eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
18هزار ویدیو
629 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥🌱💥 🔆سگ گرسنه در سال قحط كه مردم سخت در فشار و مضيقه بودند يكى از دانشجويان دينى (طلبه ) ماده سگى را ديد افتاده و بچه هايش بپستان او آويخته اند هر قدر ماده سگ مى خواست برخيزد از ضعف نمى توانست ، نيرو و حركت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بر وضع آن حيوان بسيار سوخت و غريزه ترحم و حس معاونت در او تحريك شد، چون چيزى نداشت كه باو بدهد ناچار كتاب خود را فروخت و نان تهيه كرده پيش او انداخت . سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشك تشكر از ديده فرو ريخت . گويا دعا كرد براى او شب در خواب باو گفتند. ديگر زحمت تحصيل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطيناك من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانش افاضه كرديم . 📚مجمع النورين . ص 27 ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔆عبرت گرفتن بى سواد حكيمى به خانه شخص بى سوادى وارد شد، ديد خانه او بسيار مجلل و باشكوه است و داراى فرشها و زيبائيها است ، اما صاحب آن خانه ، بى سواد است و هيچ بهره اى از علم و دانش ندارد، به صورت او تف كرد. صاحب خانه معترضانه گفت : اى حكيم اين چه كار زشتى بود كه با من انجام دادى ؟. حكيم گفت : بلكه اين كار براساس حكمت بود، زيرا آب دهان را به پست ترين مكان خانه مى اندازند، و من در خانه تو جائى را پست تر از او نيافتم . بى سواد از سخن و عمل حكيم ، عبرت گرفت و دريافت كه پستى و زشتى نادانى و بى سوادى با رنگ و روغن زدن خانه ، از بين نمى رود. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆دهقان و خیار روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم. گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش». دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد. نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد. 📚لئو تولستوی ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔆پير نورانى ايشان فرمودند: در آن زمانها يك همكارى داشتم كه يك داستانى به يكى از رفقا گفته بود من مى خواستم اين داستان را از زبان خودش بشنوم به چه سختى پيدايش ‍ كردم و به او گفتم : اين داستان را تعريف كن . مى خواهم از زبان خودت شنيده باشم . او هم چنين گفت : در زمان جوانى ، ما چهار نفر بوديم كه در زمان رضا شاه ملعون به وسيله يابو و گارى از سيلو، گندم ها را به شهر منتقل مى كرديم . يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار قبرستان معروف ((تخت فولاد اصفهان )) رد مى شديم ، يك وقت نور چراغى توجه ما را بخودش جلب كرد. با خود گفتم : اين چراغ تيريك فانوس قديم را برمى دارم و به خانه مى برم چون قبرستان نياز به چراغ ندارد و مُرده ها هم كه زنده نيستند كه بخواهند از نور آن استفاده كنند. اين فكرى را كه ما كرديم آن سه نفر ديگر هم همين فكر را كرده بودند. گارى را با اسب ها رها كرديم ، گفتيم : آنها آهسته آهسته مى روند و ماهم به آنها مى رسيم . هر چهار نفر بطرف چراغ دويديم كه هر كس زودتر آن را بردارد مال او باشد. ولى وقتى كه به آن محل رسيديم ، ديديم از چراغ خبرى نيست ، ولى يك قبر خراب شده وپيرمردى كه محاسنش قرمز رنگ است ، نشسته و از قامت و هيبت اين مرد بزرگوار نور ساطع است و آن نور چراغى را كه ما خيال مى كرديم ، نور همين پيرمرد بود. حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود به طورى كه اصلا توان حركت نداشتيم . خلاصه از ترس و تعجّب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم روز مى آئيم كه ببينيم اين پيرمرد نورانى كيست ؟ فرداى آن شب آمديم ، هر چه گشتيم اثرى نديديم . ناراحت شديم بعد از اهل اطلاع پرسيديم . فرمود: آن پيرمرد يكى از مردان خدا بود و اسمش هم پير نورانى است . كه بر اثر بندگى خدا به اين مقام رسيده است . اگر شما در همان موقع حاجتى از او مى خواستيد به شما عنايت مى كرد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔆زيارت اهل قبور حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا ابطحى  اصفهانى فرمودند: مرحوم آيت حق حاج آقا رحيم ارباب  رضوان اللّه تعالى عيله فرمودند: يك روز جمعه اى ما به تخت فولاد براى زيارت اهل قبور رفتيم ، ديديم آقاى شيخ حسن على زيارت اهل قبور مى رود، ما خيلى خوشحال شديم كه ايشان را ديديم و سلام عليك و آقا كى تشريف آورده ايد و چطور شد قدم رنجه فرموديد؟ مرحوم شيخ فرمود: براى زيارت دو نفر تخت فولاد آمده ام ، يكى براى حسين كشيك چى  كه حالات ايشان را در كرامات حضرت مهدى عج آورده ام يكى هم براى فاضل هندى . بعد فرمودند من صبح بزيارت نجف و كربلا رفتم و الا ن هم آمده ام اينجا. من هر چه اصرار كردم كه آقا ظهر تشريف بياوريد برويم منزل . فرمودند: خير اَلا ن مردم در مشهد منتظرم هستند بعد خداحافظى فرمودند و غيب شدند. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🔆سه حاجت حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج آقا هاشمى نژادفرمودند: يك پيرمرد مسنّى ماه مبارك رمضان مسجد لاله زار مى آمد خيلى آدم موفقى بود هميشه قبل از اذان توى مسجد بود. به او گفتم حاج آقا شما خيلى موفق هستيد من هر روز كه مسجد مى آيم مى بينم شما زودتر از ما آمده ايد جا بگيريد. گفت : نه آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم . بعد گفت : من در نوجوانى به مشهد رفتم . مرحوم ((حاج شيخ حسن على )) باغچه اى در نخودك داشت به آنجا رفتم و ايشان را پيدا كردم و به ايشان گفتم : من سه حاجت مهم دارم دلم مى خواهد هر سه تا را خدا توى جوانى به من بدهد. يك چيزى يادم بدهيد. فرمودند: چى مى خواهى ؟ گفتم : يكى دلم مى خواهد در جوانى به حج مشرف شوم . چون حج در جوانى يك لذت ديگرى دارد. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان . گفتم : دومين حاجتم اين است كه دلم مى خواهد يك همسر خوب خدا به من عنايت كند. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان . سوم اينكه خدا يك كسب آبرومندى به من عنايت فرمايد. فرمودند: نماز اول وقت به جماعت بخوان . اين عملى را كه ايشان فرمودند من شروع كردم و توى فاصله سه سال هم به حج مشرف شدم هم زن مؤ منه و صالحه خدا به من داد و هم كسب با آبرو به من عنايت كرد. 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾
🔆خواب الهام بخش يكى از اساتيد بزرگ نقل مى كرد، در مجلس يكى از هيئتهاى مهم تهران ، براى سيل زدگان فارس ، پول جمع مى كرديم ، مبلغ هنگفتى جمع آورى شد، ولى من خودم غفلت كردم كه در آن مجلس ، در پول دادن شركت كنم . شب بعد، سحر در عالم خواب ديدم ، چند اتوبوس از كنار همان مجلس ‍ هيئت ، ايستاده و مسافران سوار بر آن مى شوند و قصد زيارت مرقد شريف حضرت معصومه (سلام الله علیها ) در قم را دارند. من به پيش رفتم ، تا سوار شوم و با آنها به زيارت بروم ، ولى كنار چند اتوبوس رفتم ، گفتند اتوبوس ، پر است و جا نيست . پس از آنكه بيدار شدم ، دريافتم كه چون در آن جلسه ، در كمك مالى به سيل زدگان شركت نكردم ، در عالم خواب به من گفته شد كه جا براى تو نيست ، چرا كه شركت نكردم ، آنها نيز مرا در رفتن به زيارت ، شركت ندادند! اين نوع خوابها از انواع الهامهائى است كه از اسرار خبر مى دهد، و موجب بيدارى انسان مى گردد. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
بچه که بودم یه بار بابام با عموم تو خونه ما بحث شون شد در حدی که همسایه ها اومدن تو کوچه و میخواستن زنگ بزنن پلیس بیاد. عموم رفت و دو سه روز بعد زن عموم زنگ زد به مامانم و بدون اینکه کلمه ای راجع به دعوا حرف بزنه گفت عصر هستین یه سر بیاییم اونجا؟ مامانم هم گفت آره و باز بابام داغ کرد و گفت بیخود کردن و فلان ولی مامانم گفت من مهمون رو از خونه ام بیرون نمی‌کنم. خلاصه اومدن و یادمه زمستون هم بود، زن عموم کیک درست کرده بود و اومدن نشستن و تا نیم ساعت فقط زن عموم و مامانم حرف میزدن از بافتنی و طرز تهیه کیک و مدرسه و ... بابام و عموم هیچی نمی‌گفتن فقط تلویزیون نگاه می‌کردن. زن عموم میل بافتنی و کاموا رو از کیفش درآورد و ما هم دیگه کم کم از اتاق دراومدیم بیرون. همچنان بین بابام و عموم سکوت برقرار بود. دیگه یک ساعت که گذشت مامانم گفت شام بمونید و زن عموم هم قبول کرد ولی عموم قبول نمی‌کرد ما هم گیر دادیم که بمونید و خلاصه تو تعارف ها مامانم پاشید برنج و خیس کرد وکاهو رو درآورد بیرون و به بابام گفت برو کباب بگیر خلاصه با بابام و عموم رفتیم دنبال بچه ها که خونه بودن از اونور هم رفتیم کباب گرفتیم موقع کباب خریدن عموم هم پیاده شد و رفت با بابام حرف زدن کباب و گرفتیم بابام هم بستنی سنتی خرید و برگشتیم خونه و شام همگی کنار هم بودیم و یادمه بعد شام صدای خنده بابام و عموم خونه رو برداشته بود. این خاطره خیلی تو ذهن من پر رنگه. اهمیت رواداری و گذشت و حفظ رابطه هایی که ارزشمنده، تو هر رابطه ای اختلاف و درگیری به وجود میاد و نقش اطرافیان هم خیلی خیلی مهمه. من از زن عموم و مادرم رواداری و حفظ رابطه رو یاد گرفتم که چقدر ساده بدون اینکه دامن بزنن به دعوای شوهرهاشون تونستن این قضیه رو جمع کنند و همون عموم چه در زمان مریضی بابام چه بعد فوتش یک لحظه ما رو تنها نذاشته و حواسش به ما بوده شاید اگه همون دعوا می موند و کهنه می‌ شد اگه اختلاف ها شدید تر می‌شد اتفاق های بدتری می‌افتاد. امروز هر چی اطرافم رو نگاه میکنم کافیه آدما یه اشتباه بکنن سریع حذف میشن آدم ها تنها شدن هیچ کس تحمل شنیدن حرف مخالف رو نداره همه میخوان به هم حمله کنن ما خیلی چیزها به دست آوردیم ولی خیلی چیزها هم از دست دادیم. ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔆مجنون دانا حضرت حجة الاسلام و المسلمين داودى  فرمودند: حضرت آية الله العظمى حاج آقا مجتبى بهشتى اصفهانى حفظه الله تعالى فرمودند: من در آن زمان كه نجف بودم هر وقت سر درس مى رفتم وضو مى گرفتم و سر درس با وضو بودم . يك روز حالش را نداشتم كه وضو بگيرم همينطور بى وضو سر درس رفتم . اتفاقاً شخصى كه معروف به ديوانه بود و لباسهاى مندرس و پاره مى پوشيد گاهى اوقات درس مى آمد و همه او را مجنون مى دانستند و توجهى به او نداشتند، جلوى مرا گرفت و گفت : آشيخ چرا امروز بى وضو سر درس ‍ آمدى ؟! من تعجب كردم كه ايشان از كجا دانست من امروز بى وضو سر درس ‍ آمده ام . آن وقت من فهميدم كه انسانها را نبايد به چشم حقارت نگاه كرد شايد آنها از مردان خدا باشند و ما ندانيم . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
خوب بنگريم خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.» پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.» ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است. 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔆پسر كچل يك رفيقى داشتم ، خدارحمتش كند. مى گفت : پدرم با حاج شيخ رفيق بود، ومنزل ما هم مى آمد اما چيزى نمى خورد، من كوچك بودم وسرم كچل بود، وهر چه مداوا ميكردم خوب نمى شد. حاج شيخ ؛ به من فرمود: كلاهت را بردار ببينم وقتى كلاه را برداشتم يك نگاهى بسرم كرد، و فرمود: بله بد مرضى هم هست ، آب دهان به سرم انداخت . من كه بچه بودم عصبانى شدم ، رفتم به مادرم گفتم : اين ديگر كيست ، كه پدرم او را اينقدر احترام مى كند. مادرم گفت : مگر چه شده ؟ گفتم آب دهان به سرم انداخت . مادرم گفت : مادر ايشان مرد بزرگى است ناراحت نشو. من يك وقت احساس كردم كه سرم مى خارد، هى خاراندم زخم شد زخم را كندم ديدم زيرش مو در آورده . 📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
🔆خاطره اى شگرف از جنگ در جنگ تحميلى ايران و عراق ، يكى از رزمندگان دلاور نيروى جمهورى اسلامى ايران نقل مى كرد: در عمليات رمضان (كه در 22/4/1361 شمسى در جنوب كشور با رمز يا صاحب الزمان ادركنى ) شروع شد و به پيروزى سپاه اسلام يافت ، تير ماه بود و هوا بسيار گرم بود من با جمعى از رزمندگان عزيز، كنار يك كانال ماهيگيرى ، آماده براى پدافند و حفظ و حراست بوديم ، عده اى از ارتشيان اسلام در ده مترى پشت سر ما سايه تانك قرار داشتند. خط مقدم جبهه بود و هر لحظه احساس خطر مى شد، ناگهان خمياره اى از سوى دشمن آمد و به آن تانك خورد، تانك آتش گرفت ولى مهمات درون آن ، منفجر نشدند، ارتشيانى كه در آنجا بودند سريع به كنار رفتند و آسيبى به آنها نرسيد. در اين بين ديدم ، يك سرباز ارتشى بر اثر موج گرفتگى ، در كنار تانك مانده است ، و هر لحظه خطر انفجار تانك ، او را تهديد مى كند، و هر چه فرياد مى زديم ، از تانك درو بشو، او نمى فهميد، ما براى نجات او دعا مى كرديم ... سرانجام من ، با فرياد اللّه اكبر يا مهدى ادركنى به سوى سرباز موج گرفته ، پريديم و او را به كنار كشيدم ، بعدا رزمندگان ديگر آمدند و كمك نموده و آن سرباز را به ده مترى تانك برديم . در اين لحظه مهمات تانك شروع به انفجار كرد، ناگهان آخرين انفجار آن با صداى مهيب انجام شد، تركشهاى آن انفجار، از بالاى سر ما رد مى شدند و در تنگاتنگ هدف آن تركشها قرار گرفته بوديم ، ولى به خواست خدا و امدادهاى غيبى او، هيچگونه آسيبى به ما (كه جمعى بويدم ) وارد نگرديد. آرى خداوند بزرگ در جبهه هاى نور، با امدادهايش ، بسيار شده كه رزمندگان را يارى و حفظ نموده است . و اينها نشانه پيروزى سريع و نهائى نيروهاى اسلام خواهد بود. 📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan