eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔔 پنج جمله طلایی 💠 آدمها، «دروغ میگویند»، تا «از چشم هم» نیفتند، غافل از اینکه، «دروغ» تنها چیزیست که، آدمها را «از چشم هم» می اندازد.! 🌷 «قدر»، «چیزهایی را که دارید» بدانید، قبل از اینکه، روزگار «به شما بفهماند»، که «باید قدرشان را میدانستید.!» 💠 بجای اینکه، از كسی «متنفر باشيد»، او را، از «دايرهٔ توجه تان» خارج کنید. 🌷 بعضی از «انسان ها»، به «خودشان قول داده اند»، که تا «آخر عمر»، در «برابر فهمیدن» مقاومت کنند.! 💠 اگر «به دنبال»، یک «ناجی قدرتمند» می گردید، تا «زندگیتان را» دگـرگـون نمـاید، 👈 به «آینه ای که»، «در مقابلتان» قرار دارد «نگاهی بیندازید.!» 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃یه زنی میگفت: فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی) پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن. شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)😳😳 یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)👹👹👹 تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...😄😄😄 خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن! خدا شاهده هدایتش کردم.😂😂😂 ✅میگن شیطان دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرد.💁👩‍✈️👩‍✈️👩‍✈️ 👇👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبحی که با بغل و بوسه های دلبر شروع نشه صبح نیست بلکه فقط اداشو درمیاره...!♡ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
برچسبی كه شما روی رفتار فرزندتان می زنید زمینه شكل گیری رفتار بعدی بچه هاست. مثلا «صف شلوغه اما اگه زرنگ باشی می تونی زود خرید كنی و بیای.» یا اگر وقتی كودكتان توانسته كار بد همسالش را جبران كند و مثل او كتكش بزند بگویید:« آفرین خوب حق ات را گرفتی» این نمونه ها به كودك پیام می دهد كه زورگویی یا شبیه زورگوها شدن نامش زرنگی است و خوب است. 👉👉join _ http://eitaa.com/cognizable_wan
با بابام رفتیم داروخونه میگه اسید استیک سالیسیلیک دارین؟ داروخونه ای میگه منظورتون پروفنه؟ بابام میگه: آخ آره همش این اسمشو یادم میره دمشون گرم با احترام بیرونمون کردن😑😂 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
جذاب فقط دختری که موهاش کوتاهه ، صداش دورگه اس،ابروهاش پهنه یکمی ته ریش داره و....عه اصغر تویی؟ چطوری ؟ از اینورا؟ ذکر خیرت بود😁 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 💕دو چیز انسان را نابود میکند: مشغول بودن به گذشته و مشغول شدن به دیگران هر کس درگذشته بماند آینده رااز دست میدهد و هر کس نگهبان رفتار دیگران باشد، آسایش و راحتی خود را از دست میدهد. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح از خواب بيدار شدم از اتاق اومدم بيرون بلند داد زدم صبح همگي بخيييييير خواهرم: زهر مار وحشي چته؟ داداشم: بدبخت صبح نديده باز با کي قرار داري؟ مادرم: خدا مرگت بده بچه زهرم رفت. بابام: اگه اين اين همه سالو صرف يه گوسفند ميکردم الان يه گله گوسفند داشتم...... عاشق ادبياتشونم..... اين فيلم خارجياهمه اش الکيه بخدا 😑✋😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭘﯿﺎﻡ ﻣﯿﺪه: ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ میای ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﻢ برای افطار ﺑﺨﺮ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﻓﺘﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ میگه : ﻓﺘﺎﻧﻪ ﮐﯿﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻣﻢ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪﯼ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﻓﺘﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﻓﺘﺎﻧﻪ رو از کجا میشناسی؟ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟؟ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺎ ﻓﺘﺎﻧﻪ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎم ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﯿﺎﻡ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﯿﻮﻩ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺷﻮﻫﺮﻩ ﻣﯽﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﮐﺎﺭﻡ ﻫﺴﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﯾﯽ ﻣﯿﻮﻩ ﺑﺨﺮ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﻧﻪ😂😂😂 (●̮̮̃•̃) /█\ .Π. به جمع ما بپوندید👇😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 192 -به خاله سلیم گفتم اودم کاسه ی آش رو بدم و برم. -عجله نکن. از خونسردیش لجش می گرفت. مرد هم این همه بی خیال؟! نمی دانست چرا باید این همه خونسرد باشد. کمی جنب و جوش و احساس خرج کردن به هیچ جا برنمی خورد. شیطان می گفت سر فحش را می کشید. -ببخشید، اگه عجله نکنم جواب خاله سلیم رو شما میدی؟ -مشکلی نیست. حرصی گفت: اینقدر خونسرد نباش! پژمان لبخند زد. کتاب درون دستش را بالا گرفت. -تموم شد میدم بخونیش، اعصابتو آروم می کنه. -خیلی خب، میرم شما هم کتابتو بخون. چادرش را از روی اپن برداشت و به سر کشید. -شما جایی نمیرم. -بلند شو جلومو بگیر. به سمت در راه افتاد. هی می خواست چیزی نگوید نمی گذاشت که! -دختر... با حرص به سمتش برگشت و داد کشید: آیسودا، آیسودا...خب...من اسم دارم. -آروم باش! آرام بود. اصلا چیزی نشده که! دستش را بالا گرفت و گفت: من آرومم، کی گفته من عصبیم؟ پژمان از جایش بلند شد و آرام آرام به سمتش قدم برداشت. -کجا میای! پژمان مقابلش ایستاد. دقیقا نگاهش کرد. عصبانیتش را بارها دیده بود. چیز تازه ای نبود. ولی لبخندش را نه؟ آرزو به دلش ماند آیسودا یک بار لبخند بزند. -خندیدن بلدی دختر؟ مات نگاهش کرد. پژمان کمی خم شد و نگاهش کرد. انگشت اشاره اش را به لب آیسودا نزدیک کرد. به آرامی روی لبش انگشتش را کشید. -دارم نگران خنده هات میشم، خیلی وقته روی لبات نیومدن. آیسودا با هیجان و قلبی که دیوانه وار می کوبید نگاهش کرد. -تو نگران این خنده ها نیستی؟ انگشتش پایین آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 193 روی چانه اش بازیش گرفت. دستش به سمت گلویش آمد. آیسودا از خود به خود شده قدمی عقب رفت. به صندلی پشت سرش برخورد. پژمان موزیانه نگاهش می کرد. انگار که لحظه ی خاصی را شکار کرده باشد. پژمانی که قبلا نزدیکش نمی شد حالا در یک قدمیش بود. نفس به نفسش! جوری که هیجان و استرس به جانش می انداخت. انگار شبیه شعر شده بود. "اولین سوت قطار صبح که از کنارت رد شد را شنیدی... به انتهای ترین نیمه ی تنم فک کن. به روشن ترین سطر شعری که از موهایم می ریزد... آنجا... درست لبه ی پرگار لبم... برای تو معجزه ای دارم." دوستت دارم هاییم نباید هدر برود. -داری منو مجبور می کنی! پژمان با استفهام پرسید: به چی؟ -نمی دونم. پس کم کم داشت گیجش می کرد. نشانه های خوبی بود. کم کم صبوریش داشت جواب می داد. -من باید برم! -آب برنج جوش اومد. دوباره با پرخاش گفت: چلاغ که نیستی خودت انجام بده. خطی میان ابروان پژمان افتاد. یک لحظه از حرفی که زد پشیمان شد. زیاده روی کرد. عقب نشینی کرد. چادر را از سرش برداشت و وارد آشپزخانه شد. برنج خیس خورده را درون آب جوش ریخت. -برنج خشک دوس ندارم. باز داشت کاری می کرد که جوابش را بدهد. اما زبانش را غلاف کرده بود که نخواهد حرفی بزند که بعدا پشیمان شود. حس کرد نفسش را کنار گوشش می شنود. -آیسودا! برق هم او را می گرفت ولتاژش این همه قدرتمند نبود. شوکه برگشت و نگاهش کرد. پژمان نفس به نفسش ایستاده بود. چشمانش عین یک دریا پر از دلدادگی بود. دلش که از دست رفت! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 194 صدا نمی زد..نمی زد. حالا هم که می زد تمام کائنات را به جنگ می طلبید. عجب مرد ظالمی بود. -بهم نزدیک نشو. -کاری بهت ندارم. -عصبیم می کنی! -اینطور به نظر نمیاد. داشت گیجش می کرد. انگار همه ی رفتارهایش به عمد باشد. پژمان نزدیکش شد. آنقدر که کمرش به لباسشویی چسیبد. سینه به سینه اش بود. تند تند نفس کشید. داشت تب می کرد. الله اکبر شب شام غریبان این کارها چه معنی داشت؟ پژمان خم شد. خیلی راحت گونه ی سمت راستش را بوسید. فورا یک قدم عقب گذاشت. آیسودا پلکش را بسته بود. انگار یک باره همه ی حس های دنیا به تنش حمله کردند. پلک باز کرد. با بدبختی گفت: داری با من چیکار می کنی؟ -کاری که تو این 4 سال باید انجام می دادم، آزادت گذاشتم. زانویش شل شد. ولی با دستانش لباسشویی را گرفت تا نیفتد. پژمان از آشپزخانه بیرون رفته بود. ولی آیسودا بی حرکت سر جایش مانده بود. کاش باز هم زندانی بود. عادت نداشت به این آزادی! به این تپش دیوانه وار! اینگونه که کم کم از پا در می آمد. مگر چه مانده بود؟ یک قلب داشت! آن هم از دست پولاد زخمی بود. یک حال خوب داشت. که باز هم داشت بد می شد. پژمان این بار انگار به سیم آخر زده بود. با دست پیش می کشید و با پا پس میزد. به خدا ظلم بود. نمی گفت دختر یتیم مردم تب می کند. قلبش ضربان می گیرد. آن وقت چه کسی قرار بود جوابگو باشد؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 195 باید به خودش می آمد. برنج را دم کرد. زیر مرغ و برنج را کم کرد. -مواظب غذا باش! صدای پژمان را نشنید. چادرش را روی اپن برداشت. نمی خواست مهلت بدهد که باز هم خفتش کند. چادرش را به سر کشید و با عجله از در بیرون زد. پژمان روی صندلی گهواریش نشسته بود. با رفتنش لبخند زد. با انگشت شصت به گوشه ی لب خودش دست کشید. طعم بوسه هایش را دوست داشت. زیادی خوب بودند. طعم خاصی داشت. انگار یک پرتقال پوست کنده که بوی خوبش فضا را پر کرده است. باید عادت می کرد به این جا آمدن! به خودش! به این خانه و درست کردن غذا... عادت ها مرض می شوند. دیگر نمی شد ترکشان کرد. بیخ دلت می نشینند. کم کم می شود عشق! نبودشان دلت را به تپش می اندازد. برایشان تب می کنی! آن وقت است که از اجاره نشینی کوچ می کنی به ماندگاری! ترفند جالبی بود. به دستش می آورد. اما این بار با یک روش جدید! از عملکرد خودش راضی بود. *** شب شام غریبان بود. خیابان ها شلوغ! مردم میان شلوغی خیابان هر کدام با یک شمع بودند. نواب بی طاقت به سراغ ترنج رفته بود. ترنجی که دیگر به سرکار نمی آمد. دل مرده بود. هروقت زنگ می زد یا جواب نمی داد یا با تاخیر جواب می داد. ولی امشب هر جور شده از خانه بیرون کشیده بودش! سر تا سیاه پوشیده بود. بدون کوچکترین آرایشی! صورتش اثلا شاد نبود. حتی لبخند هم نمی زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
به سگی 3 روز غذا بدید این کار شما رو تا 3 سال فراموش نمیکنه... به انسانی 3 سال خدمت کنید در عرض 3 روز شما رو فراموش میکنه...!👌 👇👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan