eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
14.7هزار ویدیو
636 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت ویترین ساعت فروشی ایستاده بودم ساعتها رو که نگاه میکردم دیدم هیچ ساعتی به قشنگی ساعتی که دور هم هستیم نیست "قدر با هم بودنها را بیشتر بدانیم"💐 ‎‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺑﻮﺳﻪ ﺭﺍ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻃﻼﻗﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﻗﺎﺿﯿﺶ ﻣﻦ ، ﻣﺘﻬﻢ ﻣﻦ ، ﺷﺎﮐﯿﺶ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . . . . " ﺍﯾﻨﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﻭﻩ ﻭﮐﻼ ﮐﺶ ﺭﻓﺘﻢ طرف داشت باهاش مخ یه خانم وکیل رو می زد ..😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
‏مادرم یه هفته رفته مسافرت،پدرم گفت من شام براتون درست میکنم! از اول شام تا آخرش اگر بعد هر لقمه نگیم "وااای چه دستپختی داری بابا"سفره رو جمع میکنه😐 تازه فهمیدم چرا بهشت زیر پای مادرانه 😂 ‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
انواع دوستت دارم ها ؛ _ خیلی مواظب خودت باش! _ انقدر خودتو اذیت نکن! _ هوا سرده، لباس گرم بپوش! _ دوست ندارم ناراحتی‌تو ببینم! _ رسیدی حتما بهم زنگ بزن! _ زود بخواب فردا باید زود بیدار بشی! ☺️☺️☺️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🚫برخی کلمات باعث شروع هستند ❌نکن ❌بیا بشین ❌مگه نگفتم دست نزن ❌باز رفتی سر کمد ❌چند بار باید بگم ❌خراب میشه ها ❌ بزار بابات بیاد بهش میگم چکار کردی ❌ دیگه برات نمیخرم اگه خرابش کنی ❌بهش دست بزنی بلایی سرت میارم ندونی از کجا اومده ❌ بس میکنی یا بیام سراغت حالیت کنم ؟ ✅مادر و کودکی ها بجای جملات منفی➖ و محرک بالا از جملات ➕ استفاده کنیم مثلا: 🔶 واي بيا ببينيم تو يخچال چي داريم🤗 ، به نظرت چکار کنیم که اسباب بازیات زود خراب نشن🤔 ؟ و ... 🔶يا جملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک😁 و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه از موضوع لجبازی پرت می شود. اگه کودک حرف شنو میخوای بیا اینجا👇👇👇 Join🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_532579230354021009.mp3
2.01M
عشق یعنی یکی هست...❤️❤️
عشق من... عاشقانه هایم تمامی نداره.. وقتی تو عاشقانه ترین اتفاق زندگیم هستی...❤️❤️❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان واقعی از ❌ خاطره‌ای تکان دهنده از جشن تکلیف دختر ۹ ساله ! 👇👇 🍃 در سال 1362 قرار شد برای ما، در مدرسه جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسه ما که خودش علاقه زیادی به بچه‌ها داشت و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با بچه‌ها نماز مي خواند، به کلاس ما آمد و گفت: «بچه‌ها برای دوشنبه‌ي هفته‌ي آینده جشن تکلیف داریم؛ وسائل جشن تكليف خودتان را آماده کنید و به همراه مادران خود به مدرسه بیاورید.» 🍃 من همان جا غصه‌دار شدم چون در خانه ما به اين چيزها بها داده نمي‌شد و خبري از نماز نبود. 🍃 روزهای بعد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایل خودشان را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه مي‌آوردند. مدیر مدرسه مرا خواست و گفت: «چرا وسایل خود را نیاورده ای؟» من گریه‌کنان از دفتر بیرون آمدم. 🍃 فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت: «دخترم! این چادر نماز و سجاده و عطر را مادرت برای تو آورده.» ولی من می‌دانستم در خانه ما از این کارها خبری نیست. 🍃 بالأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج آقای بسیار خوش‌کلامی برای ما سخنرانی ‌کرد و گفت: «بچه‌ها به خانه که رفتید در اولین نمازتان در خانه، از خداي خود هر چه بخواهید خداي مهربان به شما می‌دهد. آن روز خیلی به ما خوش گذشت. 🍃 به خانه آمدم شب هنگام نماز مغرب، سجاده‌ام را پهن کردم تا نماز بخوانم، مادرم نگاهي به سجاده كرد و با حالتي خاص اصلاً به من توجهی نکرد. 🍃 من كه تازه به سن تكليف رسيده بودم انتظار داشتم مورد توجه قرار گيرم كه اين‌گونه نشد. اما وقتی پدرم به خانه آمد و سجاده و چادر نماز من را ديد، عصبانی شد، سجاده مرا به گوشه‌ای انداخت و گفت: برو سر درسات، این کارها یعنی چه؟! 🍃 بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آن شب شام هم نخوردم و در همان حال، خوابم برد. 🍃 اذان صبح از حسینیه‌ای که نزدیک خانه ما بود به گوش می‌رسید، با شنیدن صدای اذان، دوباره گریه‌ام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد. 🍃 پدر و مادرم هر دو مرا صدا می‌کردند، درب اتاق را باز کردم دیدم هر دو گریه کرده‌اند، با نگراني پرسيدم: چه شده؟! كه يك‌دفعه هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند دیشب ظاهراً هر دو یک خواب مشترک دیده‌ایم.! 🍃 خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم می‌برند، می‌گفتند شما در دنیا نماز نخوانده‌اید و هيچ عمل خيري نداريد و مرتب از نخواندن نماز از ما با عصبانيت سؤال مي‌كردند و ما هم گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم و هر چه تلاش می‌کردیم فایده‌ای نداشت، تا به پرتگاه آتش رسیدیم. 🍃 خیلی وحشت كرده بوديم. ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد، دیشب در خانه‌ی این‌ها سجاده نماز پهن شده، به حرمت سجاده، دست نگه دارید.» 🍃 آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت چند سال قضای نمازها و روزه‌های خود را بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی فرو رفتند و خداوند هم آن‌ها را مورد عنايت قرار داد. این روند ادامه داشت، تا در سال 74 هر دو به مکه رفتند و بعد از برگشت از حج تمتع، در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و عاقبت به خیر شدند. 🍃 اولین سال که معلم شدم و به كلاس درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی پرس و جو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه، سال آخر خدمت را می‌گذراند. 🍃 وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار استان چهار محال و بختیاری پیدا کردم، دیدم پارچه‌ای مشکی به دیوار مدرسه نصب شده و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفته‌اند. 🍃 یک هفته‌ای می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. خدا او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی ما شد بیامرزد. 🍃 حال من مانده‌ام و سجاده آن عزیز که زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. حالا من به تأسي از آن مدير نمونه، مؤمن و متعهد، سالهاست معلم كلاس سوم ابتدايي هستم و در جشن تكليف دانش آموزان، ياد مدير متعهد خود را گرامي مي‌دارم و هر سال که می‌گذرد برکت را به واسطه‌ی نماز اول وقت در زندگی خود احساس می‌کنم. خواهر کوچک شما ـ التماس دعا 📚 کتاب پر پرواز ص 122 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❂○° °○❂ 🔻 قسمت پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم... یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشود تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم میکنی نگاهت سراسر سوال است که _ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت! دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد. هنوز بازوات رامحکم گرفته ام. نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمیدانم فقط یکلحظه سرت راپایین میندازی دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید! لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم! همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو میپرد: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی میکنی عادی بنظربیایی: _ بعدن شیرینیشو میدم... یکی میپراند: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صدامیگردی وجواب میدهی: _ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم! این رامیگویی،مچ دستم رامحکم دردست میگیری و بدنبال خود میکشی. جمع راشکاف میدهی وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت... نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم... به یک کوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیـے. خشم ازنگاهت میبارد.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم. _ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی _ مگه چیکارکردم؟. _ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه! به تمسخرمیخندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟ جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت! وبسرعت میدوی وازکوچه خارج میشوی... دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه میکنم چون این احساس فرق دارد.. بندی است که هرچه درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم فقط نگرانم نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده.. موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. زهراخانوم صدایم میکند: _ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور. درایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد. به اشپزخانه میدوم سینےغذارا برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد. کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی. آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمیزنم.صدایت می اید! _ بفرمایید! دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم. بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت کتابخانه ات. _ بفرمایید غذا اوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده! _ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی. سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه میدهم به تخت ودامنم رادورم پهن میکنم. هنوزنگاهت به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت میکنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯