eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
18هزار ویدیو
629 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 .... 🌷در عمليات بدر محوری بود که خاكريز را بچه‌ها در بين آب ايجاد کرده بودند و در سنگرهايی كه از عراقی‌ها گرفته بودند، بچه‌ها اسكان داده شده بودند و در منطقه آتش خمپاره‌ها و توپخانه دشمن شديد بود. من هم در بين بچه‌ها بودم كه برادر قاسم موحدی آمدند و برای اين‌كه به بچه‌ها روحيه بدهند با يك حالت خندان آمدند و خبر شهادت يكی از دوستان به نام آقای اسماعيل سعيدی‌نژاد را به ما دادند.... 🌷و گفتند: كه بله فلانی هم رفت و به شهدا ملحق شد. برادر موحدی اين مطلب را آن‌چنان با لبخند گفت: كه ما اول فكر می‌كرديم ايشان شوخی می‌كنند، ولی بعد متوجه شديم كه مسئله جدی است و آن بنده خدا شهيد شده است. در واقع ايشان برای اين‌كه به بچه‌ها روحيه بدهد اين‌گونه خبر شهادت برادر اسماعيل سعيدی‌نژاد را به ما دادند...! 🌹خاطره ای به یاد سردار شھید قاسم موحدی و شهید معزز اسماعيل سعيدی‌نژاد ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 !! 🌷همیشه کارش خفه کردن دوشکای دشمن بود اما شهید نمی‌شد. بعد از این‌که دستش قطع شده بود. یک روز مادرم داشت نماز می‌خواند. من و هاشم به ایشان «ننه» می‌گفتیم. هاشم به ننه‌ام گفت: ما داریم جانمان را قسطی به خدا می‌دهیم، بعد این مجروحیت‌های من هر کدامشان یک شهادت هست. مادرم گفت که هر چی خدا بخواهد همان می‌شود، زیاد فکر نکن. هاشم گفت: مادر تو رو به قبله نشسته‌ای. بگو خدایا من از هاشم راضی هستم، تو هم راضی باش. مادرم هم گفت خدایا من از هاشم راضی هستم، تو هم راضی باش. تا این.... 🌷تا این جمله را مادر گفت؛ هاشم یک پشتک زد و کف پای مادرم را بوسید. گفت این دفعه دیگر تمام است. واقعاً هم همان شد. یعنی تا رضایت مادرم را گرفت ۱۰ روز نشد و شهید شد. هاشم اصلاً عادتت نداشت خداحافظی کند و از زیر قرآن رد شود، اما این‌بار ساکش را گذاشت روی کولش و چند قدم که رفت، برگشت عقب نگاه کرد و دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و رفت. همان عملیات هم شهید شد. کارش گیر مادر بود و رضایت مادر را گرفت و شهید شد. حالا اگر آدم می‌خواهد به جایی برسد، دعای مادر پشت سرش باشد خیلی عالی است. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار هاشم کلهر : رزمنده دلاور محمدعلی کلهر برادر گرامی شهید منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 ! 🌷در سال ۱۳۶۲ عملیات والفجرچهار منطقه پنجوین، بنده و مرحوم رضا سلم‌طوری در دیدگاه روبروی شهر سلیمانیه عراق مستقر بودیم و چون با توپخانه ارتش کار می‌کردیم یک بی‌سیمچی از طرف ارتش پیش ما مأمور بود. دیدگاه ما در محدوده گردان زهیر به فرماندهی شادروان محمدنیا بود و چون آن برادر ارتشی پیش ما بود و بنده و مرحوم سلم‌طوری با لباس خاکی و بدون ارم بودیم، زنده یاد مرحوم بهشتی به همراه مسئول تدارکات گردان زهیر، بنده و سلم‌طوری را ارتشی فرض کرده‌بودند و.... 🌷و حسابی از نظر تدارکات و... رسیدگی می‌کردند؛ تا این‌که یک روز با مرحوم محمدنیا در دیدگاه بودیم که این دو عزیز پیش ما آمدند و دیدند بنده با محمدنیا خیلی راحتم؛ پایین دیدگاه از ایشون می‌پرسند با بچه‌های ارتشی آشنا هستید که این‌قدر با هم راحتید؟ مرحوم محمدنیا هم گفته بود: بابا اين‌ها از بچه‌های تیپ و گردان ادواتند. در این لحظه مسئول تدارکات گردان پیش ما آمد و گفت هر چه را که تا الان نخوردید باید پس بدهید!! : رزمنده دلاور پاشا اوغلی از دیدبان‌های لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 ....!!! 🌷دخترمان سعیده که به دنیا آمد، ابوطالب هم آمد مرخصی. بعد چند روز که توی خانه بود، وسایلش را جمع کرد تا برگردد به منطقه. از این‌که داشت خیلی زود تنهایم می‌گذاشت ناراحت بودم. سعیده را بردم پیشش و گفتم: اگر می‌خواهی بروی به جبهه، این بچه را هم با خودت ببر. 🌷....فکر کردم که با این حرف مانع رفتنش به جبهه شوم، اما در جوابم گفت: به خدا قسم، اگر تو را هم از دست بدهم باز هم به جبهه می‌روم؛ تکلیفم این است. این را که گفت، مطمئن شدم یک لحظه هم از جبهه دست بردار نیست....! 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز ابوطالب محمدى ❌ به خدا قسم تكليف ما هم همين هست؛ رزمنده ﺟﺒﻬﻪ‌ى جنگ نرم باشيم تا آخرش، حتى اگه خيلى چيزهاى با ارزش رو از دست بديم....! ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 ...! 🌷شب عملیات فرا رسید. ابتدای محور «چم هندی» ایستاده بودم تا گردان‌ها را به سمت جلو هدایت کنم. برادر مهدی نصر، فرمانده محور «چم هندی» را دیدم که ماشین جیپ ایشان در رمل گیر کرده بود و حرکت نمی‌کرد. ایشان دنبال وسیله نقلیه‌ای بود تا خود را به جلو برساند. یک دستگاه موتور سیکلت ٢٥٠ آوردند. برادر نصر با بی‌سیمچی‌اش سوار موتور شدند. هنوز مسافتی نرفته بود که.... 🌷که موتورش هم خراب شد و از حرکت باز ماند. نزدیک ایشان رفتم. با لحن خاصی گفت: (خطاب به موتور) «ظاهراً خبر دارند امشب مسأله ما حل می‌شود، می‌خواهند مانع شوند، ولی کور خوانده من پیاده هم که شده این راه را می‌روم؛ فرصت شهادت از دست دادنی نیست؛ چون شاید تکرار شدنی نباشد. مهدی رفت و به آرزوی دیرینه‌اش رسید و من در صبحدم عملیات، خبر شهادت آقا مهدی نصر را شنیدم. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز مهدى نصر ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 .... 🌷شهید بهمن (محمد جواد) دُروَلی حالات بسیار خوبی داشت؛ که از لابلای یادداشت‌های به یادگار مانده‌اش است، پیداست. در گوشه‌ای از یادداشت‌های این شهید می‌خوانیم: «چند شب پیش خوابی دیدم. دو یا سه دقیقه به اذان صبح باقی مانده بود که بیدار شدم. خواب دیدم برای دومین بار به مکه مشرف شده‌ام ولی این‌بار با گذشته فرق می‌کند. همه را نامه زیارت می‌دادند ولی موقت می‌توانستند زیارت کنند. اما به دست من نامه‌ای دادند که چند جمله به این مفهوم نوشته شده بود: "طواف همیشگی". 🌷در همین حال یکی از شهدا را دیدم که اصرار می‌کرد کاری کنم تا به او اجازه زیارت داده شود. من هم کارت طواف همیشگی را به دستش دادم. او زیارت کرد و مجدداً کارت را به من داد! ناگاه با صدای مؤذن گردان از خواب پریدم.» یکی از بچه‌های بسیجی گردان بلال می‌گفت: شهید بهمن درولی بعد از نماز جماعت، شیشه عطر خود را جلویم گذاشت و گفت: «این تقدیم شما!» با تعجب پرسیدم: «پس خودتان چی؟» خندید و گفت: «من دیگر به این عطر احتیاج ندارم. من با چیز دیگری معطر خواهم شد.» بعد از ظهر همان روز خمپاره ای در کنارش منفجر شد و بهمن با خونش معطر شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز بهمن (محمد جواد) دُروَلی 📚 كتاب "شهر من دزفول" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 !! 🌷صحبت از شكار تانك‌های دشمن بود و هركس در غياب آر.پی.جی‌زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعريف می‌کرد. يكی گفت: «شكارچی ما طوری شنی تانك را نشانه می‌گيرد كه مثل چفت در كه با دست باز كنند، همه‌ی قفل و بندهايش را از هم سوا می‌كند و مثل شبيخوان مغازه‌های لوازم و وسايل يدكی می‌چيند!» كنارش ديگری گفت: «شكارچی ما مثل شكار يك پرنده، چنان خال زير گلوی تانك را نشانه می‌گيرد كه... 🌷که فقط سرش را از بدن جدا می‌كند در حالی‌كه بقيه‌ی بدنش سالم است!!» و سومی كه تا اين زمان فرصت زيادی برای پيدا كردن كلمات مناسب پيدا كرده بود، گفت: «اين كه چيزی نيست، شكارچی ما هنوز شليك نكرده، تانك‌های دشمن به احترام آر.پی‌جی‌اش كلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تكان می‌دهند و خودشان به استقبالش می‌آيند...!!!» 📚 کتاب "فرهنگ جبهه" (شوخی طبعی‌ها) - صفحه ۴۷ ❌️❌️ جریان زندگی در جبهه جریان داشت. ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 !! 🌷ساعتی قبل از شروع عملیات کربلای۴ که بسیار خسته بودم به سنگر مراجعه کردم یه چایی خوردم بعد صرف چایی از خستگی بی‌اختیار خوابم برده بود. خیلی کوتاه در عالم خواب دوست شهیدم فضل الله نجاران را دیدم که به درب سنگر فرماندهی ۱۰۵ آمده بود. نمی‌دانم چه خبر بود که همه بچه‌های آتشبار دور هم جمع بودند. من، کرباسی و قربانی در عالم خواب آخر سنگر نشسته بودیم، شهید نجاران که با یک دست پتوی ورودی سنگر را گرفته بود به طرف ما اشاره کرد که بیایید، من به طرف او رفتم به درب سنگر رسیدم دوست شهیدم نجاران گفت: شما را نگفتم قربانی و کرباسی را گفتم. 🌷من برگشتم و به آن دو نفر گفتم با شما کار دارند. آن دو نفر به درب سنگر رفتند ناگهان من بیدار شدم به اطراف سنگر نگاه کردم ببینم آن‌ها کجا هستند. قربانی که نبود جعفر کنار من سرش را گذاشته بود بین زانوها و تو خودش بود. صداش زدم جعفر نمی‌دونی چه خوابی برات دیدم، ادامه حرف مرا قیچی کرد. اشاره کرد آهسته، چه خبره! خودم می‌دانم بگذار تو خودم باشم. عملیات شروع شد و هر کسی رفت دنبال وظیفه خودش. نمی‌دانم چه ساعتی از شب بود من با نیسان داشتم گلوله توپ از زاغه به سنگرهای توپ می‌رساندم که در آن آتش پر حجمی که.... 🌷که دشمن روی مواضع ما اجرا می‌کرد. یک لحظه متوجه شدم محمد قربانی و جعفر کرباسی به طرف من بدو می‌آیند و کاظمی کاظمی صدا می‌زنند. من هنوز توقف کامل نکرده بودم به نیسان رسیدند. قربانی گفت: خودت را برسون پای توپ شهید کردآبادی، عراقی‌ها دارن میان تو جزیره ام الرصاص. من از آن‌ها جدا شدم و به طرف سنگر شهید کردآبادی رفتم که بعد از جدا شدن من از آن‌ها، دو گلوله خمپاره ۱۲۰ دو طرف نیسان آمده بود و عزیزان کرباسی و قربانی به شهادت رسیده بودند. بعد، خبر شهادت را آقا مصطفی به من داد و گفت کسی فعلاً چیزی نفهمه.... 🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز فضل الله نجاران، محمد قربانی (فرمانده اتشبار توپخانه ۱۰۵ میلیمتری، جعفر کرباسی و شهید کردآبادی : رزمنده دلاور حسن کاظمی ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 !‏! 🌷بار دوم که به جبهه رفتم، از آن‌جا که دانشجو بودم، از تهران اعزام شدم، درست بعد از عملیات کربلای یک بود و ما را مستقیم به شهر .... بردند که تازه از لوث وجود عراقی‌ها پاکسازی شده بود. من مسؤل گروهی بودم که به‌خاطر این‌که منطقه آلوده نشود و رزمندگان آسیب نبینند مبادرت به این کار کردند، اولین‌بار بود که من در منطقه جنگی جنازه عراقی‌ها را دفن می‌کردم و اصلاً از چگونگی دفن کردن آن‌ها باخبر نبودم. به مسئول‌مان گفتم: «قبله کجاست؟!» گفت: «برای چه قبله را می‌خواهی؟» گفتم: «مگر نباید آن‌ها را رو به قبله دفن کنیم؟!» مسؤل‌مان لبخندی زد و گفت: «انگار این‌جا منطقه جنگی هست!» 🌷ما جنازه‌ها را داخل کانالی گذاشتیم و بعد از سم‌پاشی، روی آن‌ها را خاک ریختیم، همان‌روز عراقی‌ها ما را از گلوله‌های خمپاره خود بی‌نصیب نگذاشتند و نیم‌ساعتی ما را به داخل سنگرهای‌مان خیزاندند. بعد از پایان یافتن آتش تهیه دشمن دوباره شروع کردیم به دفن اجساد، رزمنده‌ای که سم‌پاش را حمل می‌کرد، خسته شد و من قبول کردم کار او را انجام دهم، از آن‌جا که منطقه پُر بود از میادین مین، مسؤل ما سعی می‌کرد در هنگام عبور نیروها به روی مین پا نگذارند. 🌷من تازه سم‌پاش را از آن پیرمرد رزمنده گرفتم تا داخل آن را پر از سم کنم که دیدم دستی شانه‌ام را فشرد و گفت: «از جایت تکان نخور.» بعد به من گفت: «حالا زیر پایت را نگاه کن.» وقتی زیر پایم را نگاه کردم ضربان قلبم بالا رفت، نصف مین را لگد کرده بودم و درست در پنج سانتی‌متری پایم مین دیگری نیز تله شده بود. فرمانده با خونسردی کامل مین‌ها را خنثی کرد و من بعد از آن قضیه دیگر حواسم بود که قبل از پا گذاشتن زیر پایم را نگاه کنم. : رزمنده دلاور عین‌الله اسماعیل‌پور‏ منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 .... 🌷حاج قاسم اصغری جانشین تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا (علیه السلام) بعد از نماز مغرب و عشا بچه‌های گردان را دور هم جمع کرد و دو به دو با هم صیغه‌ی برادری خواندند. حاج رسول و حاج قاسم هم با هم افتادند و "قبلتُ " را از هم گرفتند. بچه‌ها پراکنده شده در چادرها و سنگرهایشان مشغول بودند. دیدم که حاج قاسم و رسول داخل ماشین نشسته و مشغول صحبت هستند. خواستم جلو بروم که از دور به من اشاره کرد که این‌جا نیا و من هم ایستادم. 🌷از دور می‌دیدم که بگو بخند می‌کنند. شاید ۴۵ دقیقه این کار طول کشید و من هم این دو را از دور نگاه می‌کردم. با خودم گفتم شاید عملیات شناسایی در پیش است و این‌ها می‌خواهند ما از منطقه بویی نبریم و ده‌ها فکر و خیال دیگر.... تا این‌که از هم جدا شدند. من رفتم سراغ حاج رسول و گفتم: حاج رسول خبریه؟چیزی شده ما را راه نمی‌دهی؟! گفت:... 🌷گفت: چیزی نیست. یک موضوعی بین من و حاج قاسم است که فردا متوجه می‌شوید. حاج رسول را تحریک کردم که داستان چیه؟ حاج رسول گفت: شفاعت نمی‌خواهی؟ گفتم: شفاعـت چی؟ گفت: شفاعــت دیگه، شفاعـت نمی‌خواهی؟ وقتی که این حرف را زد اشک در چشمانم حلقه زد، حاج رسول با یک حالتی گفت، ما قبلاً هم با هم شوخی می‌کردیم و این حرف‌ها زده می‌شد ولی آن شب با یک حالتی گفت که تنم لرزید. : رزمنده دلاور منوچهر قائد امینی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ❌️❌️ این حالت‌ روزتون ان شاءالله ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 !! 🌷ساعتی قبل از شروع عملیات کربلای۴ که بسیار خسته بودم به سنگر مراجعه کردم یه چایی خوردم بعد صرف چایی از خستگی بی‌اختیار خوابم برده بود. خیلی کوتاه در عالم خواب دوست شهیدم فضل الله نجاران را دیدم که به درب سنگر فرماندهی ۱۰۵ آمده بود. نمی‌دانم چه خبر بود که همه بچه‌های آتشبار دور هم جمع بودند. من، کرباسی و قربانی در عالم خواب آخر سنگر نشسته بودیم، شهید نجاران که با یک دست پتوی ورودی سنگر را گرفته بود به طرف ما اشاره کرد که بیایید، من به طرف او رفتم به درب سنگر رسیدم دوست شهیدم نجاران گفت: شما را نگفتم قربانی و کرباسی را گفتم. 🌷من برگشتم و به آن دو نفر گفتم با شما کار دارند. آن دو نفر به درب سنگر رفتند ناگهان من بیدار شدم به اطراف سنگر نگاه کردم ببینم آن‌ها کجا هستند. قربانی که نبود جعفر کنار من سرش را گذاشته بود بین زانوها و تو خودش بود. صداش زدم جعفر نمی‌دونی چه خوابی برات دیدم، ادامه حرف مرا قیچی کرد. اشاره کرد آهسته، چه خبره! خودم می‌دانم بگذار تو خودم باشم. عملیات شروع شد و هر کسی رفت دنبال وظیفه خودش. نمی‌دانم چه ساعتی از شب بود من با نیسان داشتم گلوله توپ از زاغه به سنگرهای توپ می‌رساندم که در آن آتش پر حجمی که.... 🌷که دشمن روی مواضع ما اجرا می‌کرد. یک لحظه متوجه شدم محمد قربانی و جعفر کرباسی به طرف من بدو می‌آیند و کاظمی کاظمی صدا می‌زنند. من هنوز توقف کامل نکرده بودم به نیسان رسیدند. قربانی گفت: خودت را برسون پای توپ شهید کردآبادی، عراقی‌ها دارن میان تو جزیره ام الرصاص. من از آن‌ها جدا شدم و به طرف سنگر شهید کردآبادی رفتم که بعد از جدا شدن من از آن‌ها، دو گلوله خمپاره ۱۲۰ دو طرف نیسان آمده بود و عزیزان کرباسی و قربانی به شهادت رسیده بودند. بعد، خبر شهادت را آقا مصطفی به من داد و گفت کسی فعلاً چیزی نفهمه.... 🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز فضل الله نجاران، محمد قربانی (فرمانده اتشبار توپخانه ۱۰۵ میلیمتری، جعفر کرباسی و شهید کردآبادی : رزمنده دلاور حسن کاظمی ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 🌷 .... 🌷عمو حسن پیرمرد کوتاه قد و بذله گویی بود که با شروع جنگ تحمیلی کسب و کارش که یخ‌فروشی بود رها کرد و با رزمنده‌ها به مناطق غرب و جنوب رفت. او با وجود سن و سال بالا، همراه هر گردانی می‌دوید و شعارها و سرودهای حماسی و مذهبی می‌خواند و به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. یک روز عمو حسن از من پرسید: «لباس‌هایت را کجا می‌شویی؟ گفتم خودم می‌شویم. گفت:«لباس‌های خودت و رفقایت را بیاور تبلیغات تا با ماشین لباسشویی برایتان بشوییم.» 🌷من هم لباس‌ها را جمع کردم و بردم تبلیغات، پرسیدم عمو پس ماشین لباسشویی‌ات کجاست؟ خندید و چیزی نگفت. بعد دیدم عمو حسن یک پیت حلبی گذاشته روی اجاق و با یک چوب، لباس‌ها را به هم می‌زند و اسم آن را گذاشته ماشین لباسشویی! دیانت و حسن‌خلق عمو حسن زبانزد همه بود. عملیات کربلای ۵ که شروع شد، عمو حسن غیرتش قبول نکرد توی چادر تبلیغات بماند و با اصرار خودش اسلحه به‌دست گرفت و همراه رزمنده‌ها به خط مقدم رفت و در بحبوحه همان عملیات به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حاج حسن امیری‌فر، پیرمرد ۷۰ ساله ای که به «عمو حسن» معروف شده بود. : رزمنده دلاور قاسم زینلی 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀 ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan