eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی ها می خواهند اول به آسایش و خوشبختی برسند بعد به زندگی لبخند بزنند ولی نمی دانند که تا به زندگی لبخند نزنند به آسایش و خوشبختی نمی رسند 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 180 پیرمرد بیچاره همراه با آیسودا تا خود صبح بیدار بود. نمازش را خواند و آب برنج را گذاشت. خاله سلیم با روشن شدن آسمان، به خانه ی همسایه ی دیوار به دیوارشان رفت تا برای کمک بیاید. حاج رضا هم برای چرت زدن داخل رفت. آیسودا هم در خواب ناز بود. حدود ساعت 9 صبح بود که صدای در بلند شد. خاله سلیم به همراه مرضیه خانم در حال خوردن چای و صبحانه بودند. چادرش را سر کشید و دم در رفت. در را باز کرد. از دیدن پژمان گل از گلش شکفت. -بیا داخل پسرم، خوش اومدی. -مزاحم نیستم؟ -مراحمی. پژمان یالله گویان داخل شد. مرضیه خانم چادرش را سر کشید. -بیا یه استکان چای بخور پسرم. پژمان به دیگ ها اشاره کرد و گفت: تو زحمت افتادین. -برای آقامون امام حسینِ، نوکریشو می کنیم. پژمان به سمت بهارخواب آمد که آیسودا را لای پتوی کلفتی در حالی که در خواب عمیق بود دید. خاله سلیم که نگاهش را دید گفت: تا صبح بیدار بود. به بهارخواب اشاره کرد و گفت: بیا بشین! پژمان لبه ی بهار خواب نشست. -عذرخواهی می کنم اگر برای کمک نیومدن، راستش فکر کردم خانم ها دارن زحمت نذری رو می کشن نخواستم با اومدنم کسی رو معذب کنم. -این حرفا چیه پسرم. برایش یک استکان چای ریخت و همراه پولکی های زعفرانی مقابلش گذاشت. -بخور تازه دمه! -ممنونم. استکان را برداشت. در حالی که نگاهش زیر زیرکی به آیسودا بود. موهای جلویی نیمی از صورتش را پوشانده بود. نوک دماغش سرخ بود. معلوم بود درون بهارخواب حسای سردش شده. شب های اصفهان حسابی سرد شده بود. امیدوار بود فقط سرما نخورد. چون می دانست حسابی بد سرماست. در طول سال بیشتر از سه بار سرما می خورد. استکان چایش را برداشت. تلخ خوردن را بیشتر دوست داشت. بوی دم کشیده ی برنج می آمد. خورش هم از قل قل افتاده بود. زیر اجاق گاز هم خاموش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 181 با حاج رضا صحبت کرده بود که نذری اول بین خانواده هایی که خودش می شناخت کمی وضع مالیشان خوب نیست تقسیم شود. هر چه ماند بماند برای در و همسایه! باید ظرف و ظروف یک بار مصرف می آورد. دیشب به نادر گفته بود که بخرد و بیاورد. معلوم نبود خبر مرگش کجاست؟ استکان خالی چایش را گذاشت و گفت: من دیگه برم. -بمون پسرم، حاج رضا هم عین دخترمون تا صبح بیدار بود، خوابیده، کم کم باید بیدار بشه، خوابش کمه. بلند شد و گفت: ممنونم، گفتم ظرف های یکبار مصرف رو بیارن. -خیر ببینی. نگاه دیگری به آیسودا انداخت. با اجازه ای گفت و رفت. آیسودا هنوز خواب بود. وقتی بیدار شد که پژمان رفته بود. خمیازه ای کشید و نیم خیز شد. خاله سلیم کنار مرضیه خانم بود. مرضیه خانم دختری داشت که طلاق گرفته و به خانه برگشته بود. مدام حرصش را می خورد. خاله سلیم هم دلداریش می داد که درست میشود. ولی مرضیه خانم مدام آه می کشید. -سلام! خاله سلیم به سمتش برگشت و با خوشرویی گفت: سلام عزیزدلم، صبحت بخیر. دستی به صورتش کشید. روسری کج شده اش را مرتب کرد و نشست. -خیلی خوابیدم؟ -نه عزیزم، تازه 10 صبحه! برایش چای ریخت و گفت: بیا یه استکان چای بخور برم برات صبحانه بیارم. -فداتون بشم، ممنونم، لازم نیست، خودم میرم. از جایش بلند شد و رفت تا آبی به دست و صورتش بزند. حاج رضا هنوز خواب بود. با رفتنش صدای در آمد. خاله سلیم رفت و در را باز کرد. نادر بود. ظرف های یکبار مصرف را آورده بود. با راهنمایی خاله سلیم آنها را گوشه ی بهارخواب گذاشت و رفت. همه چیز آماده بود. فقط حاج رضا بیدار می شد و غذاها تقسیم میشد. خود پژمان ماشین میفرستاد تا حاج رضا را برای تقسیم غذا کمک حال باشد. آیسودا از سرویس بهداشتی بیرون آمد. درون بشقابی تکه ای پنیر گذاشت به همراه سنگک کنجد زده. بیرون آمد و کنار خاله سلیم و مرضیه خانم نشست. -خوبین مرضیه خانم؟ ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
دعای جوشن کبیر.apk
3.96M
🛎 می دونستی تو شب بیست و سوم هر آنچه که بخواهیم تقدیرمون قابل تغییر است ⁉️ 💢 ۲۳ام محتمل ترین شب به شب قدر است‼️ 📲 #حتما_دانلود_کنید 🔺
@hajmahmodkarime.mp3
7.94M
بعلی الهی العفو🏴
زندگی را از زودپز بیاموز در حالیکه میسوزد بیخیال نشسته و سوت میزند..!😌😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 182 -ممنونم دخترم. -چرا افسانه جون رو نیوردین؟ مرضیه خانم آه کشید. افسانه بعد از طلاقش اصلا از خانه بیرون نمی آمد. انگار افسرده باشد. -خیلی گوشه گیر شده، دلش به هیچ کاری نمیره. لقمه ای نان و پنیر گرفت. خاله سلیم چایش را برایش شیرین کرده بود. -درست میشه نگران نباشید. صدای سرفه ی کوتاه حاج رضا آمد. مرضیه خانم برای کمک تقسیم کردن مانده بود. آیسودا با دست چلاغ شده اش که نمی توانست کمکی باشد. حاج رضا با سر و صورتی آراسته بیرون آمد. سلامی به خانم ها کرد و پرسید: غذاها آماده شده؟ —بله، هر وقت بگی تقسیمشون کنیم. -همین الان میگیریم دورشون. تا تموم بشه و تقسیم بشه 12، 1 ظهره. خاله سلیم به ظرف ها اشاره کرد و گفت: ظرف ها هم رسیدن. حاج رضا آستینش را بالا زد. آیسودا استکان چایش را سر کشید و بلند شد. ظرف ها را آورد و پای قابلمه ها گذاشت. مرضیه خانم چادر را دور گردنش بست و روی چهارپایه ی کوچکی نشست. آیسودا ظرف یک بار مصرف می داد. حاج رضا برنج می ریخت. مرضیه خانم هم خورش! خاله سلیم هم مرتب می کرد. هماهنگی خوبی بود. برای تعدادی که حاج رضا می خواست آماده شد. آنها را کنار گذاشت تا با ماشین ببرد. بقیه را هم بسته بندی کردند برای در و همسایه! دیروز و دیشب همگی زحمت کشیده بودند. کار که تمام شد، حاج رضا به پژمان زنگ زد. خانم ها هم خودشان را آماده کردند تا دیگ ها را بشورند. آیسودا ایستاده شلنگ گرفته بود. مرضیه خانم خیلی زبر و زرنگ بود. دیگ ها شسته و تمیز به دیوار تکیه داده شد تا خشک شود. ماشین وانتی هم جلوی در حاج رضا ایستاد. آسودا خودش کمک کرد و بسته ها را به سمت وانت برد. احساس بی عرضگی می کرد که هیچ کمکی نتوانسته انجام بدهد. نادر پشت فرمان بود. این مرد را می شناخت. غلام حلقه به گوش پژمان بود. می گفت بمیر، صددرصد می گفت چشم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 183 بسته ها که پر شد، حاج رضا جلو کنار نادر نشست. وانت حرکت کرد و از کوچه بیرون آمد. آیسودا برگشت و به در بسته ی خانه ی پژمان نگاه کرد. حسی تمام قلبش را پر کرد. سرش را تکان داد. -نکن با خودت این کارو آسو، این مرد به دردت نمیخوره. دل کند و داخل شد. باید می رفت نماز می خواند. کمی دلش را وقف خدا می کرد شاید از خر شیطان پایین می آمد. *** خاله سلیم و حاج رضا برای تعزیه ی هر ساله به صحن مسجد رفتند. صحن بزرگ بود و دلباز. می شد یک جماعت 300 نفری را در آن جا داد. آیسودا نرفت. دل درد داشت و مدام به خودش می پیچید. هیچ وسیله ای هم نداشت. رویش نمی شد از خاله سلیم هم چیزی بخواهد. قرمزی خون را وسط پایش دیده بود. مدام به دستشویی می رفت. حالش داشت از این وضعیت و خودش بهم می خورد. نمی دانست باید چه کند. کمی چای نبات خورده بود. کل یخچال را برای پیدا کردن مسکن زیر و رو کرد و چیزی ندید. از درد داشت اشکش در می آمد. کم مانده به زمین هم چنگ بزند. بدنش عین تن مرده یخ بود. ولی داشت عرق می کرد. کمی می گذشت فشارش هم می افتاد. کاش از خاله سلیم کمک خواسته بود. شماره ی سوفیا را داشت. باید به او زنگ می زد. به زور خودش را به گوشیش رساند. شماره ی سوفیا را پیدا کرد و زنگ زد. صدای سوفیا خواب آلود بود. -جانم؟ -سوفی بیدار شو کارت دارم. -بیدارم. -بیا خونه ی حاج رضا اگه مسکن و پدی هم داری بیار. -ای وای ماهانه شدی؟ -آره! -الان میام. تماس را قطع کرد و روی بالش لم داد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
برخی کودکان تحمل باختن در بازی را ندارند چگونه تحمل آنان را بالا ببریم؟ ۱. دلیل این امر اینست که آن‌ها خودباوری و اعتماد به نفس پایینی دارند. و احساس منفی درباره خود دارند که باید تلاش نمود تا اعتماد به نفس او را بالابرید. ۲. او را با خواهر و برادر و همسالانش مقایسه نکنید. درباره برد و باخت و اینکه لازم نیست انسان همیشه برنده شود و برد و باخت نوبتی است به او توضیح دهید. ۳. هرگز به‌ گونه‌ای با کودک بازی نکنید که همیشه برنده شود بگذارید گاهی باختن را هم تجربه کند. و در آن زمان برد قبلیش را به او یادآوری کنید. ۴. بیشتر بازی‌های غیر رقابتی را در لیست بازی‌هایش قرار دهید. ۵. رفتار والدین در مسئله برد و باخت نیز بسیار تأثیرگذار است.مثل اظهار ناراحتی یا اعطای جایزه و ... . ۶. بهتر است بی‌اهمیت بودن باختن را در روش الگویی به‌صورت عملی به او بیاموزید. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢داستانِ همراهی با شیطان ✅ شیطان با بنده ای همسفر شد، موقع نماز صبح، بنده نخوند، موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند، موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد ✅ موقع خواب به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم از آسمان بر این سقف نازل بشه، که من هم با تو شامل بشم ✅بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا، چطور بر من نازل شود؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری. ✅از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند. 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 184 اعصابش به شدت بهم ریخته بود. نمی فهمید باید چه کند؟ کاش فقط سوفیا زود برسد. از شانس خوبش بود یا از خوب بودن زیادی سوفیا که 10دقیقه نشده خودش را رساند. به محض اینکه در زد بلند شد. دکمه ی آیفون را زد و منتظر ایستاد. سوفیا در حالی که می دوید از پله های بهارخواب بالا آمد. خوب بود حداقل دویدنش یک جا به در خورد. در را باز کرد که با آیسودا سینه به سینه شد. از ترس هینی کشید. -زهرم رفته دختر! پلاستیک سیاه را به دستش داد و گفت: هر چی لازمت بود برات آوردم. -ممنونم. فورا به دستشویی رفت. بیرون که آمد سوفیا با یک لیوان آب و دو تا قرص کدیین به سمتش آمد. -نمی دونم چقدر تاثیر داره، فقط همینا رو داشتیم. -همینم خوبه. هر دو قرص را بالا فرستاد. لیوان آب را سر کشید و گوشه ی سالن نشست. -چرا زودتر زنگ نزدی؟ -خنگم، یادم نبود. -بازم خوبه خونه بودم زنگ زدی. قرص ها داشتند تاثیرات خودشان را می گذاشتند. -چای تازه دم هست برو برای خودت بریز. سوفیا از جایش بلند شد. -برای تو هم بیارم؟ -نه، من تازه خوردم. سردی بدنش رو به گرمی بود. ولی دستانش هنوز هم یخبندان بود. سوفیا چای ریخت و آمد و کنارش نشست. -یکم صبر کن بهتر میشی. -مرسی که کمکم کردی. -قابلی نداره دختر. کمی از چایش را نوشید و گفت: من نشد دیروز بیام برای تقسیم نذری، چی شد؟ -یکم رو بردن واسه نیازمندا، بقیه هم بین در و همسایه پخش شد. -خب خداروشکر. حالش بهتر شده بود. از دل درد مزخرف چیزی باقی نمانده بود. ولی کمرش هنوز درد داشت. -می خوای بهتر شدی بریم تعزیه؟ بدش که نمی آمد. حالا که بهتر شده بود چرا که نه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 185 -آره، بذار حالم یکم جا بیاد. -دراز بکش. همان جا دراز کشید و دستش را زیر سرش گذاشت. -تو چرا نرفتی؟ -دیشب تا دیروقت بیدار بودم خیلی خوابم میومد. لبخند زد. عجب دختر تنبلی بود. سوفیا با لبخند گفت: خبری از جذابمون نداری؟ این بار با جدیت گفت:بی خیالش شو سوفی. سوفیا لب ورچید و گفت: چرا؟ اون که چیزی نگفته، خودم یه کاری می کنم توجه اش جلب بشه. -نمیشه! -بابا چرا هی می زنی تو ذوق من؟ تو سیاهی همیشه یه امیدی به سپیدی هست. کمی نیمخیز شد. -برای این مرد نیست. -نکنه چیزی می دونی؟ جوابش را نداد و باز دراز کشید. -جون سوفی چیزی می دونی؟ -از آشناهای منه! چشمان سوفیا ستاره باران شد. -جون من راست میگی؟ ضربه ای به بازوی آیسودا زد و گفت: رو نکرده بودی. -حالا که فهمیدی. -خب بهتر، حالا که آشنایی منو باهاش آشنا کن. با بی حوصلگی گفت: سوفی یکی رو دوست داره سوفیا وا رفته نگاهش کرد. یعنی این همه رشته بود همه پنبه شد؟ چطور اخر؟ -می دونی کی رو دوس داره؟ -نه! نمی خواست بیشتر از این اطلاعات بدهد. -این نزدیک 35 سالشه، چطوری یکیو دوس داره هنوز مجرده؟ از آن سوال هایی بود که هیچ جوابی برایش نداشت. -نمی دونم عزیزم. سوفیا دست و پایش را جمع کرد. عجب بدشانسی آورده بود. -بق نکن دختر، انگار چی شده! -حسم خیلی بهش قوی بود. -پس خداروشکر عاشقش نشدی. از روی بدجنسی یا بخاطر خودش در مورد پژمان این حرف را نزد. فقط این مرد را خوب می شناخت. می دانست علاقه ای که به خودش دارد هرگز کم نمی شود. هرگز دست از سرش بر نمی دارد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
یه پست دیدم نوشته بود مخترع ماشین ظرفشویی یه زنه بوده که انقد ظرفای عتیقه و قیمتیشو خدمتکارا موقع شستن شکستن، اختراع کرده ینی رفته اختراع کرده ولی پانشده ۴ تا تیکه ظرف بشوره😂😂😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 ❗️ با چاشنی مهربانی💚 💢تو میدون تجریش داشتم از تاکسی پیاده می‌شدم که چشمم افتاد به دختری که دست تو دست یه پسر قد بلند قدم میزدن ... و دختر سرش نبود! ♨️شاید دوباره نگاه کردن به صحنه کار درستی نبود، ولی ارادی هم نبود! از تعجب ناخودآگاه دوباره نگاه کردم تا از چیزی که دیدم مطمئن بشم. ⭕️مطمئن شدم! اعصابم خیلی خرد شد. زیر لب لا اله الا الله و استغفرالله می‌گفتم ... نتونستم با خودم کنار بیام، بهشون که رسیدم، اول خواستم با عصبانیت و تشر به پسر بگم که خودش و اون دختر رو جمع کنه! اما بعد یاد حدیثی افتادم از امام رضا"علیه‌السلام" با این مضمون که: «با می‌توان مردم را بنده خود کرد» لحظه‌ای ایستادم و از امام زمان(عج) طلب کمک کردم🙏 🔹رفتم جلو و به پسر سلام کردم. اونم خیلی مهربون سلام کرد ... منم دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و به نشونه‌ی دست دادن کمی تکون دادم .. بعد گفتم: این خانم اصلا خوب نیست😐 بلافاصله برگشت و به دختر گفت: حجابتو درست کن! گفتم: نه در شأن ایشونه و نه شما با لبخند نگاهم کرد و دستم رو که هنوز تو دستش بود فشار داد و گفت: از تذکرت ممنونم😊 گفتم: خواهش می‌کنم، وظیفه‌ام بود☺️ با دست زدم رو شونه‌اش و گفتم: یا علی و رفتم ... ✅همه چیز از چیزی که فکر می‌کردم ساده‌تر و عادی‌تر بود😉 📖منبع: کتاب «از یاد رفته»، ص ۱۲۰ 🎓 🎓 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸