📗#داستان
پسربچه ای پرنده زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشیدند.
هر وقت پسرک از كار خسته میشد و نمیخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد میکردند كه الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند كرد
و پسرک با التماس میگفت :
نه، كاری به پرندهام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام میدهم.
تا اينکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت
خستهام و خوابم مياد.
برادرش گفت
الان پرندهات را از قفس رها میکنم، كه پسرک آرام و محكم گفت
خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم،
كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبستهایم.
پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پارهای زيبایی و جمالشان، عدهای مدرک و عنوان آكادمیک
و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بستهاند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📗#داستان
شخصی تعریف میکرد: چند وقت پیش از تهران سوار اتوبوس شدیم بریم اهواز. پیرزنی پشت سر راننده نشسته بود.
اول جاده قم پیرزن به راننده گفت پسرم رسیدی بروجرد خبرم کن.
راننده هم گفت باشه.
رسیدیم قم، پیرزن پرسید نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت نه.
نزدیکی های اراک دوباره پرسید: نرسیدیم؟
راننده گفت: یه ساعت دیگه میرسیم.
نرسیده به بروجرد پیرزنه رو خواب برد
و راننده هم یادش رفت بروجرد بیدارش کنه.
تا اینکه رسیدیم نزدیکی خرم آباد و پیرزن از خواب بیدار شد.
گفت: نرسیدیم بروجرد؟
راننده گفت: رسیدیم خیلی هم ازش رد شدیم.
پیرزن خودشو زد به جیغ و داد و کولیبازی طوری که همه مسافران به ستوه اومدن.
راننده هم اولین دوربرگردون دور زد سمت بروجرد.
از بس پیرزن زبون به دهن نمیگرفت وُ دایم نِفرین میکرد مسافران هم هیچی نگفتن. خلاصه رسیدیم بروجرد!
اول بروجرد راننده دور زد و به پیرزنه گفت: ننه رسیدیم با احتیاط پیاده شو.
پیرزن گفت: برا چی پیاده بشم؟ کی گفته میخام اینجا پیاده بشم؟ من میخام برم اندیمشک.
دکتر تو تهران بهم گفته هر وقت رسیدی بروجرد قرصات رو بخور. حالا بیزحمت یه لیوان اَب بده قرصامو بخورم. 😐😂
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
✍️ گویند جوان معتادی با وضعیت نامناسب و چشمانی خمار برای گدایی به مغازۂ آهنگری داخل شد. آهنگر، جوان معتاد را با طرز اهانتآمیزی از کلام و فعل از همان ورودی مغازه بیرون کرد. جوان معتاد از شدت شرم سریع از مغازه خارج و به سرعت از آن مکان دور شد.
🔹 تِرمان دیوانهٔ شهر خوی که در بیرون مغازه در زیر درختی نشسته بود و سیگار میکشید و خودش بارها در عمرش شاهد تحقیر مردم به خاطر عقلش شده بود از دیدنِ این صحنه بسیار ناراحت شد و به سمت مغازه آمد و اعتراض کرد و گفت: کسی را که خدا او را زده است من و شما اگر کمکش نکردیم حق زدن او را هرگز نداریم.
🔸 مغازهدار که تِرمان را خوب میشناخت گفت: او حقّش توهین است خودش، خودش را معتاد کرده نه خدا... تِرمان سکوت کرد و رفت.
🔹 بعد از چند روز که تِرمان بیرون مغازه طبق معمول زیر درخت مشغول استراحت بود ناگاه دید مغازهدار، شاگردش را که پسرش بود به علت شُل گرفتن دستگیرۂ آهنگری که کلنگ سرخ را با هم میکوبیدند کتک زد و پسرش از مغازه از ترس پدر گریخت.
🔹 تِرمان سریع به سمت پسر آمد و یک توسری هم او بر شاگرد زد.
❓آهنگر آشفته شد و گفت: به تو چه مربوط است که پسر مرا (به خاطر خطایش) میزنی؟
🔹تِرمان گفت: حق کسی که دستگیره را شُل بگیرد کتکخوردن است، مگر من کاری غیر از آن کردم که تو میخواستی بکنی؟!
🔸آهنگر گفت: او پسر من است و من برای او زحمت کشیدهام و دوستش دارم، بگو ببینم تو چه نسبتی با او داری؟
🔹تِرمان گفت: به یاد داری روزی معتادی را توهین کردی؟ گفتی خودش کرده نه خدا... خواستم بدانی خدای که خالق اوست او را با فرستادن به گدایی به مغازۂ تو زده و خوارش ساخته بود، من و تو را نَشاید کسی را به خاطر معصیتی که کرده و خدایش مجازاتش میکند، او را مجازات کنیم چون ما بر مجازات خودمان به خاطر گناهانمان، بر مجازات دیگران أولیتر هستیم...
🌸 وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ / ️و سائل را از خود مَران!
📖 سوره ضحی
نهج البلاغه، خطبه۱۹۳
🍃
🌺🍃
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
💢سابقه ضربالمثل :«کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من»
✍دو بلدرچین در کشتزاری آشیانه داشتند. روزی پرنده ی مادر به جوجه ی خویش که بتازگی پریدن آموخته بود سپرد تا بر بام خانه ی صاحب ملک بنشیند و از چگونگی آبیاری کشتزار آگاه شود. پرنده خبر آورد که صاحب کشت گرفتار است و یکی از همسایگان را مأمور آبیاری کرده است. بلدرچین مادر خطاب به فرزندش گفت "آسوده بخواب ، آشیانه ی ما در امان است زیرا کسی برای آبیاری گامی بر نخواهد داشت."
🔸روز بعد، باز هم پرنده برای خبر گیری بر بام خانه ی مالک زمین نشست و این کار یک هفته تکرار شد و هر مرتبه شنید که کشاورز از دوستان و بستگان و همسایگان چپ و راست خود تقاضای کمک می کند اما همه بهانه می تراشند و عذرخواهی می کنند. روز هشتم قاصد خبر آورد که کشاورز نگران تباه شدن محصول خویش است و به خانواده اش گفته است که فردا، خود برای آبیاری کمر همت خواهد بست.
🔹بلدرچین مادر به فرزند خویش گفت :همین امروز از اینجا خواهیم رفت زیرا کشاورز از کمک دیگران نومید شده و خود تصمیم به انجام کار گرفته است.”
#داستان
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💫🌟🌙#داستان شـــــــــب🌙🌟💫
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شادی گفت :
پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟
حیرت آور است !
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است !
وای ! خدای من خیلی زیباست !
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم ؟
پسر حیران و گیج جواب داد :
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟
پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت !
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود🌺
🍃
🌺🍃
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد
رهگذر گفت
«این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند
🍃
🌺🍃
#داستان #حکایت
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستان
📚حسودی
روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش کرد.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📗#داستان ضرب المثل ” آبشان از یک جوی نمیگذرد” به زمانهای قدیم برمی گردد. زمانی که برای آبیاری زمینهای زراعی و باغات باید از آب رودخانه استفاده میشد.
در آن زمان آب لوله کشی وجود نداشت و اهالی شهر برای تامین آب مورد نیاز خود باید آن را از جویها و رودخانه بر میداشتند.
به همین دلیل هر هفته یک بار، یا کمتر و یا بیشتر، آب رودخانهها باز میشد تا جویها پر شود و مردم بتواند از آب برای نوشیدن، شست و شو و آبیاری مزارع خود استفاده کنند.
در آن زمان آبیاری باغات و زمینهای زراعی بسیار مهم بود و اهمیت بالایی داشت؛ به همین دلیل وقتی نوبت به آب دهی زمینها با رودخانه میشد؛ آب را باز میکردند تا جویهای بین مزارع پر شود؛ سپس هر شخصی تلاش میکرد تا قبل از اینکه آب قطع شود؛ زمینها و محصولات خود را آبیاری کند.
این عجله و عدم رعایت نوبت باعث میشد؛ اغلب میان مردم دعوا راه بیفتد و کشاورزان برای اینکه زودتر نوبت آنها شود؛ با چوب و بیل و داس با هم دعوا میکردند و گاهی این دعوا آنقدر شدید بود که منجر به زخمی شدن و یا مرگ کشاورزان میشد.
بنابراین کشاورزان سعی میکردند برای جلوگیری از این نوع مشاجرات، آب مورد نیاز خود را از جوی آبی بردارند که با افراد مربوط به آن دوست هستند و سراغ جویهایی نمیرفتند که با افراد اطراف آن دشمنی داشتند.
به مرور این داستان به یک ضرب المثل تبدیل شد و از ضرب المثل ” آبشان از یک جوی نمیگذرد” در مورد افرادی استفاده میکردند که بر سر یک موضوع با هم تفاهم ندارند و به جنگ و دعوا باهم میپردازند
🌱 #ضرب_المثل
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
حکایت سه دزد
حکایتی جالب از مرزبان نامه
✳️✳️✳️
سه دزد شکست خورده و ضعيف که به تنهايي نمي توانستند به دزدي هاي بزرگ دست بزنند و موفقيت زيادي بيابند،روزي به هم برخوردند و بعد از گفتگو و شرح ناکامي هاي خود، تصميم گرفتند با هم شريک شوند تا در دزدي موفقيت بيشتري کسب کنند. هرکدام مهارت هايي داشتند که در کنار يکديگر تکميل مي شدند.
آن سه دزد، سالها بر گذرگاه هاي مسلمانان کمين کرده و به آنان حمله مي نمودند و به مردم ظلم بسياري مي کردند و آن ها را مي کشتند.
روزي در نزديکي شهر به آثار كاروانسراي ويراني برخوردند که گردش روزگار تباهش ساخته و در و ديوارش فرو ريخته بود.
آن سه زير يك سنگ صندوقچه ي زر پيدا کردند.بسيار خوشحال شدند و ساعتها به شادي پرداختند. بالاخره خسته و گرسنه شدند، بنابراين تصميم گرفتند يکي را براي خريد غذا به شهر بفرستند.
دزدي كه براي تهيه غذا به شهر رفته بود، از کنار عطاري مي گذشت، وسوسه شد تا کمي سم بخرد و غذا را مسموم کند.او با اين فکر وارد عطاري شد که دو رفيقش بعد از خوردن غذاي زهرآلود مي ميرند و و همه گنج تنها به او مي رسد.
از آن طرف، وقتي او به شهر رفت،دو دزد ديگر هم به همان چيزي انديشيدند که او مي انديشيد، تصميم گرفتند كه اورا ازبين برده وبه جاي تقسيم ثروت پيدا شده بين سه نفر ،بين دو نفر تقسيم كنند.
مرد با غذا برگشت.دو رفيقش منتظرش بودند؛غذا را گرفتند و ناگهان
برسرش ريختند و او را کشتند.
بعد با آرامش نشستند و غذاي آلوده به زهر را خوردند. هنوز دقايقي نگذشته بود که جنازه دو دزد ديگر در کنار جنازه دزد اولي بر زمين افتاده بود.
#داستان
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
🍃
🌺🍃
#حکایت #پند #داستان
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
✅ #کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📗#داستان
ذهن قادر به انجام هر کاری است.
دانشمندی تصمیم گرفت نظریهای را آزمایش کند. او به یک داوطلب نیاز داشت که حاضر باشد تا آخرین پیامدهای این آزمایش پیش برود. سرانجام او را یافت؛ مردی که به اعدام در صندلی الکتریکی محکوم شده بود.
دانشمند به محکوم پیشنهادی داد: او میتوانست در یک آزمایش علمی شرکت کند که در آن، برشی کوچک بر مچ دستش ایجاد میشد تا خونش قطرهقطره تا آخرین قطره بچکد. دانشمند توضیح داد که احتمال زنده ماندنش بسیار کم است، اما مرگی آرام و بدون درد خواهد داشت؛ او حتی متوجه لحظه مرگ خود نخواهد شد.
محکوم این پیشنهاد را پذیرفت، زیرا این روش مرگ را به صندلی الکتریکی ترجیح میداد. او را روی یک تخت خواباندند و بدنش را بستند تا قادر به حرکت نباشد. سپس برشی سطحی روی مچ دستش ایجاد کردند و کاسهای آلومینیومی را زیر دستش قرار دادند.
این برش بسیار کمعمق بود و تنها لایههای سطحی پوست را خراش داد، اما برای ایجاد این توهم در محکوم که رگهایش بریده شده، کافی بود. در زیر تخت، یک شیشه حاوی محلول سرم قرار داده شد که دارای یک شیر کوچک بود تا خروج مایع را تنظیم کند...
شیر کوچک بهآرامی باز شد و محلول سرم شروع به چکیدن کرد، درست مانند صدای قطرههای خون که درون کاسه آلومینیومی میریخت. محکوم، که چشمانش بسته بود و نمیتوانست آنچه واقعاً رخ میدهد را ببیند، فقط صدای چکیدن مایع را میشنید و تصور میکرد که خون خودش در حال ریختن است.
با گذشت زمان، بدنش شروع به ضعیف شدن کرد. او احساس سرگیجه کرد، نفسهایش کوتاهتر شد و دچار وحشت شدیدی گردید. مغز او که کاملاً باور کرده بود در حال از دست دادن خون است، واکنشهایی مشابه یک خونریزی واقعی نشان داد: فشار خونش کاهش یافت، رنگ صورتش پرید، و بدنش بهتدریج سرد شد.
پس از مدتی، محکوم کاملاً بیجان شد و درگذشت—بدون اینکه حتی یک قطره از خونش واقعاً از بدنش خارج شده باشد. او صرفاً بر اثر توهمی که ذهنش ایجاد کرده بود، جان داد.
دانشمند نتیجه گرفت که ذهن انسان قادر است واقعیت را بهگونهای شکل دهد که حتی میتواند بین زندگی و مرگ تمایز را از بین ببرد. ترس و باور، نیرویی بسیار قویتر از آن چیزی هستند که تصور میکنیم.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
📗#داستان
حمله ی مستقیم
▫️استاد بزرگ و نگهبان وظیفه ی مراقبت از یک صومعه ی ذن را بین خود تقسیم کردند. یک روز نگهبان درگذشت و باید کس دیگری را جایگزین او می کردند.
استاد بزرگ همه ی شاگردها را جمع کرد تا مشخص کند افتخار کار در کنار او، نصیب کدام یک از آنها خواهد شد.
استاد بزرگ گفت: مسأله ای مطرح میکنم کسی که اول این مسأله را حل کند، نگهبان جدید معبد خواهد بود.
بعد نیمکتی در وسط تالار گذاشت روی نیمکت گلدان سفالی گران بهایی گذاشت که گل سرخی در آن قرار داشت.
استاد گفت: «مسأله این است.»
شاگردها، حیران، به گلدان نگاه کردند به طرح های پیچیده و نادر روی سفال به تازگی و زیبایی گل منظور چه بود؟ چه کار باید میکردند؟ معما چه بود؟
▪️پس از چند دقیقه یکی از شاگردها برخاست به استاد و شاگردهای پیرامونش نگاه کرد و بعد مصممانه به طرف گلدان رفت و آن را روی زمین انداخت و شکست.
استاد گفت: «تو نگهبان جدید مایی
وقتی شاگرد به جای خودش برگشت، استاد بزرگ توضیح داد:
▫️من خیلی واضح توضیح دادم گفتم که مسأله ای پیش روی شما میگذارم. یک مسأله هر چه هم که زیبا و شگفت انگیز باشد، باید از پیش رو برداشته شود مشکل مشکل است میتواند یک گلدان سفالی بسیار کمیاب باشد. می تواند عشق زیبایی باشد که دیگر برای ما معنایی ندارد. می تواند راهی باشد که باید آن را ترک کنیم اما اصرار داریم به راه مان ادامه بدهیم چون به ما آرامش میبخشد تنها یک راه برای از میان برداشتن مشکل وجود دارد حمله ی مستقیم به آن در این لحظه نمیتوان دلسوزی کرد، نباید بگذاریم که جنبه های زیبا و شگفت انگیز تعارضی که پیش روی ماست ما را وسوسه کند.
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan