eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالب و شنیدنی قابل توجه جوونای عزیز http://eitaa.com/cognizable_wan
اخرین جملات یک سوسک هنگام کشته شدن توسط یک مرد ...بکش اره بیا منو بکش بدبخت، تو حسودیت میشه، از این که زنت از من میترسه ولی از تو نمیترسه😂😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#درسنامه به قلبت❤️رجوع کن اگر حالت خوبست به باورهایت ایمان بیاور اگر حالت خوب نیست همچون خانه کلنگی آن رابکوب و از نو بساز برای #تغییر دیر نیست
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌺خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود. بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود. تا مادربزرگ تکان می خورد، و مهربان بهش می رسید. توی بقیه کارها هم همین طور، حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود. 🍃با اومدن ایشون، حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم، سبک تر شده. اما این حس خوشحالی، زمان زیادی طول نکشید. با درخواست خاله، مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه. من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم، جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود. فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست. 🌺بعد از گذشت ماه ها، بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم. خاله با همه تماس گرفت. 🍃بزرگ ترها، هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی. دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد. از همه بیشتر دایی محمد موند. یه هفته ای رو پیش ما بود، موقع خم شد پای مادربزرگ رو بوسید. بی بی دیگه حس نداشت. 🌺با گریه از در خونه رفت. رفتم بدرقه اش، دستش رو گذاشت روی شونه ام. – خیلی مردی مهران، خیلی برگشتم داخل، که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد. – مهران، بیا پسرم – جونم بی بی جان، چی کارم داری؟ – کمد بزرگه توی اتاق، یه جعبه توشه. قدیمیه مال مادرم، توش یه ساک کوچیک دستیه 🌺رفتم سر جعبه، اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد. ساک رو آوردم، درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد. 🍃– این ساک پدربزرگت بود. با همین ساک دستی می رفت . که شد این رو واسمون آوردن. ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه، همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار. آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد. – رو خیلی وقته نوشتم. لای قرآنه، هر چی داشتم مال بچه هامه. بچه هاشونم که از اونها ارث می برن. اما این ساک، نه 🌺دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه. این ، مال توئه، علی الخصوص دفتر توش ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌈تمام وجودم می لرزید. ساکی که بیشتر از ۲۰ سال درش بسته مونده بود، رفتم دوباره گرفتم. وسایل بود. دو دست پیراهن قدیمی، که بوی خاک کهنه گرفته بود. اما هنوز سالم مونده بود و روی اون ها یه و جیبی، با یه دفتر! 🌺تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم. بازش که کردم، تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه. 🍃کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود، از ذکرهای ساده، تا برنامه ، ، و . ریز ریز همه اش رو شرح داده بود، حتی دعاهای مختلف 🌺چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم، که بی بی صدام کرد. – غیر از اون ساک، اینم مال تو و دستش رو جلو آورد و رو گذاشت توی دستم 🍃– این رو از برام آورده بود، داده و . می گفت که آزاد بشه، اونجا هم واست تبرکش می کنم. 🌺خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم. دلم ریخت، تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد، داره می کنه. گریه ام گرفته بود. 🍃– بی بی جان، این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ – مرگ حقه پسرم ! خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد. امان از روزی که بی خبر بیاد و فرصت و جبران رو از آدم بگیره. 🌺دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توی دستش نمی موند. می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش، لب هاش رو تر می کردم، اما بازم دهانش خشک خشک ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ #پندانـــــــهـــ اينو هميشه يادت باشه گذشته رو ديگه ندارى،آينده رو هنوز ندارى. تنهاچيزى كه دارى لحظه ى حال است كارى كن به حساب بيادوخوب ازش استفاده كنى
اگه خواستی تکیه بدی نه به "چهره ها " اعتماد کن ؛ نه به "زبون ها" به دوتا چیز؛ اما میشه تکیه کرد... "یکی" مرام و مردونگی "دومی " انسانیت. اولی نمک می شناسه دومی ظلم نمی کنه 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
غمت نباشه وقتی: چاره ساز خداست😇✨ وقتی: 💕خدا بهترین جواب رو به توکلت خواهد داد🌸☺️ ۰‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌ .¸¸.•°˚˚°❃🍁.¸¸.• 🍂.¸¸.•°˚˚°❃ .¸¸.• 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍃✨بی حس و حال تر از همیشه، روی تخت دراز کشیده بود. حس و رمق از چشم هاش رفته بود و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. هر چی لب هاش رو تر کردم، دیگه فایده نداشت. وجودش گر گرفته بود. گریه ام گرفت، بی اختیار کنار تختش گریه می کردم. حالش خیلی بد بود، خیلی. 🍃✨شروع کردم به خوندن، هر چی که شنیده بودم و خونده بودم. از و بچه ها. اشک می ریختم و روضه می خوندم. از ، که لب هاش از عطش سوخته بود. از گریه های و . معرکه ای شده بود. 🍃✨ساکت که شدم، دستش رو کشید روی سرم. بی حس و جان، از خشکی لب و گلو، صداش بریده بریده می اومد. – بخون شروع کردم، چشم هاش می رفت و می اومد. – ” اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین… به سلام آخر زیارت رسیده بود. 🍃✨– عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً … چشم های بی رمق خیس از اشکش، چرخید سمت در. قدرت حرکت نداشت، اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه. با دست بهم اشاره کرد بایست، ایستادم 🍃✨دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم، من ضجه زنان گریه می کردم و بی بی دونه دونه با سر سلام می داد. دیگه لب هاش تکان نمی خورد. اما با همون سختی تکان شون می داد و چشمش توی اتاق می چرخید. 🍃✨دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم – اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ … وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ … وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ … وَعَلى … سلام به آخر نرسیده، به فاصله کوتاه یک سلام، چشم های بی بی هم رفت. 🍃✨دیگه پاهام حس نداشت. خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم. از آداب میت، فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم. نفسم می رفت و می اومد و اشک امانم نمی داد ساعت ۳ صبح بود … ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃✨با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم. اولین شماره ای که اومد توی ذهنم، خاله معصومه بود. 🍃✨آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می کردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد. آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشری به پا شده بود. کمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ، رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم. 🍃✨با الله اکبر نماز، دوباره بی اختیار، اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم. برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم. یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم. حال و هوای نمازم، حال و هوای نماز نبود. 🍃✨مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم. با شنیدن صدای قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد. کم کم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلداری و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم. هر کی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن. 🍃✨با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترکید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مرد جوان وارد طلافروشي شد و حلقه‌اي را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا مي‌خواهيد داخل حلقه نوشته‌اي حک شود؟» مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.» طلافروش پرسيد: « خواهر شماست؟» مرد گفت: «قرار است با هم نامزدشويم.» طلافروش گفت: «من اگر جاي شما بودم اين را داخل حلقه نمي‌نوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نمي‌توانيد از اين حلقه استفاده کنيد.» مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟» طلافروش گفت: «اين را تقديم مي‌کنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما مي‌توانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم. 😜😂😂 كليد اسرار: طلا فروشہِ پدرسوختهٔ بیشعور (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا میدانید فقط یک ایرانیه که توی رستوران بعد از خوردن غذاش درخواست ظرف یکبار مصرف میده تا ۲ لقمه باقیمونده غذاشو ببره خونه چون فکر میکنه پول داده ؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه یه روز اینترنت کلا قطع شه! یه وانت میخرم با یه بلندگو📣 راه میوفتم تو کوچه خیابونا پُستامو واستون میخونم فک کردین به همین راحتی ولتون میکنم؟😄😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
‏تو تاکسی نشسته بودم یه یارو هیکلی اومد گفت میشه بری عقب بشینی من جلو بشینم؟ گفتم شما مگه بیشتر از من کرایه میدی داش؟ گفت سوالو با سوال جواب نمیدن یکی میزنم صدا گاری بدیا.دیدم حق با اونه رفتم عقب نشستم.💪💪😆🤣😂😂😂😂 🅾 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای می‌خرد شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همون کشکت را بساب.»  🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه سرنشینان عقب کمربند نبندند...😱 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی پسرونه😂😂 دیگه اون ادم قبلی نمیشه😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه که نباید بنشینیم و بدی های روزمان را مرور کنیم گاهی باید نشست و پا بر روی پا انداخت خوشی ها را شمرد چای نوشید و پشت کرد به تمام نداشتن ها و غصه هایی که عمری با آن زندگی کردیم.
زندگی مانند یک پتوی کوتاه است! آن را بالا میکشید، پایتان بیرون میزند آن را پایین میکشید شانه هایتان از سرما میلرزد آدمهای وسواسی؛ مدام در حال تست اندازه ی پتو هستند و زندگی را نمی فهمند! ولی آدمهای شاد؛ زانوهای خود را کمی خم میکنند و شب راحتی را سپری میکنند. با تفکر شاد زندگی کنید و ازش لذت ببرید... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #گلایه_اطرافیان_از_همسر 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان #بدگویی کرده و یا گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این مواقع باید با حفظ #ادب و احترام نسبت به فرد گلایه کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن #بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ #آبرو و اسرار او باشید! 💠 از طرفی تا می‌توانید گلایه‌ خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز #کینه، فتنه، بدبینی و سردی روابط می‌گردد! 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود دلهای دو طرف را به هم #نزدیک کنید. 💠 در مواقعی که گلایه‌ی آنها اساسی و بزرگ است حتما به #مشاور_دینی خانواده مراجعه نمایید! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌾با یک روز تاخیر، مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن. بی بی رو بردیم و از اونجا مستقیم ، همه سر خاک منتظر بودن. 🍂چشمم که به قبر افتاد، یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم. لعن آخرش مونده بود، با اون سر و وضع خاکی و داغون، پریدم توی قبر. 🌾ـ بسم الله الرحمن الرحیم … اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و … پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون، که دایی محمد جلوش رو گرفت. لعن تموم شد، رفتم . – اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ 🍂صورت خیس از اشک، از سجده بلند شدم. می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر، دستم رو گرفت. و به دایی محسن اشاره کرد. – مادر رو بده. 🌾با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی . دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ من میگم تو تکرار کن، بخون یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد: ـ بچه است، دفن میت شوخی بردار نیست. 🍂و دایی خیلی محکم گفت: ـ بچه نیست، لحنش هم کامل و صحیحه. و با محبت توی چشم هام نگاه کرد. ـ میگم تو تکرار کن، فقط صورتت رو پاک کن، اشک روی میت نریزه . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌾حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم، از چشمم اشک می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشک بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن. 🍂ـ این آخر سر کور میشه، یه کاریش کنید آروم بشه. 🌾همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد، متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد. این روزهای آخر هم که کلا، به جای مهران، نارنجی صدام می کرد. 🍂البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره. 🌾هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت. با ، با ، با… اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد. بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد. ای بود سوت و کور، ای کنار دیوار نشسته داشت می خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و سرش رو بالا آورد. 🍂ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود که در بر ما وارد شد؟ 🌾از خواب پریدم، بدنم یخ کرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد. 🍂هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای . چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد. 🌾 “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، که برادران شون رو جلوی چشم شون کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اون طور به ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم رو رقم زدن، حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران 🍂باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب. من، ۷ شب، نماز شبم ترک شده بود. در حالی که هیچ کس، عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود. . 🌾از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حماسه ای دیگر از پدران سرزمینم😂 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت حرف زدن خارجی ها و ما در حرف زدن با بچه هامون😐 فقط قیافه بچه ایرانیه 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تست_همسرداری 💠هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانسته‌اید بخشی از خواسته‌های #همسرتان را محقق کنید؟ از او بخواهید صادقانه رفتارهای #مثبت و #منفی شما را بگوید. 💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب #مشاجره شود. انتقاد‌پذیری، شما را نزد همسرتان #محبوب و تو دل برو می‌کند.😊 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامانا روزشون رو اینجوری شروع میکنن که: گیر میدم به بچه هام سر چیزای الکی برای رضای خدا قربة إلی الله 😕 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکبار از زنی مـوفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت: موفقیت من زمانی آغـاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم. دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کـردند برداشتم. دست از جنگیدن با خـانواده همسرم کشیدم. دیگر به دنبال جنگیدن بـرای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را بـرآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که دربـاره من اشتباه می کند. آنگاه شروع کـردم به جنگیدن برای: اهدافـم رویاهایم ایده هایم و سرنـوشتم روزی که جنگ های کوچک را متوقف کـردم، روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عـاقلانه انتخاب کنیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 گاه دیده‌اید ، پس از درد زیاد و یا بعد از عمل سخت، روحیه‌ای لطیف پیدا می‌کند و آمادگی روحی بیشتری برای دارد. 💠 یکی از راههای موثر در کسب اخلاق و نرم‌خو شدن این است که عمیقا به بزرگ و متنوع الهی در روز قیامت و جهنّم فکر کنیم. 💠 گاه تفکر عمیق در خدا، حال ما را دگرگون می‌کند و ترس حاصل از آن‌، عامل بازدارنده‌ای برای بروز صفات و ما می‌شود. 💠 بعد از از تفکّر در عذاب سخت خدا، روح ما داده می‌شود و چه بسا بسیاری از عیوب و نقصهای همسر، در نزدمان جلوه‌ می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی انشایی است که تنها باید خودمان بنگاریم زندگی می چرخد... چه برای آنکه میخندد چه برای آنکه میگرید... زندگی دوختن شادی هاست... زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست... زندگانی هنر هم سفری با رنج است... زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟ از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر... اگر... و اگر... اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود! از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری... بخواه که دیگران را کمک کنی... بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی...» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران...» 🌼🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مجبوری جلوی پل پارک کردم، شماره ام رو هم گذاشتم زیر برف پاک کن ، اومدم دیدم ماشینم پنچره...💨 دیدم برام نوشته شارژ نداشتم بهت زنگ بزنم 😳😐 اصن عاشق صداقتش شدم 😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☔️😜 http://eitaa.com/cognizable_wan