#داستان_آموزنده
🔆ملاقات يونس با قارون در اعماق زمين
از اميرمؤمنان على (علیه السلام ) نقل شده : هنگامى كه حضرت يونس (ع ) در شكم ماهى بزرگ ، قرار گرفت ، ماهى در درون دريا حركت مى كرد به درياى قلزم رفت و سپس از آنجا به دريا مصر رفت ، سپس از آنجا به درياى طبرستان (درياى خزر) رفت ، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد يونس را به اعماق زمين برد.
قارون كه در عصر موسى (ع ) مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمين فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته اى از سوى خدا ماءمور شده بود كه قارون را هر روز به اندازه طول قامت يك انسان ، در زمين فرو برد، يونس در شكم ماهى ، ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد، قارون در تحت زمين ، صداى زمزمه يونس (ع ) را شنيد، به فرشته مسلط بر خود گفت : اندكى به من مهلت بده من در اينجا صداى انسانى را مى شنوم .
خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت بده ، او به قارون مهلت داد قارون به صاحب صدا (يونس ) نزديك شد و گفت : تو كيستى ؟
يونس : انا المذنب الخاطى يونس بن متّى : من گنهكار خطاكار يونس پسر متّى هستم .
قارون احوال خويشان خود را از او پرسيد، نخست گفت : از موسى چه خبر؟
يونس : موسى (ع ) مدتى است كه از دنيا رفت .
قارون : از هارون برادر موسى (ع ) چه خبر؟
يونس : او نيز از دنيا رفت .
قارون : از كلثم (خواهر موسى ) كه نامزد من بود چه خبر؟
يونس : او نيز مرد.
قارون ، گريه كرد و اظهار تاءسف نمود (و دلش براى خويشان سوخت و براى آنها گريست ).
فشكر اللّه ذلك : همين دلسوزى او (كه يك مرحله از صله رحم است ) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته ماءمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنيا را از قارون بردار (يعنى همانجا توقف كند و ديگر روزى به اندازه قامت انسان در زمين فرو نرود كه عذاب سخت براى او بود).
هنگامى كه يونس (ع ) از اين موضوع با خبر شد (و دريافت كه خداوند به بندگانش در صورتى كه كار نيك كنند مهربان است ) در ميان تاريكيها (شب و دريا و شكم ماهى ) فرياد مى زد:
لا اله الا انت سبحانك انّى كنت من الظّالمين
معبودى جز خداى يكتا نيست ، اى خدا، تو پاك و منزّه هستى و من از ستمگران هستم .
خداوند دعاى او را به استجابت رسانيد و به ماهى فرمان داد تا او را ساحل بيندازد، ماهى او را كنار ساحل آورد به بيرون انداخت ، خداوند در همانجا درخت كدو رويانيد، و يونس در سايه آن درخت آرميد و از مواهب الهى بهره مند شد و كم كم سلامت خود را باز يافت .
به اين ترتيب مى بينم : عمل نيك مانند صله رحم ، و همچنين دعا و توبه و اقرار به گناه ، موجب نجات خواهد شد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆حكايت عجيبى از علامه طبرسى
امين الدين فضل بن حسن طبرسى مؤ لف تفسير معروف مجمع البيان در سبزوار مى زيست و در قرن ششم بسال 548 يا 542 ه -.ق از دنيا رفت و قبر شريفش در مشهد مقدس در روبروى خيابان طبرسى در كنار ميدان ، معروف و مشهور است .
و معروف است كه در تخريب اطراف حرم مطهر حضرت رضا عليه السّلام كه در چند سال قبل صورت گرفت ، قبر علامه طبرسى ، ويران شد، شاهدان عينى ديدند كه پيكر مقدس او تر و تازه مانده است با اينكه حدود هشت قرن و نيم از رحلت او مى گذشت .
از حكايتهاى مشهورى كه به مرحوم طبرسى نسبت مى دهند اينكه :
سكته سنگين بر او عارض شد به گونه اى كه بى حركت به زمين افتاد، بستگان و حاضران تصور كردند كه از دنيا رفته است (با توجه به اينكه وسائل طبّى در آن زمان ، بخصوص در قريه اى مثل سبزوار نبود، بدن او را برداشته و بردند غسل دادند و كفن نمودند و دفن كردند و طبق معمول به خانه هايشان باز گشتند.
ناگهان او در درون تاريك قبر، به هوش آمد ولى خود را در قبر يافت ، متوجّه خداى مهربان شد و نذر كرد هرگاه از آن تنگناى قبر نجات پيدا كند و سلامتى خود را باز يابد، كتابى در تفسير قرآن ، تاءليف نمايد.
اتفاقا بعضى از كفن دزدها در كمين قبر او بود، و تصميم گرفته بود قبر او را نبش كرده ، و كفن او را بدزدد.
كفن دزد در بيابان خلوت ، مشغول خراب كردن قبر او شد، خشتهاى لحد را برداشت ، و بند كفن را گشود، و همينكه خواست كفن را از بدن علامه طبرسى بيرون آورد، علامه دست او را گرفت .
كفن دزد، سخت ترسيد، سپس علامه با او سخن گفت ، او بيشتر ترسيد، ولى علامه جريان را به او بازگو نمود و به او گفت مترس ، سپس كفن دزد علامه طبرسى را به دوش گرفت و او را به منزلش برد.
خمير مايه استاد شيشه گر، سنگ است
عدو شود سبب خير گر خدا خواهد
علامه ، كفنهاى خود را به كفن دزد داد و اموال بسيار به او بخشيد، و او بدست علامه طبرسى ، توبه كرد.
سپس علامه به نذر خود وفا كرد و تفسير گرانقدر مجمع البيان را كه در ده جلد است به عربى است به عربى نوشت .
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
ابن سینا همراه با ابوریحان بیرونی عازم سفر شدند. بوعلی برای کشف گیاهان دارویی و ابوریحان برای ستاره شناسی.
پس از تاریکی هوا به خانه پیرمردی در بیابان رفتند تا شب را در آن اندکی استراحت کنند. پس از آنکه پیرمرد طعامی به آنها داد از آنها خواست در اتاق بخوابند. اما ابوریحان گفت: جای خواب ما را پشتبام پهن کن تا من صبح اندکی مطالعه ستارگان کنم.
پیر مرد گفت: امشب باران میبارد بهتر است از خوابیدن در پشت بام منصرف شوید. ابوریحان گفت: من ستارهشناسم و میدانم که امشب هوا صاف خواهد بود.
پیرمرد اتمام حجت کرد و بستر این دو مهمان را در پشت بام گستراند. پاسی از شب نگذشته بود که با چکههای باران هر دو دانشمند از خواب برخواستند و از نردبان پایین آمده و کنار دیوار ایستادند در حالیکه خیس شده بودند.
ابو علی سینا به ابوریحان گفت: کاش اندکی غرور خود را کنار میگذاشتی و حرف این پیرمرد را گوش میدادی تا ما اکنون خیس نبودیم.
ابوریحان که از این دانش پیرمرد در حیرت بود تا صبح منتظر شدند تا پیرمرد برای نماز برخواست.
پیرمرد گفت: من برای گوسفندانم سگی دارم که هر شب بیرون اصطبل میخوابد و نگهبانی میدهد. شبی که، این سگ به داخل اصطبل برای خواب رود من یقین میکنم آن شب باران خواهد آمد و دیشب، سگ داخل اصطبل رفت.
ابوریحان در حیرت ماند و گفت: حال باورم شد، که علم را باید خدا به مخلوقاتش عطا کند علمی که خدا به سگش داده، ابوریحان سالها اگر با اصطرلاب، پی آن رود به اندازه سگ هم نمیفهمد.
ابوریحان دست بالا برد و دعا کرد، ❀رَبِّ زِدنی عِلمًا❀ ۩خدایا علم مرا افزون کن۩ و هر دو آمین گفتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
🍃
🌺🍃
#داستان_آموزنده
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆ديكتاتورى ملكه روسيّه
كارتين ملكه و امپراتور روسيه تزارى ، زنى بسيار سختگير و بى رحم بود، يكى از صرّافهاى او (يعنى كسى كه پولهاى انباشته شده او را تبديل به ارزهاى مختلف خارجى مى كرد) بنام سودرلاند سگى را به آن ملكه هديه نمود، كارتن آن سگ را پذيرفت و چون سودرلاند، آن را هديه نموده بود، نام آن سگ را سودرلاند گذراند.
كاترين به آن سگ ، بسيار علاقمند بود، و بيشتر از فرزندش به او عشق مى ورزيد، پس از مدتى آن سگ ، خرج زياد كرد، پزشكان متخصص و متعددى براى باز گرداندن سلامتى سگ ، سعى فراوان كردند ولى نتيجه نبخشيد و سگ مرد.
كاترين بسيار غمگين و افسرده شد، به رئيس پليس مسكو چنين دستور داد: پوست : سودرلاند را بيرون بياور و داخل آن پوست را پر از كاه كن تا شكل او براى ما بماند و مايه تسكين خاطر ما گردد.
رئيس پليس مسكو، خيال كرد: منظور ملكه روسيه ، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ ) براى اجراى فرمان ملكه ، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت :
من نسبت به تو ماءموريت تاءسف آورى دارم .
سودلارند: آيا من مورد خشم ملكه قرار گرفته ام ؟
رئيس پليس : كاش همين بود.
سودرلاند: آيا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر كرده است ؟
رئيس پليس : كاش همين بود، بلكه بالاتر.
سودرلاند: آيا دستور اعدام مرا صادر نموده است ؟
رئيس پليس : خيلى متاءسفم ، بلكه سخت تر.
سودرلاند: آن دستور چيست ؟
رئيس پليس : امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا كنم و داخل آن را پر از كاه نمايم ، متاءسفم كه بايد اين فرمان را اجرا كنم . (ببين ديكتاتورى تا چه حد كه هر چه ملكه فرمان داد، فرمان داد، رئيس پليس او، بى چون و چرا بايد انجام دهد).
سودرلاند، تعجّب كرد، آخر به چه جرمى بايد اين گونه شكنجه و كشته شود، از مهلتى كه به او داده شده بود استفاده كرد و عريضه اى براى ملكه نوشت و توسّط افرادى به او رسانيد، و با كمال عجز و لابه از او طلب بخشش كرد...
ملكه دريافت كه رئيس پليس اشتباه كرده و بجاى سودرلاند سگ ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است .
رئيس را خواست و به او گفت : منظورم سگ مرده است كه نامش سودرلاند مى باشد نه سودرلاند صرّاف .
اين است يك نمونه از ديكتاتورى روسيه تزارى ، و حاكمان بى رحم و مسخ شده آن ، و براستى ببينيد انسانهاى دور از
مكتب انبياء و رهبران الهى ، از دست ديكتاتورهاى مادى و ضد خدا، چه ستمها ديده اند!.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆زاهد نادان
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
✾─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆رجوع به غير متخصّص
مردى درد چشم سختى گرفت ، بجاى اينكه نزد چشم پزشك برود نزد دامپزشك رفت ، دامپزشك همان دوائى كه به چشم چهار پايان مى ريخت به چشم او ريخت ، او بر اثر اين دارو، كور شد، جريان به نزاع كشيد، آن شخص و دامپزشك نزد قاضى براى داورى رفتند و جريان نزاع خود را به عرض او رسانيدند.
قاضى گفت : هيچ تاوانى برگردن دامپزشك نيست ، زيرا اگر آن شخص خر نبود نزد دكتر حيوانات نمى رفت .
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير
✾#حکایت
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆چهار عيبجو در مسجد
چهار نفر براى نماز به مسجد رفتند، و مشغول نماز شدند، در اين هنگام مؤذن مسجد وارد مسجد شد، يكى از آنها در نماز به او گفت :
اى مؤذن آيا وقت شده بود كه اذان گفتى ؟
دومى گفت : آهاى ! در نماز سخن گفتى و نمازت باطل شد.
چهار مى گفت : شكر خدا كه من در نماز، حرف نزدم
آن چهارم گفت حمدالله كه من
در نيفتادم به چه ، چون آن سه تن
نماز هر چهار نفر به اين ترتيب باطل شد.
پس اى برادر، غافل مباش ! كه عيبگوئى ، چه بسا موجب گمراهى خود انسان مى شود، و عيبجوها بيشتر در راه گمراهى مى افتند
پس نماز هر چهاران شد تباه
عيب گويان ، بيشتر گم كرده راه
📚بحار ط قديم جلد 7 ص 746.
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆جلودارى الاغ !
شخصى در بستر مرگ بود، دستور داد همه بستگان و دوستانش كنار بسترش بيايند تا او از همه آنها حلاليت بطلبد، اين كار انجام شد، و در آخر گفت : شتر سوارى مرا نيز بياورند تا از او حلاليت بطلبم ، شترش را آوردند، او دست بر گردن و صورت شتر كشيد و گفت : من مدتها بر تو سوار مى شدم ، تو براى من زحمت فراوان كشيدى ، اگر در اين مدت از من آزار و زحمتى ديدى و در علوفه تو كوتاهى كردم ، مرا ببخش و حلال كن . شتر گفت : هر چه آزار و بدى به من كردى همه را بخشيدم ، مگر اين گناه را كه گاهى افسار مرا به پالان الاغى مى بستى و خودت سوار بر الاغ مى شدى و مرا به دنبال الاغ مى بردى ، و مردم نگاه مى كردند و مى ديدند كه جلودار من الاغى شده است ، من هرگز اين گناه تو را نمى بخشيدم ، تو چرا هتك احترام من نمودى و الاغى را بر من مقدم داشتى ، مگر نمى دانستى كه مقدم داشتن نادان و ابله بر بزرگ و دانا، جنايتى نابخشودنى است !
✾📚 #حکایت #پند
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆احترام به شاگرد نوجوان
يكى از علماء وارسته ، داراى جلسات درس بود، شاگردان از خرد و كلان در آن جلسات شركت مينمودند، و از آموزشهاى او بهره مند مى شدند، او در ميان شاگردان ، به يكى از شاگردانش كه نوجوان بود، احترام بيشتر مى كرد و او را ديگران مقدم مى داشت .
تا اين كه روزى يكى از شاگردان ، از آن عالم وارسته پرسيد: چرا اين نوجوان را آن همه احترام مى كنى او را بر ديگران مقدم مى دارى با اين كه ما سن و سال بيشترى نسبت به او داريم ؟!.
آن عالم وارسته ، چند مرغ آوردند، آن مرغها را بين شاگردان تقسيم نمود و به هركدام كاردى داد و گفت :(هر يك از شما مرغ خود را در جايى كه كسى نبيند، ذبح كرده و بياورد).
وقت موعود فرا رسيد، و همه شاگردان ، مرغ خود را ذبح كرده و نزد استاد آوردند، امّا آن نوجوان ، مرغ رازنده آورد.
عالم به او گفت : چرا مرغ خود را ذبح نكردى ؟
او در پاسخ گفت : شما فرموديد در جائى ذبح كنيد كه كسى نبيند، من هر جا رفتم ديدم خداوند مرا مى بيند.
عالم و شاگردانش ، به تيزنگرى و مراقبت او، پى بردند و او را تحسين كردند و دريافتند كه آن عالم وارسته چرا اين جون را آنهمه احترام مى كند.
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆نصيحت عيسى (علیه السلام)
مردى كر بود و شغلش بنائى بود، در جائى اشتغال به بنائى داشت ، يك نفر به آنجا آمد و به او گفت خدا قوت بده ، او خيال كرد مى گويد: ديوار كج است ، ناراحت شد و كارش را رها كرد و با اوقات تلخ به خانه آمد و به زنش گفت : فلان فلان شده زود غذا را بياور خسته ام .
زن چون كر بود، خيال كرد راجع به لباس صحبت مى كند، گفت : هر رقم لباس مى خرى چه مخمل و چه غير آن ، اشكال ندارد.
بعد آن زن به دخترش كه كر بود گفت : بنظر شما چه رقم پارچه بخرد ؟ دخترش به خيالش راجع به داماد صحبت مى كند، گفت : پسر عمويم باشد يا پسر عمّه ام ، هركدام باشد اشكال ندارد!!.
بعد از آن دختر نزد مادر بزرگش كه او نيز آمد و گفت : به نظر شما كدام را انتخاب كنم ، پسر عمو را يا پسر عمه ام را؟، مادر بزرگ گفت : چيزى نرم بياور بخورم ، غذائى كه نرم نباشد نمى توانم بخورم ، به اين ترتيب بنّا و همسرش و دخترش و مادرش هر كدام به دلخواه خود سخن گفتند!! ضمنا از اين داستان به نعمت ناشنوايى پى مى بريم .
📚داستان دوستان، جلد دوم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🔆راز یک تغییر
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ غلامرضا فیروزیان نقل می کند:
تابستان سال ۱۳۲۳ در «ونک مستوفی» منبر میرفتم. امام جماعت آنجا سید بزرگوارى بود که الان با گذشت چندین دهه، نامش را فراموش کردهام. این سید بزرگوار بین گفتگوهایى که با هم داشتیم، تعریف کرد:
که یک روز صدای در منزل بلند شد، وقتی آمدم در را باز کردم، خانمى نیمهبرهنه و بیحجاب و آرایش کرده و دست و سینه باز را مقابل خود دیدم. خواستم درب را ببندم و به او بیاعتنائی کنم. فکر کردم همین که در خانه یک روحانی با این قیافه آمده، شاید معایب بیحجابی را نمیداند و شاید بتوانم نصیحتش کنم.
سرم را پایین انداخته و گفتم بفرمائید. داخل اتاق شده نشست و مسئلهای در مورد ارث از من سؤال کرد. من گفتم: خانم! من هم از شما میخواهم مسئلهای بپرسم، اگر جواب دادید من هم جواب میدهم. گفت: شما از من؟ گفتم بله. گفت بفرمائید؟
گفتم: شخصی در محلی مشغول غذا خوردن است. غذا هم بسیار خوشمزه و خوشبو است. گرسنهای از کنار او میگذرد، پایش از حرکت میایستد، جلوی او مینشیند، شاید تعارفش کند، ولی او اعتنا نمیکند.
شخص گرسنه تقاضای یک لقمه میکند، او میگوید: غذا متعلق به من است و نمیدهم. هر چه التماس میکند، او به خوردن ادامه میدهد. خانم، این چگونه آدمی است؟
گفت: آن شخص بیرحم، از شمر بدتر است.
گفتم: گرسنه دو جور است، یکی گرسنه شکم و دیگری گرسنه شهوت.
جوان مجرد و گرسنه شهوت، خانم نیمهبرهنه و زیبایی را میبیند که همه نوع عطرها و آرایشهای مطبوع دارد. هر چه با او راه میرود، شاید خانم توجهی به او بکند و مقدارى روی خوش به او نشان بدهد، جوان به او اعتنا نمیکند.
جوان اظهار علاقه میکند، زن محل نمیگذارد، جوان خواهش میکند، زن میگوید: من نجیبم و حاضر نیستم با تو صحبت کنم. جوان التماس میکند، زن توجه نمیکند. این خانم چگونه آدمی است؟
خانم فکری کرد و از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت.
فردا درب منزل صدا کرد، رفتم در را باز کردم، دیدم سرهنگی دم در ایستاده و اجازه ورود میخواهد. وقتی وارد اتاق شد و نشست، گفت: من شوهر همان خانم دیروزی هستم. وقتی که با او ازدواج کردم، چون خانوادهای مذهبی بودیم از او خواستم با حجاب باشد، گفت: بعد از ازدواج. ولی هر آنچه به او گفتم و خواهش کردم، تهدید کردم، زیر بار نرفت. ولی دیروز آمد و از من چادر و پوشش اسلامی خواست. نمیدانم شما دیروز به او چه گفتید. ماجرا را به او گفتم. او با خود عبایی آورده بود. به من داد و تشکر کرد و رفت.
پیام داستان
داستان "راز یک تغییر" که روایتی از یک ماجرای واقعی است، پیامهای چندلایه و آموزندهای را به مخاطب منتقل میکند.
پیامهای اصلی داستان عبارتند از:
اهمیت حجاب و عفاف: داستان به روشنی نشان میدهد که حجاب و عفاف نه تنها یک واجب و الزام دینی، بلکه یک عامل مهم در حفظ کرامت و ارزش زن است. تغییر نگرش زن در داستان پس از گفتگو با روحانی، نشان از تأثیر عمیق این ارزشها بر زندگی فردی و اجتماعی انسان دارد.
خطرات بیحجابی: داستان با نشان دادن عواقب بیحجابی برای زن و جامعه، اهمیت این موضوع را نشان می دهد. بیحجابی نه تنها باعث تحریک شهوت جنسی و ایجاد مشکلات اخلاقی میشود، بلکه میتواند به روابط خانوادگی نیز آسیب برساند.
تأثیر گفتگو و نصیحت: گفتگوی روحانی با زن بیحجاب و تأثیر آن بر تغییر نگرش او، نشان از اهمیت گفتگو و نصیحت دلسوزانه و حکیمانه در هدایت افراد به سوی ارزشهای انسانی و دینی دارد.
نقش روحانیت در جامعه: روحانیت در این داستان به عنوان راهنمایی دلسوز و آگاه معرفی میشود که با استفاده از حکمت و منطق، میتواند افراد را به سمت سعادت هدایت کند.
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan