eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️ ✍کافیست که زن و شوهر باور داشته باشندکه 👌بنای یک زندگی بی تنش و با "گذشت "پایه ریزی می شود 👈 اگرهرکدام زندگی را براساس فداکاری، عشق و گذشت بنا کننک ❤️ باصفاترین خانواده را خواهندداشت. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹تو هم بایدبگردی مراپیداکنی🌹 ✅آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): ⚪ یکی از رفقا نقل می کرد: در روز عرفه ای کربلا بودم، توی صحن نشسته بودم که یک عربی که با پای پیاده به کربلا آمده بود، 🍃 پای مجروح و خونینش را بلند کرد و به زبان عربی با امام حسین (ع ) صحبت می کرد، ⚪ من از مسافری که عربی بلد بود پرسیدم: او به امام حسین چه می گوید؟ 🍃 گفت : می گوید امام حسین من از راه دور آمدم و تو را پیدا کردم ، تو هم باید در روز قیامت و در صحرای محشر بگردی و مرا پیدا کنی !  🌷 خوش بحال این افراد، خوش بحال این عقیده ها، خدا کند ماهم مثل اینها چنین عقیده ای داشته باشیم. 🔴امام ، دور و نزدیک ندارد.🔴 📝 ایت الله مجتهدی تهرانی (ره) 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️✔️تفاوت زنان و مردان در شکست عاطفی مردان دیرتر از زنان به پذیرش می‌رسند! تحقیقات نشان می‌دهد میزان اندوهی كه پس از شكست عاطفی تجربه می‌شود در زنان بیشتر از مردان است. اما زنان چون در مورد جزئیات رابطه خود با دیگران بیشتر از مردان صحبت می‌كنند زودتر می‌توانند مشكل خود را حل‌و فصل كرده، به پذیرش برسند. مردان از آنجا كه اغلب عادت به گفت‌وگو درباره روابط عاطفی خود ندارند مدت ‌زمان بیشتری برای رسیدن به پذیرش نیاز دارند و در بعضی افراد شكست عشقی به‌طور كامل حل نخواهد شد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️هرگز شب قبل را نخورید 🔴 در برنج مانده باکتری به نام سرئوس رشد میکند که مواد سمی حاصل از این باکتری، موجب گرفتگی عضلات،اسهال و تهوع شدید می شود 🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
✍خوردن به رشد قد كودك كمک میكند. 🔺مادرانی كه ميخواهند قد فرزندشان بلند شود باید را در برنامه غذايي کودکشان قرار دهند. 🔅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱 ✍یک‌ لحظه‌ غفلت‌ و عمری‌پشیمانی؛ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯکـﻢ ﻭﺯﻥ‌ترین‌ چیزهایی‌است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ حمل‌ میشود، ولی شاید از ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ‌ وسیله‌هایی‌ باشد که‌ در ﺁﺧﺮﺕ گناهش‌ ﺑﻪ‌ ﺩﻭﺵ‌مان‌ کشیده میشود... مراقب‌ محتویات‌ِ موبایل‌مان‌ باشیم کجا میرویم؟چه‌میبینیم؟چه‌پستی میگذاریم؟با چه‌ کسی‌ گفتگو میکنیم؟ یادمان‌نرود، نامحرم، نامحرم‌است، چه دردنیای‌واقعی، چه‌درفضای‌مجازی.. ┄•❁ ❁•┄ 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
در علم تاثیر کلام میگویند اگر شما بگویی انجام کاری سخت است، سخت میشود اگر شما بگویی راحت است! راحت میشود. اگر شما بگویی نمیشود! نمیشود! شما اگر بگویی حالم عالیه، تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود اگر شما بگویی امروز چه روز عالییه!میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده. اگر بگویی من گیجم! کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد. در انتخاب کلمه ها حتی به شوخی هم دقت کنید 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
‎حتما حتما خانم ها بخوانند از هرده خانومی که به مرکز مشاوره مراجعه می کنند 9 نفر دچار غمباد و بغض ِ درونی هستند... و اگر کمی سربه‌سرشون بذارید چشم‌هاشون پر از اشک میشود‌ ! از هر ده خانوم، هفت نفر عصبانی هستند و آماده‌ی پرخاشگری! از هر ده خانوم، پنج نفر عفونت ِ ناحیه لگنی / مجاري اداري دارند! از هر ده خانوم، سه نفر کیست ِ تخمدان، رحم یا سینه دارند! غمباد... غم‌هایی ست که روی هم انباشته می شود! بادی در بدن بوجود می آورد که از نظر طب چینی می‌تواند چرخه‌ی انرژی ِ بدن را مختل کند و روی عمل کرد دستگاه گوارش اثر منفی بگذارد!!! انواع قرص و داروی شیمیایی می‌خورند و در نهایت، چرا جوابی نمی‌گیرند؟! حرفم با پدرها، برادرها، پسران و همسرها نیست که چرا با سهل‌انگاری به این امر دامن می‌زنند!!! اون ها تربيت شدهِ من و مادرِ من و شما هستند !!!!! روی سخنم با خود ِ خانم‌هاست... که چرا همیشه منتظر هستند یکی از راه برسد بغض‌هایشان را بشکند و اشک‌هایشان را پاک کند...؟! گریه کردن خیلی خوبه امّا، منتظر کسی نباشید. زیرا اگر کسی بودکه کارشما به اینجا نمیرسید!!! روش خوب‌کردن ِ حال ِ خودتون رو یاد بگیرید، وقت صرفش کنید، آزمون و خطا کنید. شما را بخدا... کمی هم به سلامتی ِ جسم و روح و روان خودتان اهمیت دهید. چون زن یعنی زندگی... زن اگر حالش خوب باشه یک زندگی حالش خوب است... شما باید با رفتارتان، شادی را به دخترانتان بیاموزید... بغض داری گریه کن... وقتی خالی شدی؛ بخند... بخند تا خداوند رحمت‌ش را سرازیر کند. كينه، حسادت، من و تويي، بغض، گذشته، جاري، خواهرشوهر، همسايهِ بد، نداري همه بهانه اي است تا تو، خودت را فراموش كني! سلامت جسم و روحت را .... درست غذا بخور، مطالعه كن، ورزش كن، منتظر قضاوت نباش، عشق بورز و مهربان باش .... زندگي ات شيرين خواهد شد! به إندازه وسعت مالي خود و خانواده ات شادي و مهرباني را برنامه ريزي كن ! مهم نيست النگو در دست داري يا نه، وقتي معاينه چك آپِ ساليانه انجام نمي دهي، مهم نيست خونه چند اطاق خوابه داري وقتي دندانِ خراب داري و أضافه وزن ! مهم نيست جهيزيه و سيسموني دخترت چگونه است وقتي دو تا سفرِ بي دغدغه با شوهرت و بچه هات نرفتي و يك عالمه خاطره نساختي....! مهم نيست بچه هات چه مدركي دارند وقتي هنوز روحيه حسادت و رقابت با بقيه مردم آرامشِت رو از گرفته و شب دير مي خوابي و عصبي هستي ....! زن باش و زنانگي كن ........! زود دير ميشه ! خيلي زود! این متن تقدیم به همه شما عزیزان http://eitaa.com/cognizable_wan
￸￸🌹🌹🌹🌹🌹 ￸ این شعر فریدون مشیری را هرشب قبل از خواب بخوانید￸ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ، ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎشم ﺑﺪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ‌ﺑﻪ ﻫﻮﺍ، ﺁﺏ، ﺯﻣﯿﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻝ، ﺑﺘﮑﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻏﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺰﺩﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺎﺭ ﮐﺪﻭﺭﺕ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺻﺪﻕ، ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺨﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺴﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﻓﺮﺩﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺳﻪ‌ﺍﯼ ﺁﺏ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎﺑﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮم ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ￸ ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ، ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ عاشقانه زندگی کنید￸ ￸￸❣️❣️❣️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کربلا در قُرُق بانوان 🔹ظهر دیروز همزمان با سالروز تدفین شهدای کربلا، حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) قُرُق بانوان شد و دسته عزاداری بنی‌اسد هروله‌کنان از باب القبله حرم سیدالشهدا(ع) به سوی حرم سقای کربلا حرکت کرد.
شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید: « یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم. وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ. شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد. وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد.... او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند: شیخ رجبعلی! روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی. مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟ 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 📲 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴یکم شهریور روز تولد حکیم بزرگ ابوعلی سینا را بر همه درمانگران و طبیبان عرصه طب سنتی ایرانی اسلامی تبریک عرض میکنیم. این روز هیچ ربطی به سیستم پزشکی غربی که هیچ بویی از طب بو علی نبرده،ندارد
🔵 دیگه منو دوست نداری؟ خیلی مواقع ما دعوا میکنیم چون دوست داریم یه جنگ اقتدار راه بندازیم تا دروناً حس ارزشمندی کنیم، ما قهرمیکنیم که نازمون رو بکشن ➖چون وقتی اون میاد و ناز میکشه تو حس میکنی دوست داشتنی هستی، پس هر روز باهاش دعوا میکنی و میگی تو منو دوست نداری که اون بگه نه من دوسِت دارم، اگه بگه که یه مسکن موقت برای حس بی ارزشی درونیت بهت داده که دوباره بعد یه مدت خیلی کوتاه اون حس درونی درد میگیره و خودش رو دوباره بهت نشون میده و تو دوباره دنبال اون مسکن هستی... 🔺کجا طرف مقابل به تو لطف میکنه؟ اونجایی که یه روز خسته میشه میگه دیگه مسکن نمیدم؛ و تو مجبور میشی به دنبال درمان قطعی مسئله خودت بری...... 🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
*⚫ چرا اسبها که حیوانات فهمیده و نجیبی هستند، روز عاشورا بر پیکر مطهر امام حسین علیه السلام تاختند؟!* 🔹 حدود هشتاد سال پیش یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند... آن زمان ايشان جوان بوده و روضه خوان دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف منبر می رود. آن روز برف سنگينى مى ‏آمده است. 🔹وقتى روضه اش تمام مى ‏شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود. 🔹 نقل می کند: عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى‏ آمد. مقدارى كه آمدم احساس کردم، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى‏ آيد. 🔹 حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد. بعد آن آقا كه پشت سر من مى ‏آمد گفت:« آ سيد مصطفى سلامٌ عليكم». گفتم:« سلام عليكم» . گفت: «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟) گفتم:« بفرماييد». گفت:« آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟ گفتم:« بله من در تاريخ خوانده‏ ام كه چنین کاری کرده اند. 🔹آن آقا گفتند:« و اسب ها هم بر بدن رفتند؟» گفتم: «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.» 🔸 مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. باز آن آقا گفتند:« آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را، منهدم كند؟» گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد». گفت:« گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟» گفتم:من در تاريخ خوانده‏ ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند. 🔹 گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و قبر را از بين نبرند؟!» 🔺 آقا سید می گوید: من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى‏ كردم. 🔹 گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد. 🔸 گفتم:« البته اين قضيه يك جوابى دارد». گفتند:« چى هست؟» 🔸 گفتم:« روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه ‏السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند. 🔹 اما در جريان متوكل، اينها مى‏ خواستند آثار حضرت را از بين ببرند. 🔹 نظر امام حسین (علیه السلام) بر از بين رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت مى‏ خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند». آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.» 🔺 آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده‏ ام، نيست...(فهمیدم آقا امام زمان عج بوده اند) ‌ 📚دفتر نشر بیانات حجت الاسلام شیخ جعفر ناصری ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ضعف بدن حین یا بعد از کرونا، چگونه از بین می رود؟ 🔹 ضعف، ناشی از غلبه‌ی رطوبت عارضی است و موجب احساس سنگینی و خستگی می شود. استفاده از داروهای شیمیایی قوی مانند آنتی بیوتیک و چرک خشک کن، این عارضه را تشدید می کند. همین امر، موجب اختلال در عملکرد ریه شده، و نمی تواند وظیفه خود را، که خنک کردن قلب است، به درستی انجام دهد، در نتیجه مجدد موجب افزایش رطوبت عارضی و در نهایت، مرگ فرد می شود. 🔸 بهترین درمان برای دفع رطوبت عارضی، تعریق و استفاده از آب میوه های طبیعی مانند آب سیب و آب گلابی است چرا که این آب میوه ها، خون سالم تولید می کنند، و تعریق خون ناسالمی را که در بافت تجمع کرده، خارج می کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🟡 ⚪️ یه جا بحث بود، یکی گفت هویج شده کیلو ۳۰ تومن ، اینم از دولت انقلابی تون ... ▫️یارو برگشت خیلی جدی گفت : این دولت هنوز فرصت نکرده هویج بکاره، اینا هویجای روحانیه، انصاف داشته باش . ▫️دیگه بحث خیار و گوجه و پیاز و پیش نکشیدم ... ✅  http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا 👧🏻را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید: _حالتون خوبه😊 در جوابش،لبخند عمیقی میزنم: _شکرخدا.☺️ کیفم 👜را زمین میگذارم و مینشینم. _مصاحبه📹 رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد: _بله عزیزم،.. بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم: _خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.😍 دستم را میگیرد و میگوید: _محبت شماست خواهرجان😊 و بعد ادامه میدهد: _باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید☺️😅 -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید😊 لیوان آب🍶 را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید😊 فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم _"ایرادی نداره بفرمایید"😊 بسم الله الرحمن الرحیم «آذر زندی» هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان 💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞 دومین فرزند خانواده هستم. ضبط را نگه میدارم: _خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید چشمی میگوید و نگاهش را به محیا 👀👧🏻می دوزد: _شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست😅اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ نگاهی به ساعتم می اندازم، یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم، 📲_"سلام،کی میای؟ " جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم. وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند. آرام میگویم: _التماس دعا،☺️ لبخندی میزند: _محتاجیم به دعا...😊 سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ.. خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد: _من اصلا دختر آرامـے نبودم.. 😊در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.☺️ یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم یـڪـبـار دوچـرخـه🏍 مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم😃 آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم.😅 من_بــے صــدا میخنـدمــ...😅☺️ خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم 💎حـجـاب ڪـاملـے💎 داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. 😊☝️همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. 😊 روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و 💚پــارچــه مـشڪـے رنگ💚 را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد... مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا 👑چــادر👑 اسـت! مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت: _آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟! _"آره فــقــط دانــشــگــاه" غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد❤️ ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم.☺️👑 _مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد: _مــامــان بــریــم خــونــه؟ خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد: _عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ... دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد: _زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ: _بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود.☺️ خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد: _نه عــزیــزم ایــرادے نــداره.😊 چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم: _ممنــونم از لـطف شـمـا. بــوسه اے بــر گونه محیا😘👧🏻 میـزنـم و مــیگویمــ _مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم 📲_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟ چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود. 📲_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ" مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ. باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم. بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.😌🌸🕌 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد صحن مطهر میشـوم،...🕌 گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح✨ ڪوچڪم را برمیدارم. ڪتاب را باز میڪنم زمزمه میڪنم😢 ✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه....😭✋✨ بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد..😭 ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ... 😔 این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا... و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. 😍😢 اشڪ هایم بند نـمــے آید،😭 باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل📲 میان هق هق مـن میپـیـچـد.. نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد.. باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛ _جانم فرحناز😊😢 +سلام زهرا گریه میڪنی؟" صدایم را صاف میڪنم: _نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم☺️ +قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟ آرام مفاتیح را میبندم _تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید.☺️😍 +ای جان سلامت باشن☺️ _شما چه خبر؟ +سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم😊👑 آرام میگویم: _منم چادرم میخوام،🙁 میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد: + قم ڪه مرڪـز چادره،😕 فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند: +راست میگه، همونجا چادر بگیر.😍 نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم: _باشه،😊به مطهره سلام برسون.. +سلامت باشی، مراقب خودت باش☺️👋 چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟!😌😇 به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد: +زهرا خوابی؟😟 آرام میگویم: _نه.. و سریع ادامه میدهم: _مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟😍🇮🇷🌷 دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد: +آره عزیزم😊 ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد! همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید: +زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده. متعجب میگویم: _من راضی به زحمتشون نیستم ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید: +چه زحمتی عزیزم و بلافاصله مـیگوید: _بریم؟ از جایم بلند میشوم: _بریم.😊 قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم: _مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا...😍👌👧🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با خانم سلیمانی تماس میگیرم،😊📲 با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم... با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم: +زهرا آماده شو بریم.☺️ آرام اما پر انرژی میگویم: _حاضرم بریم😍 در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم: _مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.😅 مهدیه سریع جواب میدهد: +چشم هرچی شما بگی گلم.☺️ آرام آرام قدم برمیدارم،... پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد. در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!😍☺️ صدایش در گوشم میپیچد: _بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،.. حیاط بزرگی که تمام زمینش گل🌹🌸 ودرخت🌳🌳 است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار🌿 وسط حیاط با نوازش باد میرقصد. مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.... مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.😊☕️ سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد: _بده من بشورم زهرا جان. سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم، چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم، مهدیه هم کنارم.. چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم: _مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید: _باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.😊 زینب حرفش را میکند و میگوید: _حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!😕 روسری ام را مرتب میکنم و میگویم: _ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.😊 ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،.. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم: _زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.😊👋 در ماشین را باز میکنم،..🚕 سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد: _سلام عزیزم کی میای؟😊 _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی☺️ دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا🎁👧🏻 را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم: _سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد😅 سرش را به سمت من برمیگرداند: _سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.😊 _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید☺️ بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم، خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: خانم سلیمانی_محمــــــ🌷ـــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.😊 ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.🌷💓 آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،.. چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : _ازدواج فامیلی رسمتونه؟☺️ خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: _اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد😊 و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما 💍با محرمیت💍 نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.☺️ به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم😊✌️ 👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم 👈دوم:قم نمیرم http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃 حال و هوایش را دوست داشتم،.. زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈 اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇 چندروزی گذشت،.. محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍 برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. ☺️ اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم،😎 آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌 لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد: 👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم : _بله.☺️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan