eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پر‌نده بسيار دلبسته بود، حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار تختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار می‌كشیدند، هر وقت پسرک از كار خسته می‌شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌کردند كه الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم. تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خسته‌ام و خوابم مياد. برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم، كه پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم، كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم. اين حكايت همه ما است، تنها فرق ما در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته‌ایم، پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره‌ای زيبایی و جمالشان، عده‌ای مدرک و عنوان آكادمیک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته‌اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند. پرنده‌ات را آزاد کن! ‌‌‌‌‌‌‌ 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلمی شغل انبیاست معلمهای عزیز سرزمینم روزتان مبارک انشاالله همتون سلامت باشید🤗🤗🤗 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌مادر نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست... فرشته ی فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزو های ترا براورده سازد، بگو از خدا چه می خواهـی؟ مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خواهم تا پسرم را شفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ مادر پاسخ داد: نه! فرشته گفت: اینک پسرت شفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمیتوانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانهٔ برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشهٔ نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم آخر تو چه میدانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و میتوانی آرزوی بکنی. حال بگو میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زن خوب باشد و مادر مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه میکنند؟ فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه می کند. مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد. تقدیم به همه مادرا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم. اما شوهر پرسید چرا؟ زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد. تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد. زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمی‌سازد. تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور می‌توانم تو را از تصمیمت منصرف کنم؟ زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم. صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته‌ایی زیر فنجان شیر گرم دیده می‌شود. زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که می‌گفت: عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم. اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می‌کنی مرتکب اشتباهات مکرر می‌شوی و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم. دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می‌کنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم. سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می‌کنی و این نشان می‌دهد تو نزدیک بین هستی من باید باشم تا روزی که پیر می‌شوی ناخن‌های تورا کوتاه کنم. به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید. اشک‌های زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد: عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم. زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است. زن اکنون می‌دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد. عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می‌گذریم. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ... ﺑﺎ اﺭﺯﺵ‌تر ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ می‌گویند ﻣﻔﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ سیب هنوز هم شیرین است هنوز هم آدم بهشت را به لبخند حوا می‌فروشد.. ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ❤️عشق و ازدواج همچون درختی است که باید به آن رسید و پرورشش داد تا به پیش برود و رشد کند. 💔هر گونه بی توجهی باعث پلاسیده شدن و اسیب دیدن این رابطه می شود. 🔻کم توجهی .... 🔻بی توجهی .... 🔻بی اهمیتی .... 🔻بی ارزشی .... 🔻بی تفاوتی 🔺و بی علاقگی به جایی منتهی می شود که دیگر همه می پذیرند که این رابطه تمام شده است و آن وقت است که نگاه انسان بدنبال شروعی تازه می رود که خود شروع فجایع بعدی است.❌ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ خیلی راحت فکر طلاق را به ذهنتان راه ندهید ❌ حتی دربحرانی ترین لحظات زندگی واختلاف های زناشویی، طلاق تنها راه حل نیست... 👈در ابتدا به فکر درمان رابطه باشید. درمان و نه کشتن رابطه! شما بچتون مریض میشه کجا میبریدش؟ پیش دکتر؟ یا قصابی؟ رابطه چی؟وقتی مریض شد کجا ببریمش؟! 🔖زود تصمیم نگیرید...اول مطمین بشید که راهی برای احیا و زنده نگه داشتن رابطه تون وجود نداره، بعد اونو از بین ببرید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ زن ها 👩🏻مثل منشور هستند 💎 کافیست به انها کمی نور بدهید🔆 (عشق و محبت❤️) تمام زندگیتان را رنگین کمان میکنند🌈 اما كافيست نوري (عشقي) نبينند💔 همه ي زندگي تاريك مي شود 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ هردوبدانیم فراموش نکنید زندگی مشترک مانند یک گــــــ🪴ــــــلدان است؛ به مراقبت و توجه دائمی نیاز دارد. 🌹گل بدون آب، نورخورشید و مراقبت ❗️هرگز رشد نخواهد کرد. باید برنامه ریزی کنید تا مدت بیشتری در کنار همسر خود باشید.❤️ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
خداحافظ ای ماه غفران و رحمت خداحافظ ای ماه عشق و عبادت خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه خداحافظ ای بهترین ماه الله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فرارسیدن عید سعید فطر عید بندگی تبریک و تهنیت باد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط صندوقچه آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد؛ در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد، ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشه كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد. پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه ی وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى صندوقچه نيز نرفت!!! میدانید چـرا؟ ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر، آن ديوار بلند باور خودش بود! باوری از جنس محدودیت! باوری به وجود دیواری بلند و غير قابل عبور! باوري از ناتوانی خويش! اگر ما در میان باورهای خویش جستجو کنیم، بی تردید دیوارهای شیشه ای بلند و سختی را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات و تجربیات ماست و خیلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
دارِن هاردی یه جا تو کتابِ اثر مرکب میگه: "نگاهی به روابطتان بیندازید و مطمئن شوید سه ساعت از وقت‌تان را برای یک فرد سه دقیقه ای صرف نمیکنید...!" و حقیقتا فقط کافیه همین یک کار رو انجام بدیم تا نصف مشکلات‌ درونی‌مون حل بشن.... http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه از همه چی بُریدی و دائما سیگنال های منفی سمتت میاد جوری که فکر میکنی دیگه نمیشه اینو یادت بیار: وسيقضي الله أمراً كنت تحسبه مستحيلا «و خدا چیزی رو ممکن میکنه که شما اونو غیرممکن میدونستین💫» http://eitaa.com/cognizable_wan
این داستان فوق العادس ! دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است 🌐‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!! از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟ عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت. موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید. بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت. وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید. جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده. http://eitaa.com/cognizable_wan
در منزل دوستی که پسرش دانش‌آموز ابتدایی و داشت تکالیف درسی‌اش را انجام میداد، بودم. زنگ منزل را زدند و پدر بزرگ خانواده از راه رسید. پدربزرگ با لبخند، یک جعبه مداد رنگی به نوه اش داد و گفت: "این هم جایزۀ نمرۀ بیست نقاشی‌ات." پسر ده ساله، جعبۀ مداد رنگی را گرفت و تشکر کرد و چند لحظه بعد گفت: "بابا بزرگ! باز هم که از این جنس‌های ارزون قیمت خریدی الان مداد رنگی‌های خارجی هست که ده برابر این کیفیت داره." مادر بچه گفت: "می‌بینید آقاجون؟ بچه‌های این دوره و زمونه خیلی باهوش هستند. اصلا نمی‌شه گولشون‌زد و سرشون کلاه گذاشت." پدربزرگ چیزی نگفت. برایشان توضیح دادم که این رفتار پسر بچه نشانۀ هوشمندی نیست! همان طور که هدیۀ پدربزرگ برای گول زدن نوه‌اش نیست. و این داستان را برایشان تعریف کردم: "آن زمان که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، خانم بزرگ گاهی به دیدن‌مان می‌آمد و به بچه‌های فامیل هدیه می‌داد، بیشتر وقت‌ها هدیه‌اش تکه‌های کوچک قند بود. بار اول که به من تکه قندی داد، یواشکی به پدرم گفتم: "این تکه قند کوچک که هدیه نیست!" پدرم اخم کرد و گفت: "خانم بزرگ شما را دوست دارد هر چه برایتان بیاورد هدیه است!" وقتی خانم بزرگ رفت، پدر برایم توضیح داد که در روزگار کودکی او، قند خیلی کمیاب و گران بوده و بچه‌ها آرزو می‌کردند که بتوانند یک تکه کوچک قند داشته باشند. خانم بزرگ هنوز هم خیال می‌کند که قند، چیز خیلی مهمی است. بعد گفت: "ببین پسرم! قنددان خانه پر از قند است، اما این تکه قند که مادرجان داده با آنها فرق دارد، چون نشانۀ مهربانی و علاقۀ او به شماست. این تکه قند معنا دارد، آن قندهای توی قنددان فقط شیرین هستند اما مهربان نیستند! وقتی کسی به ما هدیه می‌دهد، منظورش این نیست که ما نمی‌توانیم، مانند آن هدیه را بخریم، منظورش کمک کردن به ما هم نیست. او می‌خواهد علاقه‌اش را به ما نشان بدهد می‌خواهد بگوید که ما را دوست دارد و این، خیلی با ارزش است. این چیزی است که در هیچ بازاری نیست و در هیچ مغازه‌ای آن را نمی‌فروشند." چهل سال از آن دوران گذشته است و من هر وقت به یاد خانم بزرگ و تکه قندهای مهربانش می‌افتم، دهانم شیرین می‌شود، کامم شیرین می‌شود، جانم شیرین می‌شود.. ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ.. http://eitaa.com/cognizable_wan
ميليون‌ها انسان تصميم گرفته‌اند كه ديگر احساساتى نباشند. پوست كلفت شدند تا ديگر كسى نتواند آزارشان دهد، امّا به بهايى گزاف! كسى نمی‌تواند آزارشان دهد، امّا دیگر كسى نمی‌تواند شادشان هم كند! 👤 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍ در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ آقا این بسته نون چند؟فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ نه، نمیشه!! 💭 دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. 💭 پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود...اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!! 💭 از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت. الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" ‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
یه زنی میگفت: فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی) پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن. شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده) یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع) تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم... خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن! خدا شاهده هدایتش کردم. ✅میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیش این خانم ثبت نام کرده http://eitaa.com/cognizable_wan
✅این مردم، کجا هستند؟! وقتی فضای مجازی، از اینستاگرام تا تلگرام را میگردی، با مردمانی مواجه میشوی که در صفحات خود، پست های روشنفکری میگذارند... یکی ادای احترام به حقوق حیوانات را در میاورد. یکی پز حفظ محیط زیست دارد. یکی با قیافه روشنفکری حرف از حقوق شهروندی میزند. عده زیادی ژست کمک به فقرا میگرند. همه عشق ایران، وطن آریایی و تاریخ ایران دارند! ✅اما این مردمان فضای مجازی، کجای ایرانند؟! وقتی وارد جامعه میشوی، در یک ترافیک بخاطر برخورد ساده ماشین ها، به همدیگر فحش ناموس میدهند و دعوا میشود... آشغال و پلاستیک، محیط زیست را شخم زده است؛ فقیر را که می بینند، کمک که نمی کنند هیچ، تازه می گویند: درآمدش از ما بیشتر است، مسیر را کج میکنند... توی اتوبوس آهنگ میگذارد، و گوش میدهد، انگار نه انگار چهل نفر دیگر هم نشسته اند و شاید میخواهند استراحت کنند همین بلا در آپارتمان ها نیز وجود دارد. از کل تاریخ و ایرانیت اسم داریوش و کوروش را میدانند؛ جنس چینی و اروپایی میخرند تا به وطن آنها خدمت کنند! این مردم، اگر به شعارها و پست هایی که میگذارند اعتقاد داشتند و در فضای حقیقی عمل میکردند، در خیلی از جهات وضع جامعه بهتر از امروز می بود، براستی برای چه کسی فیلم بازی میکنیم؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تجربه نزدیک به مرگ خانم لود میلای روسی 🔅اثرات تکلیفی سقط جنین⛔️ ایشون چندین بار در طول زندگی اش انجام داده و در تجربه ای که داشتن صحنه هایی رو از تبعات سقط جنین شدگان رو میبینند 🔆انتشار این مطلب منجر به جلوگیری از سقط جنین می شود http://eitaa.com/cognizable_wan 🔅لطفا منتشر کنید.
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند می‌بخشد. وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود می‌شود، در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.» وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: «تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد. سپس چوپان به او می گوید: کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوری! http://eitaa.com/cognizable_wan
❣چشم دل بگشا هر انسانی که از کنار تو می گذرد، برای تو فرستاده شده تا به تو چیزی دهد یا به توخدمت کند یا به تو درسی را بیاموزد ویا تو به او چیزی دهی... هیچ مورچه ای بدون اجازه خدا بارش را حملنمی کند هیچ زنبوری‌ بدون اجازه خدا وارد کندویش نمی شود وهیچ جوانه ای بدون اجازه خدا سبز نمیشود. پس انسانهایی که وارد زندگی تو می شوند ،بر اساس طرح الهی به خاطر تو می آیند ودست خیر وعشق خداوند در پشت تمامی این اتفاقات است حتی اگر در ظاهر اینگونه نباشد...اگرخداوند انسانی را به زندگی ات واردمی کند فقط از طریق وحدت با همان یک نفر می توانی به اوج کمال برسی.می توانی از طریق یکی شدن با او،طعم زیبایی،ستایش،توحید ،وحدت ویگانگی را بچشی.یکی شدن فقط منظور ازدواج نیست . (تمام عالم تمام عالم است) ما با هرکس ارتباطی روحانی ومعنوی برقرار می کنیم .ما با تمام انسانهای اطرافمان، حتی آنهایی که فقط از کنارشان می گذریم ،بدون اینکه متوجه باشیم، ارتباط روحانی داریم.هنگامی که در چشمان پیرزنی نگاه می کنی وبه لبخند می زنی ، با او یکی شده ای. هنگامی ... http://eitaa.com/cognizable_wan
دﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ . ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ . ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ . ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ گل بود، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ . ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود آنکه تو را میخواهد به هر بهانه ای ميماند حسین پناهی http://eitaa.com/cognizable_wan
✅دروغ ریشه جامعه را خشک میکند! 🍃کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد 🍃بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید، اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد. دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد 🍃به عادت همیشگی ، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم !بلافاصله به سویم حـرکت کرد!! 🍃در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد ! بچه آمد و شکلات را گرفت! 🍃به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم! او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی،اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است! 🍃کار تو باعث می گردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر به کسی اعتماد نکند. 🍃حال نمازی که میخوانیم فرشته های بالای سرمان عزا میگیرندکه چه کنند؛ ایاک نعبد را جزء عباداتم بنویسند یا جزء دروغهایم http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه پند آموز 💭 «یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. 💭تا چشمم به رودخانه افتاد، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن؛ نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم … می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. پشت آن درخت و کنار رودخانه، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند. همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه مےکند، که من نگاه کنم؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! اما خدایا من به خاطر تو، از این گناه می گذرم! 💭 از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود. یادم افتاد شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات، 💭 صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. به اطرافم نگاه کردم؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!! همه می گفتند: «سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح …» از آن موقع، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد …» 💭 در سال ۱۳۹۱، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود، بدست آمد.در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ... ❤️«اللهم عجل لولیک الفرج»❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جمله‌ای را برای خنداندن او بر روی اسكناس می نوشت. اين بار هم همين كار را كرد. پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله‌ای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هر چند صدای خنده خود را نمی‌شنيد ... "اگر می خواهی خوشبخت باشی براي خوشبختی ديگران بكوش" http://eitaa.com/cognizable_wan
خدا خر را آفرید و گفت: تو بار خواهی برد از زمانی که آفتاب بدمد تا شب و 50 سال عمر خواهی کرد. خر گفت: میخواهم خر باشم اما فقط بیست سال عمرکنم. خدا پذیرفت. خدا سگ را آفرید و گفت: تو نگهبان خانه ی انسان خواهی شد و هرچه دادند خواهی خورد و سی سال عمر میکنی. سگ گفت: میخواهم سگ باشم اما 15سال برایم کافیست. خدا پذیرفت. خدا میمون را آفرید و گفت: تو مدام از شاخه ای به شاخه ای میپری و 20 سال عمر میکنی. میمون گفت میخواهم میمون باشم اما 10سال عمر کافیست... و خدا انسان را آفرید و گفت: تو اشرف مخلوقاتی سرور تمام زمین و 20 سال عمر میکنی! انسان گفت: می خواهم انسان باشم اما آن سی سالی که خر نخواست، پانزده سالی که سگ نخواست و ده سالی که میمون نخواست به من بده. و اینچنین شد که ما فقط بیست سال مثل آدم زندگی میکنیم. بعد ازدواج میکنیم و سی سال مثل خر کار میکنیم و پانزده سال مثل سگ نگهبان خونه و بچه هامون میشیم و آخرش هم مثل میمون از خونه ی دختر به خونه ی پسر و از خونه ی پسر به خونه ی دختر میدویم و واسه نوه هامون شکلک در میاریم...! http://eitaa.com/cognizable_wan
💚روانشناسی 💚 ♦چهار اصل سلامت: شادی، احترام، امنيت و آرامش 🔹 اين چهار اصل نشانه داشتن تن و روان و زندگی سالم است. ارتباط خود را با كسانی كه اين چهار عنصر حياتی شما را تحقير يا تضعيف می كنند، كم كرده يا به مرور فاصله بگيريد حتی اگر نزديك ترين كسان شما باشند. 🔹 اگر با كسی از گفتن يك حرف بترسيد كه روزی از آن سواستفاده كند؛ امنيت نداريد! از اين گونه آدمها فاصله بگيريد. اگر نزد كسي مي رويد كه تا شما را مي بيند؛ می‌نالد؛ انرژی روانی و شادی شما را مي گيرد، از او فاصله بگيريد. 🔹روابط آزار دهنده بيماری می‌آفرينند، زيرا حداقل يكی از چهار اصل سلامت را از بين می‌برند. 🔹سلامتی بر سنت و هنجار مقدم است. سنتهایی كه حفظ كرديد دردها و بيماريهای شما را تسكين نمی‌دهند. خود را از قيد افكار و باورهای آزار دهنده رها كنيد. 💜💜💜👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان بسیار زیبای پادشاهی به نجارش گفت می خواهم فردا اعدامت کنم نجار . . . http://eitaa.com/cognizable_wan