eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
854 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
کیومرث پوراحمد: توی این چهل سال کدوم روز ما خوش بوده!!!!!😳 یکی یه حلقه از قصه های مجید و وضع فلاکت بار زندگی مجید و بی بی در روزهای طلایی! پیش از این چهل سال رو براش بفرسته 😏 🔺زهرا آراسته نیا🔺 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت پنجم روز 64/11/27 نزدیک ساعت دو ظهر چشم هایم را باز کردم
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت ششم صبح روز عملیات حدود ساعت ده یا یازده صدای تک تیر از طرف خاکریز خودمان شروع شد. رفته رفته درگیری تمام عیار صورت گرفت و دوشکای بالای سرمان و تیربارهای سبک کمکی اش لحظه ای خاموش نمی شدند. صدای الله اکبر بچه ها به وضوح شنیده می شد. عراقی ها سخت به تکاپو افتاده بودند و بچه های ایرانی با شدت بالایی عزم شکستن خطوط دشمن را داشتند. در این اثنا ناگهان یک نفر با فریاد الله اکبر توی گودال افتاد و پشت سرش دو نفر دیگر وارد گودال شدند. حدود هفت هشت نفر از ما رد شده بودند و تیربارهای بالای سرمان خاموش شد. صدای عجز و استغاثه بعثی‌ها کاملا" بگوش می رسید. نفر اولی که درون گودال افتاده بود، از ناحیه پا زخمی شد. با صدای ضعیفی به آنها سلام کردم. نفر زخمی با تعجب و با لهجه اصفهانی جواب داد و گفت زنده ای؟ از کی اینجایی؟ کسی هم می دونه؟ گفتم از دیشب اینجا هستم. دوباره سئوال کرد زخمی شدی؟ با سر جوابش را دادم. از صحبت‌های آن دو نفری که مشغول پانسمان پایش بودند متوجه شدم او فرمانده گروهان شان است. پس از توضیح دادن شرایط خاکریز عراقی ها، به او گفتم من را می برید عقب؟ با لبخند گفت "آره". چیزی طول نکشید که دوباره تیربار عراقی ها شروع به آتش کرد. از کسانی که از ما رد شده بودند سه نفر برگشتند که یکی از آنها ساق پایش متلاشی شده بود. تا اینها برگشتند، شدت آتش عراقی ها بالا گرفت. یکی مشغول رسیدگی به زخمی تازه وارد شد و دو نفر زیر بغل فرمانده را گرفتند و با سرعت از گودال خارج شدند. چند لحظه ای طول نکشید که یکی دیگر هم با سرعت به عقب برگشت. تنها کسانی که مانده بودند من بودم و یک زخمی و کسی که با عجله داشت پایش را پانسمان می کرد. پانسمانش که تمام شد با صدایی محکم و امید بخش به فرد زخمی گفت:"برادر! همینجا بمان، فرداشب میام دنبالت" و با سرعت هرچه تمام تر جستی زد و به طرف خاکریز خودمان حرکت کرد. آتش عراقی ها به اوج خود رسیده بود. دیگر صدای شلیک از بچه های ما شنیده نمی شد ولی بعثی‌ها که جرات پیدا کرده بودند، روی خاکریز با تیربار سبک ایستاده و شلیک می کردند. چیزی نگذشت که آتش آنها فروکش کرد و منطقه آرام شد. صدای زجه زخمی های بعثی را به خوبی می شنیدم. حتی صدای جابجا کردن آنها را با برانکارد متوجه می شدم. مجروح اصفهانی، مثل مار زخم خورده از درد به خود می پیچید و یک لحظه آرام و قرار نداشت. به او گفتم کمی آرام‌تر! عراقی ها می شنوند. اما دائم با لهجه اصفهانی می گفت:" درد داره برادر، درد داره". دم دمای صبح و در گرگ و میش هوا، احساس کردم زمین به لرزه افتاده. صدای غرش تانک ها که نزدیک می شدند به گوش می رسید. طولی نکشید که صدای دویدن دست جمعی را شنیدم. به رزمنده زخمی گفتم دارن میان. خودت رو به مردن بزن. ولی به من توجهی نداشت و دائم ناله می کرد. یک لحظه متوجه چیزی شدم که از بالای خاکریز رد شد و در گودال افتاد. سرم را برگرداندم و با نور شدید و صدای سوت مواجه شدم که در گوشم پیچید. احساس می کردم که صحنه ها بصورت آهسته از جلوی‌ چشمم می گذرند. در همین حال یکی دیگر افتاد روی پاشنه پایم و غلت زنان به ته گودال رفت و منفجر شد. ترکشش پاشنه پایم را شکافت و خون جاری شد. نارنجک پشت نارنجک بود که در اطرافم منفجر می شد. سرم را توی گِل ها فشار دادم و دیگر بالا نیاوردم. سه چهار نفر پریدند توی گودال و یک رگبار به سمت ما بستند که به من آسیبی نرسید. همه متوجه برادر زخمی مان شدند. زیر چشم نگاه شان می کردم. دوره اش کرده بودند و با او صحبت می کردند و می خندیدند. یکی از آنها که پشتش به من بود کلاش را یکدستی به سوی سرش گرفت و شلیک کرد و دور شدند و..... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
😒 *مصاحبه با کیومرث پور احمد* 🔸قبل انقلاب چوب لباسی بودم! _ سلام آقای پور احمد. +سلام _شما فیلم ساز زمان پهلوی هستین که بعد انقلاب نذاشتن کار کنید؟ +نه من تا قبل انقلاب اصلا فیلم ساز نبودم. _یعنی هیچی، هیچی؟ + فقط یه بار تو یه سریال دستیار کارگردان بودم پشت صحنه کتش رو نگه می‌داشتم. _آها پس شما از اون دست فیلمساز هایی بودین که بعد انقلاب آثار تون مورد پسند حکومت آخوندی نبوده و توقیف می‌شده؟ + من اثر توقیفی ندارم. _ حتما تلوزیون شما رو بایکوت کرده بود و فقط محدود به سینما بودین؟ +من شهرتم رو مدیون سریالی ام که برا تلوزیون ساختم. _ شما رو تو انتخاب بازیگر محدود می‌کردن؟ +اصلا، حتی مادر و دخترم رو تو فیلمام بازی دادم و بازیگر شون کردم. _نمیذاشتن تو جشنواره هاشون شرکت کنید؟ + تو همه جشنواره ها بودم، فیلم تیغ و ترمه رو اگه بابام هم مسئول جشنواره بود انتخاب نمی‌کرد. ولی اینا برا جشنواره فجر انتخابش کردن! _ اوه متوجه شدم، نامردا تو داوری سر تون رو بریدن؟ +نه! من کلی جایزه گرفتم از سیمرغ جشنواره فجر تا جایزه سازمان میراث فرهنگی! _ نهاد های انقلابی براتون محدودیت ایجاد می‌کردن؟ +خخخ، جک میگی؟ من با پول بسیج فیلم ساختم! _هییس نخندین الان آخوندا میان به جرم انجام عمل کریه شلاق مون میزنن! + خخخخخ کی همچین مزخرفاتی گفته؟ _شما! تو مراسم تشیع خشایار الوند. +من؟ حتما میخوای بگی گفتم تو این چهل سال یه روز خوش هم ندیدیم؟ _دقیقا همینو گفتی. _برو عمو، درسته پیر و فرتوت و حواس پرت شدم ولی بی انصاف و بچه پررو که نیستم! اینا رو با تقطیع و برش و همگام سازی درست کردن. 🔺ناصر جوادی🔺 @Asemanihaa💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدیر آمدنیوز در حال داستان سرایی بعد از پخش مستند «ایستگاه پایانی دروغ» 😂 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
#این_داستان_حرف_مفت😒 *مصاحبه با کیومرث پور احمد* 🔸قبل انقلاب چوب لباسی بودم! _ سلام آقای پور احم
*گفتگوی فاطمه معتمدآریا با کیومرث پوراحمد* +درود _علیک درود +ما خییییییلی بدبختیم _خیییلی +تو ۴۰ سال گذشته کلی تلاش کردن من رو متوقف کنن، ولی زرشک! _به من میگی زرشک؟ +نه بابا. تو خودت قند و نباتی، شکلاتی شکلاتی! _چی بگم؟ اینجا همه‌چی یا مکروهه یا حرام، دیگه نهایت نهایتش مباحه. +قر دادن حکمش چیه؟ _خیلی حال میده. چطور؟ +آخه یه فیلم ازت در اومده عکس خاتمی و موسوی رو گرفتی دستت داری قر میدی _خخخ، آره خیلی باحال بود +پس چرا گفتی ۴۰ سال گذشته همه‌ش سختی و بدی بوده؟ _هعییی +چرا زور میزنی؟ _همینجوری +پس جواب سوال رو بده _میشه از گزینه‌های کمکی استفاده کنم؟ +آره میشه. کدوم گزینه؟ _تماس تلفنی +با کی باید ارتباط برقرار بشه؟ _آقای رضا کیانیان +چه نسبتی باهات داره؟ _از دوستان بنده و خودت هستن. از خوبای بدبختی کشیده در 40 سال گذشته که یه روز خوش هم ندیده +آقای کیانیان، بنده فاطمه متوقف هستم. از لحظه‌ای که ارتباطتون برقرار میشه تا هروقت عشقتون کشید فرصت دارید به سوال جواب بدید. _سلام رضا جون، چرا تو ۴۰ سال گذشته همه‌ش سختی و بدبختی بوده؟ *کی گفته؟ _همه‌مون *گزینه‌ها رو بگو _۱. چرت گفتیم ۲. مزخرف گفتیم ۳. حرف مفت زدیم ۴. همه موارد *همه موارد _همه موارد +تبریک میگم بهت. چه برنامه‌ای برای جایزه‌ت داری؟ _میخوام یه کلاس آموزش قر در حال بلندکردن عکس بذارم +خیلی خوبه. بنده هم کمکت میکنم. ادامه میدی؟ _نه انصراف +باشه. تو برو به قرت برس، منم برم یه کم متوقف بشم. بدرود _علیک بدرود @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
🎥 مدیر آمدنیوز در حال داستان سرایی بعد از پخش مستند «ایستگاه پایانی دروغ» 😂 @Asemanihaa💟
⭕️♨️واکنش اپوزیسیون پس از مستند در گروه روح الله زم امیر عباس فخر آور لفت د گروه ابوالحسن بنی صدر لفت د گروه اردشیر امیر ارجمند لفت د گروه رضا پهلوی: اینا چرا دارن لفت میدن؟ زم ریممو رضا پهلوی رضا پهلوی جوین گروه به وسیله لینک رضا پهلوی: چرا ریممو کردی؟ @Asemanihaa💟
☝️شبیه ابراهیم باشیم... تاکید ویژه‌ای بر خودسازی داشت 📌و می‌گفت: تا خودسازی نکنیم و خودمان را تغییر ندهیم، جامعه تغییر نخواهد کرد. @Asemanihaa💟
"بیوگرافی چوپان دروغگو" تاریخ تولد چوپان دروغگو به طور دقیق مشخص نیست و بین چوپان دروغگو شناسان اختلاف نظر وجود دارد، اما همه‌ی آنها متفق القول گفته‌اند که "بالاخره چوپان دروغگو یه روزی به دنیا اومده". در هجده سالگی کنکور داد و رشته‌ی چوپانی در مقطع کاردانی پذیرفته شد. سپس بلافاصله وارد بازار کار شد وچوپانی خود را شروع کرد. یک روز در یک دره از گوسفندان خود مواظبت می‌کرد که ناگهان دید یک مرد عارف‌مسلکی از داخل غار بیرون آمد. چوپان پرسید: ای مرد مهربان! بگو ببینم کیستی و نام تو چیست؟ مرد عارف گفت: زر نزن. بیا تو کارت دارم. و چوپان داخل غار شد. مرد عارف گفت: ای چوپان، بدان و آگاه باش که این گوشت‌ها که به مردم می‌دهی سرطان‌زاست. و هر کی گوشت بخوره شب لولو میاد می‌خورش. دیگه نخور باشه؟ چوپان گفت: باشه اما دروغ گفته بود. شب که رفت خانه یک گوسفند را درسته گذاشت روی آتش سوخاری شد، بعد با نعناع و سبزیجات هم تزیین‌ش کرد و با نوشابه و دوغ محلی خوردش. باری! چوپان دروغگو سرطان که نگرفت هیچی تازه گردنش هم شد این هوا! (دو دست‌تان را به طرف جلو دراز کنید و نوک انگشتان دو دست را به هم بچسبانید. این هوا). "مرگ" سرانجام چوپان دروغگو در سن ۱۵۰ سالگی با وساطت جمعی از کسبه و ریش‌سفیدان محل بالاخره رضایت داد که به عزرائیل جان داده و راهی دیار باقی شود. مزار او سالانه پذیرای چوپانان بسیاری است 🔺حسین جان‌بزرگی🔺 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت ششم صبح روز عملیات حدود ساعت ده یا یازده صدای تک تیر از طر
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت هفتم آن شب به صبح رسید. خاکریزها شکافته شده بود و تانک ها دسته دسته گذشتند و در میدان آرایش جنگی گرفتند. ضمن آرایش با شلیک های پی در پی به طرف نیروهای ایرانی حرکت خود را شروع کردند. طولی نکشید که در موقعیت خط سه یا چهار دشمن قرار گرفتم. به ظهر رسیده بودیم که درست بالای سر ما و روی جاده ایستگاه بازرسی دژبان عراقی ها مستقر شد. ترددشان بسیار زیاد شده بود. روی جاده بالای سرمان که قبلا" توسط عراقی ها شکافته شده بود، یک توپ تک لول 57 نصب شد. ارتفاع لوله آن از زمین کمتر از 50 سانت بود و گودالی که ما درون آن بودیم در اصل سنگر مهمات آن بود. به غروب نزدیک شدیم. هوا ابری شده بود و باران به صورت نم نم باریدن گرفت. دهانم را به سوی آسمان می گرفتم تا شاید بتوانم کمی گلویم را تر کنم. با شدت گرفتن باران و برخورد قطرات با زمین و دیواره های سنگر، گل به اطراف پخش می شد و دهانم پر می شد از گل و لای. گِل های اطراف و درون دهانم را با زبان به سقف دهانم می فشردم تا رفع عطش کرده باشم. شب که شد، شدت باران کم شد و نرم نرم بارش می کرد. سنگر پر از آب شده بود و دیگر لازم نبود که سرم را به طرف بالا بچرخانم. روی زمین آنقدر آب بود که بشود سیراب شد؛ ولی پیکر آغشته بخون برادرانم....... (توضیح: در شب هفتم خاطره گویی، برادر داریوش یحیی، با حضور شبانه خود بر مزار دوستان شهیدش، حسن فرامرزی و فواد پورعباس(دوستان شهیدش که آن شب کنارش افتاده بودند)، آنها را هم به جمع ما آورد و خاطرات را از همانجا برای گروه رزمندگان ارسال کردند.) شب دوم هم در هوای زمستانی منطقه که با بارش نم نم باران همراه شده بود، درحال سپری شدن بود. آسمان در دل تاریکی خود بر پیکر بی سر فواد و جسم بی جان حسن می گریست و من حتی توان بیرون کشیدن سر حسن را از درون آب‌های جمع شده کف گودال نداشتم. نمی دانستم چه کنم لحظه ای بیهوش و لحظه‌ای بیدار می شدم و با نگاه، خاطرات با هم بودن در پادگان علی اکبر را مرور می کردم و اشک هایم بی اختیار جاری می شد. حسن طرفدار قرمزها بود و همین بهانه ای شده بود برای سر به سر گذاشتنش. بچه بسیار با جنبه و تیز و فرزی بود و با آن قد کوتاهش مثل قرقی می دوید. ولی حالا تمام آن خنده ها و شوخی‌ها و قیل و قال ها خلاصه شده بود در سکوت در زیر بارش غمبار نم نم باران. دلِ سنگ برایش کباب می شد. یک ترکش کوچک از پشت به سرش خورده بود و..... از سمت چپ بدن فلج شده بودم و توانایی چرخیدن به پهلوی دیگرم را نداشتم تا با نگاهم چند کلامی با فواد صحبت کنم. فواد بچه تودار و ساکتی بود و هیچ وقت از خودش صحبت نمی کرد. خیلی کم پیش می آمد تا توی جمع بچه ها بیاید. اگر هم کنارمان می‌نشست، فقط شنونده ای سر به زیر بود. خدایا در لحظات اولی که تازه خمپاره به سرش اثبات کرده بود من نشسته بودم. نگاهم که به او افتاد دیدم همین طور که در گوشه گودال تکیه زده، فرصت نکرده حتی دست از روی دستش بردارد و در آنی به دیدار حق شتافته بود. از بالای ابرو، سر نداشت و جمجمه، خالی شده بود. پوست صورتش مثل ماسک به پائین فک چسبیده و عضلات گونه اش چاک چاک و کاسه چشم و حفره دهانش خالی شده بود. خیلی دوست داشتم برگردم و او را بر روی زمین بخوابانم ولی وا اسفا انگار تقدیر بر این بود که فواد تا زمان بازگشت به وطن، ایستاده و با گردنی افراشته اما بی سر در میدان بماند. آن شب هم با همه رازهای مگویش به صبح رسید 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 انتشار نخستین‌بار ⚠️ مردم نسبت به برجام شرطی شدند و بازار متلاطم شد ⛔ دیگر مردم را نسبت به بسته اروپایی شرطی نکنید 🔻 رهبرانقلاب در تیرماه۱۳۹۷: 🔹️ ما یک روز #مشکل_اقتصادی کشور را موکول کردیم به برجام، [امّا] #برجام نتوانست مشکل اقتصادی کشور ما را برطرف کند و به ما کمک قابل توجّهی بکند؛ و نتیجه این شد که مردم نسبت به برجام شرطی شدند، که وقتی آن بابا(ترامپ) میخواهد از برجام خارج بشود، تا مدّتی که او میگوید خارج میشوم، ما همین‌طور دچار تلاطم در بازار خواهیم بود؛ ما شرطی شده‌ایم دیگر، مردم را ما شرطی کرده‌ایم. حالا هم «بسته‌ی اروپایی»؛ مردم را درباره‌ی #بسته_اروپایی شرطی نکنید. ۹۷/۴/۲۴ 💻 @Khamenei_ir
❌ واقعیت موجود: 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره میکرد، جنگ شد؟ خیر 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره میکرد جنگ شد؟ خیر 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره میکرد، تحریم ها لغو شد؟ خیر 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره میکرد، تحریم ها لغو شد؟ خیر 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره کرد، قیمت دلار چقدر شد؟ 13000 تومان 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره کرد، قیمت دلار چقدر شد؟ 3500 تومان 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره کرد، چند سانتریفیوژ داریم؟ 5000 عدد 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره کرد، چند سانتریفیوژ داشتیم؟ 19000 عدد 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره کرد، چقدر اورانیوم غنی شده داریم؟ 300کیلو گرم 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره کرد، چقدر اورانیوم غنی شده داشتیم؟ نزدیک 10 تن 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره کرد، دانشمندان هسته ای کجا رفتند؟ شرکت آب و فاضلاب 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره کرد، دانشمندان هسته ای کجا بودند؟ سازمان انرژی اتمی 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره کرد، مردم در صف گوشت ایستادند؟ بله 🔸در دوره ای که جلیلی مذاکره کرد، مردم در صف گوشت ایستادند؟ خیر 🔺در دوره ای که ظریف مذاکره کرد، قیمت سکه چقدر شد؟ 4 میلیون 600 هزار تومان 🔻در دوره ای که جلیلی مذاکره کرد، قیمت سکه چقدر شد؟ 1 میلیون و 200 هزار تومان ✖️نتیجه گیری غربگراها: ظریف بمان! فقط تو هستی که زبان دنیا را بلدی و ایران را از جنگ و تحریم و بدبختی نجات داده ای! @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت هفتم آن شب به صبح رسید. خاکریزها شکافته شده بود و ت
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت هشتم تردد عراقی ها کمتر شده بود و من هنوز درون گودال بودم. گه گاهی عراقی ها سرکی به بالای گودال می کشیدند ولی از بوی اجساد جامانده در میدان پائین نمی آمدند و برمی گشتند. روز گرمی بود و خون بادگیر و تابش مستقیم خورشید جهنمی برایم درست کرده بود. نگاهم به آن شهید اصفهانی افتاد. چقدر مظلومانه شهید شده بود. بعد از اینکه تیر خلاص را به او زدند، توی خون خود نفس می کشید و خس خس نفس هایش را می شنیدم ولی رفته رفته نفس هایش به شماره افتاد و ساعتی نگذشت که هر از گاهی فقط یک صدای خس خس با فوران خون از دهانش شنیده می شد تا اینکه مرغ جانش از قفس تن رهید و به اقیانوس خیل شهیدان پیوست. پیش خود فکر می کردم نامش چه بود؟ آخر فرصت نشده بود حتی خودمان را به هم معرفی کنیم. به هر شکلی بود روز سوم هم آرام آرام درحال پایان بود. دوباره غروب و دوباره باران و من و راهیان نور ابدی. آنها پرگشوده به ملکوت و من پر و بال شکسته در میدانی زجرآلود. باز از هوش رفته بودم و باز به هوش آمده بودم. چشم هایم را باز کردم. بال های شب در حال باز شدن بود. چشمم به میدانی افتاد بود که سه روز پیش معرکه ای در آن به پا شده بود و بچه ها از چپ و راست می رفتند و می آمدند و اینک در خاموشی خود می سوخت. ناگهان چیزی در میدان دیدم که کاش نمی دیدم. در عمق میدان گله سگ های زمخت و زشتی که پاهای کوتاهی داشتند و زمین را بو می کردند و دور خود می چرخیدند. گویی رقص کنان دنبال طعمه ای بودند که شب را سر گرسنه زمین نگذراند. آنهم طعمه هایی از جنس نور که اطرافم کم نبود. رد آنها را دنبال می کردم که به ناگاه دسته جمعی به چیزی یورش برده و با هم درگیر شدند. این ها سگ های آدمخواری بودند که بوی خون مشامشان را مست کرده بود. ترس سراسر وجودم را گرفت. خدایا اگر این طرف بیایند چه باید بکنم!؟ سعی می کردم به هوش باشم و صحنه را دنبال کنم ولی دست خودم نبود. گاه از هوش می رفتم و گاهی به هوش می آمدم. از آمدن سگ ها در آن وضعیتی که داشتم نگران بودم. باز هم چشم هایم بسته شد. به هوش که آمدم صبح شده بود و هوا روشن. از ته خاکریز عراقی ها، هراز گاهی صدای تک تیری شنیده می شد. خیلی بی حال بودم. خوب که دقت کردم متوجه سه نفر شدم که از دور می آیند و هرچند قدمی، می ایستند و پس از دقایقی شلیکی می کنند و به راه خود ادامه می دهند. مدت زمان بیهوشی هایم زیاد شده بود. این بار که چشم باز کردم سه نفر جلو گودال ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. آنها دورتا دور شهید اصفهانی را گرفته و چون دزدان سرگردنه جیب هایش را خالی می کردند. با لگدی او را به پشت خواباندند. صدای شلیک و بوی تند باروت فضا را برای لحظه ای پرکرد. با کلت به صورتش شلیک کردند و انتقام خود را به این شکل گرفتند. تا این صحنه را دیدم چشمهایم را بستم. سایه سنگین آنها را بالای سر حسن حس می کردم. جیب‌های حسن را خالی کردند و او رابرگرداندند و یک تیر هم به صورت نازنینش نواختند. صدای رد شدن تیر از جمجمه حسن و اصابت به زمین را به وضوح شنیدم. 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟