فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به ما میگن شما عقده ایی هستین چون آزادی جنسی ندارین اما من میگم عقده ایی اونیه که دنبال هرچیزی میره ونمیتونه خودشو کنترل کنه.
#پشتیبان_من #آزادی #حقوق_زنان #نه_به_حجاب_اجباری #چهارشنبه_سفید #تجاوز
⚠️ #مدیریت_زندگی_با_حرف_مردم🚫
🔹یکی از آفات بزرگ زندگی سپردن مدیریت آن به دست "معیارهای متغیر" است.
یکی از معیارهای متغیر همین
"#حرف_مردم" است.
🔸چقدر افراد سراغ داریم که خود به خود آدم بدی نبودند. ولی چون حرف مردم جهت دهندهی زندگی آنها بود به بهانهای پای #ماهواره در زندگیشان باز شد و این #بوق_کفر کم کم معیار و ملاکهای زندگیشان را عوض کرد ...
💥#حجابشان آب رفت، #عفاف و #غیرت شان بددلی تفسیر شد، #برهنگی و #عریانی به روز بودن معنا شد ...❗️
🔺محصول همهی اینها این شد:
«بدبینی بین زن و شوهر و کلا افراد خانواده ... »
و خانواده ای که قرار بود مایهی #آرامش باشد بر هم زنندهی آرامش شد!
☝️این نتیجهی همان ضربالمثل معروف ما ایرانیهاست که؛
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا می رود دیوار کج
✅خشت اول مهم است، خیلی مهم
اگر بخواهیم دیوار زندگی سالم بالا برود باید محور، #حرف_خالق باشد 🎓
#پرسش_پاسخ
🤔آیا تو دنیای مدرن امروزی هم، بردگی وجود داره؟
✔️بله، اونم بردگی مجانی ... !!
لااقل قدیما در قبال خرید کنیز و غلام مبلغ قابل توجهی پرداخت میشد اما الان؛ #زن مفت و مجانی خودشو در معرض دید میلیونها نفر قرار میده و تصور میکنه این یعنی #آزادی❗️
🔺زن فریب خورده امروز، هنوز باورش نشده وقتی ساعتها جلوی آینه آرایش میکنه و تلاش میکنه خودش رو پیش دیگران زیباتر جلوه بده دیگه خودش نیست، یک برده است، بردهای #عمومی و #مجانی ... برای نگاههای هوس آلود دیگران💥😞
# 🎓http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوچهل_وشش
⌚️به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم
– کجا؟ تازه وسط بازیه
– خسته شدی؟
🌷همه زل زده بودن به من – تا شما یه استراحت کوتاه کنید، این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده.
چهره هاشون وا رفت، اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم.
فرهاد اومد سمت مون
– من، خدا بشم؟
جمله از دهنش در نیومده، سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد
– برو تو هم با اون خدا شدنت، هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می گرفت.
🌷بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز.
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن.
بقیه هنوز بیدار بودن، که من از جمع جدا شدم. کیسه خوابم رو که برداشتم، سینا اومد سمتم.
🌷– به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه.
خندیدم و زدم روی شونه اش
🌷– قربانت، ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم.
تا چشمم گرم می شد، هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود.
🌷من که بیدار شدم، هنوز چند نفری بیدار بودن. سکوت محض، توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها، نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود، اما می شد چند قدمیت رو ببینی.
🌷وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم. یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم. توی این هوا و فضای فوق العاده، هیچ چیز، لذت بخش تر نبود…
🌷نماز دوم تموم شده بود، سرم رو که از سجده شکر برداشتم، سایه یک نفر به سایه های #جنگل و نور ماه اضافه شد. یک قدمی من ایستاده بود.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوچهل_وهفت
🌷جا خوردم، نیم خیز چرخیدم پشت سرم. سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد.
– تو چقدر نماز می خونی، خسته نمیشی؟
🌷از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
– یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید، از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟
چند لحظه سکوت کردم.
🌷– خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم، مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود. ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم !
🌷با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم. هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه.
– #آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه، چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن. اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید، می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟
🌷شیشه های کوچیک رنگی!
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن، یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای. اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن. #انسانیت و #آزادی هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن.
🌷نگاهش خیلی جدی بود.
– کلا اینها با هم خیلی فرق داره، قابل مقایسه نیست.
این بار بی مکث جوابش رو دادم.
– دقیقا، این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست، از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست.
🌷فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی، تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی.
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو. از یه جا به بعد، هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست، اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره.
🌷سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. غرق در فکر بود. نور مهتاب، کمتر شده بود، چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه، اما نشست.
🌷در اون سیاهی شب، جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا، روشن تر از روز بود.
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه. کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود.
🌷یهو بحث رو عوض کردم. – سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد.? این سوال اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است.
بلند شدم ایستادم رو به قبله
🌷– نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی، یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری. .
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #دهم
لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.🔥سعد🔥 زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم..
که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم
_این ولید کیه که تو #به_امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟😠
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا #مقصر میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد
_چون ولید بهش گفته بود زن من #ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن!😡
از روز نخست میدانستم..
سعد سُنی 😥است، او هم از تشیّع من باخبر بود 😐و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم..
و تنها برای #آزادی و #انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای #آزادی سوریه به این کشور آمده ام به
جرم #مذهبی که خودم هم قبولش #ندارم، تحریم شوم
که حیرتزده پرسیدم
_تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟😠
و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت
_ما با اینا #همکاری نمی کنیم! ما فقط از این احمقها #استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید..
و همین هیاهو شاهد ادعای سعد🔥 بود که باز مستانه خندید و گفت
_همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد...
ادامه دارد....
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan