رفتیم عید دیدنی همه داشتن ازم تعریف میکردن که عجب پسر مودبی..
همه چی داشت خوب میرفت که موقع رفتن پسته ها از تو پاچم ریخت😳😱🙈😂🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
من و داداشم با هم کلکل میکردیم شبکه مستند گفت اسب آبی و کروکودیل در کنار هم بدون هیچ مشکلی زندگی میکنند.
بابام با حسرت چپ چپ نگامون میکرد😂😐🤣😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#آموزش_عشوه
👸 #سیاست_های_زنانه
#چگونه_زنی_لوند_باشیم
سعی کنید خصوصیات مردانه را از خود دور کنید.
💞 #رقص
رقصیدن باعث میشه ناخودآگاه حالت عشوه گرانه ای به خودت بگیری. توی مهمونی های زنونه هم که میری به حرکات خانوم ها خصوصا موقع رقصیدن دقت کن. حالت دستها و صورتشون (با این گزینه موافقم نه صرفا برای لوندی . رقص یکی از نشانه های بارز زن بودن هست . نشاطی که کسب میکنیم و به دیگری منتقلش میکنیم )
💞 #فیلمهای_شرقی
(هندی، کره ای، عربی! ) نگاه کن و به ژستهای خانم ها دقیق شو.
💞 #لبخند
وقتی به کسی نگاه میکنی یه لبخند خیلی کمرنگ و ملایم بزن. حس خوبی به طرف مقابل میده و تو رو جذاب تر میبینه.( یک یکی از اصول ادب و زن بودن است و ربطی به لوندی ندارد )
💞 #هرگز_با_صدای_بلند_نخند
بلند حرف نزن و بی وقفه هم صحبت نکن. بین جملاتت مکث کن و فاصله های چند ثانیه ای بنداز
(باز هم اصول ارتباطی ،مطمئنا زن و مردی که اصوصل ارتباطی بلد باشه ناخودآگاه جذاب خواهد بود )
°🌸°❀°
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
❀°🌸°❀°🌸°❀°
برا کسی که قصد تخریب شخصیتت رو داره بهترین ری اکشن بی تفاوتیِ
همین که انقدر فکرش درگیرت هست خودش بزرگترین تنبیهه
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
😔 😔 😔 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤
این پدر مادرای جدیدو دیدید؟
تا یه خرده چایی داغ میریزه رو دست بچشون جیغ و داد میکنن و پونصد بار محل سوخته شده رو بوس و نوازش میکنن که مبادا بچه دردش بیاد 😐
والا قدیما من یه بار افتادم توی دیگ حلیم ، کل وجوم سوخت بعدش پدرم گفت: داد نزن بچه مگه چی شده
پس آتش جهنمو میخوای چکار کنی تو؟😳😐
مادرمم تا سه روز کتکم میزد که همسایهها گفتن حلیم مزه پسرتو میده 😐😂
#jok
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
❌من داوطلبم اعدام شوم❌
◀️روزهاي اول اردوگاه بود. هنوز با محيط آنجا مأنوس نشده بوديم. روزها به سختي ميگذشت. عراقيها هر روز حكمي ميكردند. آن روز هم اسرا را با پاي برهنه به محوطه ارودگاه برده بودند تا سنگريزههاي حياط را جمع كنند. ناظر كار، يك افسر عراقي بود كه روي صندلي نشسته و اطرافش چند نفر از سربازانش ايستاده بودند. چيزهايي راجع به اسرا به هم ميگفتند و ميخنديدند.
اسرا مشغول كار بودند كه صداي يكي از سربازان عراقي بلند شد:
- همه دست از كار بكشيد، بياييد جلو.
اسرا، سنگريرههايي كه در دامن داشتند، زير سيم خاردار ريختند و يكي يكي جلو آمدند، اينطور لحظات، دلهره عذابدهنده ميشد. باز چه حكمي ميخواهند بكنند؟ باز چه چيز را ميخواهند ممنوع كنند يا چه كسي را ميخواهند به چوب فلك ببندند؟
افسر عراقي از جا برخاست و سربازان به احترام پشت سر هم ايستادند. گرهي در ابروها و چيني بر پيشاني انداخت. ميخواست بيش از آنچه هست،غضبناك نشان بدهد. همو كه لحظهاي پيش با سربازانش ميگفت و ميخنديد، با تهديد گفت:
- امروز روز انتقام است. قصد دارم يكي از شما را به عوض برادرم كه در جبهه كشته شده، اعدام كنم.
افسر سكوت كرد تا ميزان تأثير حرفش را به اسرا برآورد كند. همه ساكت بودند. پيش از اين نيز در جبهه و اوايل اسارت، اين نوع اعدامها و انتقامجوئيها را ديده بوديم و هنوز خاطره تلخ تيرباران شدن دوستانمان را در ذهن داشتيم.
افسر عراقي سكوت را شكست و گفت:
- كسي داوطلب هست يا خودمان انتخاب كنيم؟
اسرا همچنان در سكوت مطلق بودند اما درون هر كدامشان توفاني برپا بود و جدالي سخت در گرفته بود. هر كس با خويشتن خويش به پيكار بود: داوطلب بشوم... نشوم... اگر نشوم، آنوقت برادرم... او هم كساني را چشم به راه دارد... نه، نه، رسم جوانمردي نيست!
- من داوطلبم، اعدامم كنيد.
اين صداي يكي از اسرا بود كه زودتر از ديگران بر هيبت مرگ غلبه كرده بود. او حالا چند قدم جلو آمده و نگاه نافذش را در نگاه افسر عراقي گره زده بود.
افسر عراقي دهانش از تعجب وامانده بود. گويي تمام ابهت و غرورش داشت زير پاهاي برهنه آن اسير خرد ميشد. او را خيلي بزرگتر از خود ميديد و توان نگاه كردن در چشمانش را نداشت. سر به زير انداخت و گفت:
- چرا داوطلب شدي جوان؟ از مرگ نميترسي؟
اسير گفت: هرچه نگاه ميكنم، ميبينم برادرانم همه از من بهترند. "
افسر عراقي گفت: "حالا كه اينقدر شجاعي، پس آماده مرگ باش. ربع ساعت وقت داري كه وصيت كني. حاجت ديگري داري، بگو. "
اسير گفت: "اجازه بدهيد دو ركعت نماز بخوانم. "
افسر عراقي يك بار ديگر نگاه در نگاه اسير انداخت و لحظهاي در چشمانش خيره ماند.
رفته رفته لبهايش به تبسم باز شد. جلوتر رفت، دستي بر شانه اسير گذاشت. دوستانه شانهاش را فشرد و گفت: "شوخي كردم. ميخواستم شجاعت سربازان ايراني را محك بزنم. "
نگاه افسربه طرف سربازانش برگشت و گفت:
- به اين ميگويند يك سرباز شجاع!
🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
عارفی را پرسیدند :
زندگی به '' جبر '' است یا به '' اختیار '' ؟
پاسخ داد :
امروز را به '' اختیار '' است...
تا چه بکارم ...
اما فردا ''جبر '' است... چرا که به '' اجبار '' باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام .
👌حباب ها همیشه قربانی هوای درون خودشان هستند.
"افکار امروز"
نقش مهمی در "فردای تو دارد"
تکرار اشتباه دیگر اشتباه نیست
انتخاب است...
http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن چرا در شیراز کسی کار نمیکنه ..!!😐😐😐😐 الان عرض میکنم خدمتتون:😎😎😎 یه سال 365 روزه . . .!☺️ بگو خب . .☺️ 52 روزش جمعه است، میمونه 313 رو ز . .☺️ بگو خب . . 😏 حداقل 50 روز تعطیلات تابستانی داریم😆، میمونه 263 روز . .☺️ بگو خب☺️ میانگین هر روز 8 ساعت میخوابیم . .😝😝 این میشه 122 روز و باقی میمونه 141 روز . .!☺️👍 بگو خب☺️😏 هر روز یک ساعت برا خودمون وقت بزاریم . .😎👍 این میشه 15 روز و باقی میمونه 126 روز . .!!☺️👍🙈 روزی 2 ساعت خورد و خوراک این میشه 30 روز😜😜😜😜 و باقی میمونه 96 روز . .😝😝😝🙈 میانگین روزی 4 ساعت گشت و گذار با دوستان .. 💃👫🚶🏃👪 ساعتهای خالی بین کلاسها و رفت و آمد مسیر دانشگاه و خونه . .😝😜🏃🚶 این میشه 60 روز و باقی میمونه 36 روز . .!!😊😍 بگو خب .😊😊 . 31 روز تعطیلات رسمی سالانه،😂😂😆😆😆👏👏 میمونه 5 روز . .😰😰😰😰👋 خوب عزیزم ما هم آدمیم سالی 4 روزم مریض میشیم . .😓😂😎😟😦😜😝😛 میمونه یه روز .😛😝😜😂😆 . چه تصادفی اون یه روزم روز تولدم . .!!😍😍😝😊☺️😄😃😀😂😘 تموم شد و رفت . .!!☺️😊👏👏👏👏👏
امیدوارم همه قانع شده باشن .!
#جوکه 😝
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
😣ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ مدير گروه ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ مدير ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ بي تابم😣
😇
😇
😇
😇
مدير تابی ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ات ببند !!!..
ﺁﻥ شخص ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﯽ تاب ﻧﺒﻮﺩ...
👤رسيدگي به مشکلات اعضاءاز ويژگي هاي مدير گروه ماست 😍😁
#جوکه 😝
#بخند 😹🎈
☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
🌷🌻ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ بعد ازمتوجه شدن ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : « ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ
*ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم*
دوستان عزیز بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست
🌷🌻🌷🌻🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت88
احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد.
مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم.
او هم تعجب کرد. مامان فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم.
هنوز چند دقیقه ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید:
– خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟
کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مامان به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم:
– چیز مهمی نبود.
خنده ایی کردو گفت:
–آهان پس خصوصیه.
بالبخند زورکی گفتم:
–نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست...
یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست.
مامانم با چشم و ابرو اشاره ایی به من کردو گفت:
– بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستند.
نگاه دلخوری به مامان انداختم و گفتم:
– راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم...
احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مامانم.
یک سکوت چند ثانیه ایی باعث شد مامان کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید:
–واقعا؟
خنده ایی کردم.
– منظورتون چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟
ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته...
از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم،
–راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانوادهاش هم صحبت کنه...
همه با تعجب نگاهم می کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند.
مامانم با تعجب پرسید:
–چرا بار اول جواب منفی داد؟
خیلی خونسرد گفتم:
–خب دلایل خودش رو داشت دیگه...
مامان باشک و تردید نگاهم کردو انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت:
–من برم چایی بریزم.
گفتم:
–شما بشین، من می ریزم.
موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد.
هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شدو گفت:
– آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده.
مامان هاج و واج گفت:
–وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید.
ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم.
اصرارهای مامان نتوانست به نشستن مجابشان کند.
بعد از رفتنشان گفتم:
– مامان میشه زودتر شام بخوریم.
مامان عصبانی شروع به چیدن میز کرد.
شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم.
ولی برعکس من مامان خوب غذا نخورد.
برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم:
–مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟
در حال جمع کردن ظرف ها گفت:
– خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر.
اونوقت تو یهو...
حرفش را بریدم و باتعجب گفتم:
–چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد...
این بار مامانم حرفم روبریدو گفت:
– خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم...
خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهاش گفتم:
– ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن.
مامان آهی کشیدو گفت:
– آره دیگه، وقتی تو خودسر...
حرف مامان رابریدم:
–مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم.
مامان حرفی نزدوبه آشپزخانه رفت ولی بعدازنیم ساعت امد کنارم نشست وبالبخند گفت:
–خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟
اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟
با چشم های گرد بهش نگاه کردم.
– چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ...
ــ بگو بهانه نیار، زود...
یکم در مورد راحیل با مامان حرف زدم و در آخر گفتم:
مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده.
مامان با اخم گفت:
– اصل کار پدرشه.
وقتی سکوتم را دید پرسید:
–نکنه پدر نداره؟
سرم را به علامت تایید تکون دادم.
باتعجب گفت:
–چی میگی؟ واقعا؟
ــ مامان جان من خودمم...
نذاشت ادامه بدم.
– همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم...
عصبانی شدم.
– مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم.
صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.
نفسم را بیرون دادم.
–تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم.
👇👇👇
@cognizable_wan
🚨 باز هم انتشار پیام های جعلی
🔻از همه مومنین خواهش میکنیم اخبار رو از طریق خبرگزاری های رسمی و معتبر دریافت کنند و تا مطمئن نشدند خبری رو منتشر نکنند.
🚨 http://eitaa.com/cognizable_wan