خبری از شهاب، نیست...
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد.
با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت...
کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.
ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
ـــ انتظار زیادی نیست! حقته!
اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
ـــ بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زد؟
بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ مرسی مهیا جان!
ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه...
ـــ کجا؟! زوده!
ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد.
مریم بلند شد.
ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همانجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
ـــ بریم مهیا جان؟!
ـــ بریم...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
ـــ خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
ـــ آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
ـــ امروزم خستت کردیم دخترم!
ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.
محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
ـــ آخه تو آدمی؟!
احمق بهت میگم بهم زنگ...
ـــ مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
ـــ پس فکر کردی کیه؟!
ـــ هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
ـــ جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
ـــ آره گل من! فردا منتظرتم...
ـــ باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد. روی تخت نشست.
لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
ـــ یعنی فردا میبینمش؟!
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق آمد.
ـــ بریم دیگه مهیا...
ـــ مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
ـــ ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
ـــ آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
تکیه اش را به مادرش داد و...
http://eitaa.com/cognizable_wan