#قسمت_هجدهم🌱
#زیر_نور_فسفری_رنگ
سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را شنید.مدتی بود از هاشم خبری نداشت. منور پشت منور به آسمان میرفت و چشم تیربار دشمن میشد. نگاهش به لوله تیربار بود که انگار حبه زغال، گل انداخته بود. تیرهای دو زمانه زوزه میکشید و تن نیروهای گردان را جر میداد و از درون گوشت و استخوان آنها را میترکاند. حسن دل دل کرد خودش را به سنگر تیربار برساند و با نارنجک آن را منهدم کند، ولی جرأت نکرد. زمین تیر و تراش میشد و از برخورد تیرهای رسام به اجسام، رعب و وحشت به دلش میافتاد.
گردان پشت میدان مین کپ کرده بود. نه راه پیش بود و نه پس! انگار همه انتظار معجزهای را میکشیدند.
در لابهلای صدای تیربار، نعره ای به گوشش خورد. زیر تابه تابههای نور فسفری رنگ منور، کسی را دید که از زمین بلند شد، بیسیم دستش بود و کوله پشتی آرپیچی به پشتش. بیسیم را زمین گذاشت. قبضه آرپیچی برداشت و رفت سمت تیربار. تیربار آنی خاموش شد! انگار میخواست با طعمهاش بازی کند. بیسیمچی چند گام دیگر پیش تاخت. به ردیف های سیمهای خاردار که رسید، زانو زد. تیربار را نشانه رفت. زیر رقص نور منور سنگر تیربار سیاه میزد. تیربار که دوباره آتش کرد، چشم حسن به دستان بیسیمچی بود. ماشه را چکاند. از شیپوری عقب هرم آتش بیرون زد. موشک فوکه کشید و رفت سمت سنگر تیربار. تیربارچی آتش کرد. تیرها انگار صاعقهای زد و به نبشی و سیمهای خاردار و بعد به تن بیسیمچی و از درون ترکاندش! قبضه آرپیچی از دست بیسیمچی افتاد. مثل برق گرفتهها تنش لرزید و با سینه روی سیمهای خاردار توپی افتاد. بلافاصله از پشتش، فشهای شعلهای بلند شد. آتش آرامآرام از خرج گلولههای پشتش شروع به سوختن کرد. شعله بیشتر و بیشتر شد و از دور سمت مخالف پیش رفت. بادی ملایم بوی گوشت سوخته و پوست چرزیده را آورد زیر دماغ حسن. دمغ و پکر توی خود بود که صدای انفجار نارنجک از سنگر تیربار دشمن بلند شد. مثل بقیه از زمین برخاست و میدان مین را پشت سر گذاشت و به دشمن حمله برد.
صبح حسن از فکر بیسیمچی بیرون نمیرفت. توی فرصتی خاکریز دفاعی ترک کرد و برگشت به طرف میدان مین. نرم و آرام به سیمهای خاردار توپی نزدیک شد. بالای جنازه که رسید، زانو زد. از جنازه زغال شده بیسیمچی، تنها دو دست حنا بسته دید.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هجدهم🌱 #زیر_نور_فسفری_رنگ سحر تیربار دشمن که نفس خورد، حسن پیک گردان صدای هن هن نفس بقیه را ش
#قسمت_هجدهم🌱
#میشماریم_تا_یازده
_از خودم میشمارم. یک!
_دو!
_سه!
_ نقطه چین ... .
_یازده!
_اشتباه شد. از نو میشماریم.یک!
_دو!
_نقطه چین . . . .
_یازده!
_یکی زیادیه. هرکی اضافی اومده
خودش برگرده ... گفتم کی زیادیه؟
+اتفاقی نیافتاده. شکر خدا زیاد اومده!
_حرف نباشه! اول شب و بدمستی؟
+کاریه که شده،کوتاه بیا فرمانده!
_خودت کی هستی؟ها؟نکنه.
+مَــ مَــ من . . . نه!
_ها!صدات آشنا نیست.
+دارعلی! تو آبادان با دعوا جای نعیم رو گرفتم.
_خودتم با پارتی اومدی،برو کنار . . . رضا!رضا!کجایی؟
+بله هاشم آقا!
_بیا کنارم ببینم، همه رو کنترل میکنی، غریبه باید پیدا بشه!
+تو این تاریکی شب، چشم چشم رو نمیبینه.
_برو کنار!خودم همه رو چک میکنم . . . بیان جلو ببینم! یک . . . .
+هه هه . . . فرمانده این شماره خودته.
_لعنت به شیطون! حرف نباشه . . . دو!
+در خدمتم!
_جلو . . . جلوتر . . . صورتت رو ببینم. کی هستی تو؟
+نمیشناسی؟منم سعید . . . آخ!
_چیه کولی بازی راه انداختی؟
+فرمانده دستت رفت تو چشام.
_حرف نباشه . . . سه.
+خلیلم! خلیل . . .
_سرت رو بیار جلو!
+نه!نه . . . تورو خدا نکن غِــ غِــ غِلکُم داره میشه. قد بلندم برام شده دردسر.
_مزه نریز! کامل خودت رو کامل کن.
+خلیل . . . اعزامی از . . . روستای . . . پیامم به پدر و مادرم . . .
_بسه!بسه!برو کنار مزه نریز.
+سر و کله منو چک نمیکنی؟
_لازم نکرده . . . چهار!
+رحیم . . . بفرما دست بمال به صورت . . . خیالت راحت شد؟
_پنج!
+کاک رستمم!
_شرمندتم کاک رستم!
+دشمنت.
_شش!
+دارعلی،نشونه . . . دست بزن به پیشانی بلندم که تا فرق سر مو نداره.
_هفت!
+نوکرت قنبر.
_اُف! اُف! امشب هم سیر خوردی؟ برو! برو عقب . . . هشت!
+مو سمیرُم بچه . . . کا بیا دس بیزار رو موهای زبرم، خودش کارت شناساییه.
_لهجت تابلوه. نُه! . . . گفتم نُه . . . چرا جواب نمیدی؟ها . . .
+مَــ مَــ. . . من.
_ها . . . کی هستی؟
+غــ غــ غریبه!
_غریبه . . . بدون اجازه راه افتادی پشت سر ما . . . گریه میکنی؟!
+فرمانده بزار بیاد. گناه داره!
_حرف نباشه! توی یی ماموریت باید قید همه چیزت رو بزنی . . . برگشتی نیس، نه زنده نه مردت.
+میدونم!
_اسمت چیه؟
+موسی!
_موسی . . . میشماریم تا یازده!
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هجدهم🌱 #میشماریم_تا_یازده _از خودم میشمارم. یک! _دو! _سه! _ نقطه چین ... . _یازده! _اش
#قسمت_نوزدهم🌱
#آبگوشت_کبوتر_پاپَر
کبوتر سفید پاپر که آمد و روی سنگر نشست. دارعلی دلش لک زد برای آبگوشت کبوتر. موسی نهیب زد و شهر اشغال شده پشت سر دشمن را نشان داد.
_از اون جا فرار کرده، دستیه!
+میدونم،همشهری خودمه!
موسی زیر آتش شدید دشمن با مهارت کبوتر را گرفت. شاه کتش را با نخ ریسمان بست. بعد رفت و از سنگر تدارکات، آبلیمو گرفت و برگشت. آبلیمو را داخل آب ریخت و جلو کبوتر گذاشت! دارعلی گفت:
+چرا آبلیمو بهش میدی؟
_سبیلش رو چرب میکنم.
خندید و ادامه داد.
_نمک گیرش میکنم.
یک هفته که گذشت،کبوتر نمک گیر شد! شاه کتکش را باز کرد و پروازش داد. کبوتر زیر آتش دو طرف جنگ، توی آسمان پشتک و معلق میزد. گاهی هم خودش را روی شهر خرمشهر میرساند و خسته باز میگشت و روی سنگر مینشست و بغ بغو میکرد. دارعلی میخندید و سر به سر موسی میگذاشت:
+کفتر باز بودی و ما نمیدونستیم؟
چند مدتی تلفات داخل خط زیاد شده بود. دشمن داخل جبهه رادار رازیت فرانسوی آورده بود و دقیق آتش میریخت روی خاکریز و اطراف. نیروهای گردان زیر فشار آتش بودند تا روزی که موسی چند حلب آهن سبک آورد و به پای کبوتر بست و پروازش داد. موسی پی برده بود گه هرچه سقف پرواز پاپر بیشتر شود، زخمی و تلفات هم پایین تر میآید. دشمن هم متوجه شد و دست به کار شد. هرگاه کبوتر به آسمان میرفت، بارانی از تیر و ترکش طرفش میرفت.
زمان تعویض گردان تازهنفس، پا پَر وسط آسمان پشتک و معلق میزد و رادارهای رازیت دشمن هم قاطی کرده بودند. درست زمانی که نیروهای تازه نفس رسیدند پشت خاکریز مستقر شدند. خمپاره زمانی بالای سر پا پَر ترکید و کبوتر انگار تکه سنگی سقوط کرد بین دو خاکریز.
بعد هم بارانی از گلولههای سنگین بود که روی خاکریز فرو ریخت.
آتش که سبک شد، دارعلی یاد موسی افتاد. از زمان سقوط پا پَر او را ندیده بود. خودش را که به سنگر موسی رساند؛ سنگر را خالی دید!
#دهه_فجر
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_نوزدهم🌱 #آبگوشت_کبوتر_پاپَر کبوتر سفید پاپر که آمد و روی سنگر نشست. دارعلی دلش لک زد برای آ
#قسمت_بیستم🌱
#خیابان_پیر
در خانه باز شد و دخترک دوازده سالهای بیرون آمد. دستی لیوان شربت آبلیمو داشت و دستی آلبوم عکس کهنه. شربت را گرفت طرف پیرمردی که روی ویلچر جلو خانه نشسته بود. پیرمرد نگاه انداخت به چشمان دختر. لیوان را گرفت و یک نفس بالا داد. نوک بینیاش که سرد شد، لیوان را پایین آورد.
ـ پیر بشی بابا!
با دست کبره بسته و لاغر آلبوم را گرفت و ورق زد. چشمش روی عکس سه جوان با لباس غواصی ایستاد. خیره شد به صورت شلمالی شده نفر وسط. «هاشم میبینی عمو برات چه جور زمینگیر شده! خسته شدم از کپسول و اکسیژن...دستام داره مثل پاهام پف میآره!»
دست روی ویلچر گذاشت. جابهجا شد. «شدم دست پا گیر زن و بچهات. ساعتا به خیابان، پیادهرو، ماشین و مردم زُل میزنم.»
انگشت لای آلبوم گذاشت و به دختر گفت:
ـ بشین کنار عمو!
بعد نگاهاش رفت به ردیف پوسترهای تبلیغاتی سرتاسر پیادهرو. بوق ماشین از جا پراندش! لای آلبوم را باز کرد. خیره شد به عکس بعد. به ماشین آبرسانی نگاه کرد که روی آن نوشته بود: بنوش به یاد حسین!
نفسش را تو داد و بیرون.«دورانی داشتم بااین ماشین.. همه جبهه های جنوب زیر پام بود! لایق نبودم... وگرنه منم رفته بودم!..
عکس بعد، به همراه هاشم و چند نفر کنار هندوانه دراز و بزرگ ایستاده بود.
آنی پیاده رو مقابل شلوغ شد. جوانی با اسپری رنگ، روی دیوار چیزی نوشت و دور شد. پیرمرد البوم را بست و دست دخترک داد. به صورت استخوانی پیرمرد خیره شد.
_بابابزرگ، حوصلت سر نمیره؟
_چه کنم؟
پیرمرد زد روی ویلچر.
_اینم نبود، تا دم در هم نمیتونستم بیام، چه برسه...
آه کشید! انگار ک چیزی یادش امده باشد، البوم را گرفت و ورق زد و خیره شد ب عکس خودش ک سرحال با ریش جو گندمی کنار ماشین آبرسانی ایستاده بود. جوانی دستش را دور گردنش حلقه زده بود.«شب همین روز، تیر خوردی و جنازت رو آب برد دریا. بعد تو مادرت عمرش ب یه سال نکشید.»
لای مژه هایش قطره های آب جمع شد. دخترک خیز برداشت و صورت پیرمرد را بوسید.
_داغ دختر خوشگلم را نبینم! مثل بابات مهربونی.
نوجوانی گیتار ب پشت، از راه رسید. نگاهی انداخت ب ان دو. دور ک شد، بوی ادکلن تند، توی پیاده رو پیچید، دختر با انگشت تری مژه های پیرمرد را گرفت، گفت:
_کاش بابام زنده بود!
_چی گفتی؟
دختر حلقه موی خرمایی اش را توی روسری گلدار جا داد، گفت:
_چرا بابا ما رو تنها گذاشت؟
_نمیدونی چرا!
_چـ.. چرا. ولی.
_ولی چه بابا؟ حرف بزن!
دختر خودش را جمع کرد. انگار شک و تردیدداشت.
_دیـ.. دیروز داداش گریه کرد!
_برای چه؟
_می گفت دلم گرفته! بعد.
_حرفت رو بزن! چی گف؟
_گفت.. بابا هاشم رو نمیبخشم!
تن پیرمرد گرم شد و سرد! کنار گوشش عرق نشست! دهانش خشک شد! سینه از نفس خالی کرد.
_خودش این حرفا رو زد؟ ها؟
دخترک انگار ک از حرف های خود شرم کرده باشد، گفت:
_میگفت چرا حالا ک ب بابا نیاز داریم، نیستش، گف..
پیرمرد حرف دختر را برید.
_لا اله الا الله... جبهه نرفته بود که.
به سرفه افتاد. صورتش کبود شد. نفسش بالا نیامد. بریده گفت:
_کپسول! کپسولم! اکسیژن...
دختر دست پاچه دوید توی خانه.
_مامان! مامان! بابابزرگ...
#میلاد_امام_علی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
-
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#معرفی_کتاب
📚کتاب پسرک فلافل فروش را گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری کرده است. این اثر، زندگینامه و خاطرات طلبهای جانباز و شهید مدافع حرم را دربردارد....
✨حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه ی عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.
🖇همیشه سعی می کرد مانند ابراهیم باشد، تصویری از شهید هادی را جلوی موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود.
با اینکه بعد از جنگ به دنیا آمده بود و چیزی از آن دوران را ندیده بود، ولی شهدا را خوب می شناخت.🌷
کتاب سلام بر ابراهیم را بارها خوانده بود و مانند بسیاری از جوانان این سرزمین، می خواست ابراهیم را الگوی خود قرار دهد.
نوع لباس پوشیدن و برخورد و گفتار و رفتار او همه ی دوستان را به یاد شهید ابراهیم می انداخت. او ابراهیم هادی از نسل سوم انقلاب بود.
او که فدایی امام هادی (ع) شد و در جوار امیرالمومنین در وادی السلام نجف آرام گرفت🥺🥀
#محمدهادی_ذوالفقاری
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ✨
💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ
#هادـی_دلها #قهرمان_من
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
-
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیستم🌱 #خیابان_پیر در خانه باز شد و دخترک دوازده سالهای بیرون آمد. دستی لیوان شربت آبلیمو دا
#قسمت_بیست_ویکم🌱
#راه_شیری
_آسمون رو باید نیگاه کنم . . . وسط آسمون، سمت جنوب. ستاره قطبی، بزرگ و پر نور ، وای محکم زد نامرد!
+ثانی!
_چشمم تار شد. گم شد. دردش کمتر از شلاق قبلی بود. هنوز هشت تا ضربه دیگه!
+ثالث!
_فرصت ندارم. شانس آوردم نگهبان بازداشتگاه جوان نیس. این جوری قدرت ضرباتش کمتره.وباید از فرصت استفاده کنم . . . دب اکبر، خوشه پروین، ستاره زهره . . . مهمتر ، راه شیری!
+رابع!
_ پاهام داره ورم میکنه. ستاره زهره! زیبا و درخشان، مثل فاطمه . . .
کجایی؟آخ،پهلوم! جای پوتینش میسوزه. بخند! تقصیر خودته! خیال کرد اعتراض میکنم. چشم به آسمون!
+خامس!
_کف پاهام تا مغز سرم تیر کشید. آهسته بشمار . . . هنوز تار میبینم.
بچه ها گفتن موقع کابل خوردن چشم ببندم . . . دب اکبر رو باید ببینموگرنه .
+سادس!
_چشمم رو بستم، بهتر شد. دوازده،سیزده شبیه ملاقه. باید پیدایش کنم. نزد چرا؟ داره استراحت میکنه. خسته شدی؟ هنوز کو تا چهار صد نفر شلاق زدن.
+سابع!
_برای دیدنش حاضرم صد تا شلاق بخورم. درست مثل دیدن فاطمه! خداکنه همون طوری که تو نامه صلیب سرخ ازش خواستم رفته باشه سر زندگی جدیدش . . . طرفی که دستم قطعه، بدجوری خواب رفته . . . راه شیری، نه راه کعبه!
+ثامن!
_وای سوختم خدا! لامصب همه زورش توی این ضربه بود. پاک بزنم،بهتر میبینم. نور. . . . شهاب . . . میسوزند و آب میشن توی آسمون! دب اکبر.
+ تاسع!
_نور برج دیدبانی چشمم رو میزنه. باید پیدایش کنم و جاش رو به بقیه بگم. همه باید ببینن! خوشا به حال اونایی که دیرتر فلک میشن!
+عاشر!
تموم شد . . . بعد پنج سال دیدن شب لذت داشت! باز از سر آفتاب تا غروب، بیگاری و ندیدن شب. فردا لو میره که از عمد تَمرد کردیم تا شب رو ببینیم. قول میدم از این به بعد، چشم بسته فلک میشیم. داره پاهام رو باز میکنه . . . نوار کم رنگ؛ از این طرف به اون طرف آسمون . . .
اوناهاش . . . راه شیری!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
-
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_ویکم🌱 #راه_شیری _آسمون رو باید نیگاه کنم . . . وسط آسمون، سمت جنوب. ستاره قطبی، بزرگ و
#قسمت_بیست_و_دوم🌱
#خون_نامه
_آهای برادر!
+چیه؟
_مال این جایی؟
+فکر کن هستم. تازه واردی؟
_امروز اعزام شدیم.
+دست بردی تو شناسنامت؟
_ناقلا از کجا فهمیدی؟
+قیافت جار میزنه.
_نکنه یه وقت. منو لو. . .
+حرفت یادت نره!
_تو باید نیروی قدیمی جبهه باشی!نه؟
+فکر کن هستم.
_مسئول پسئول که نیستی؟
+حرفت رو بزن!
_هرکی میخوای باش! بگو ببینم کدوم گردان خوبه؟
+جبهه همه جاش خوبه. حتی تو آشپزخونهاش.
_حالیت نیس انگار! اومدم جنگ. نیومدم آشپزی.
+چه فرقی داره، جنگ جنگه!
_دیدی تو باغ نیستی. گفتمت کدوم گردان جنگیه؟
+نمیترسی؟
_ترس!تو اسم گردان رو بگو، بقیش با خودم.
+همه گردانا جنگین!
_هرچی میگم نره ،تو میگی باز بدوش!
+گردان فجر بد نیس!
_خط شکنه تو عملیاتا؟
+عملیات باشه اولین گردانه که میزنه به خط دشمن!
_حتما؟
+عضو بشی،قولت میدم یه ماه عمر نکنی،ولی !
_ولی چی؟
+داخلش شدن، دوتا شرط داره.
_شرط؟چیه شرطش حالا؟
+اول خون نامه امضا کنی!
_همین؟ یی که چیزی نیس،قبوله!
+عجله نکن، بزار شرط اولش رو بخونم، شاید تصمیمت عوض شد.
_بخون ببینم!
+ . . . ما رزمندگان گردان فجر با فرمانده گردان خود پیمان میبندیم که تا آخرین قطره خون و آخرین تیرمان در راه هدف مقدسی که انتخاب کردیم،درکنارش بوده و جان فشانی کنیم.
_فرمانده گردانش کیه؟
+بهش میگن هاشم! فکراتو کردی؟
_گفتم که ها!
+نامه بهت میدم ببر پرسنلی گردان. اسمت چیه؟
_سلیم،شرط دوم رو نگفتی؟
+اونو تو خط بهت میگن.
_راستی نگفتی اسمت چیه؟
+فکر کن هاشم!
#دهه_فجر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_دوم🌱 #خون_نامه _آهای برادر! +چیه؟ _مال این جایی؟ +فکر کن هستم. تازه واردی؟ _امروز
#قسمت_بیست_و_سوم🌱
#بلند_فریاد_بزن
رضا شرط دوم را گفت:
_ده باز زیر آتش دشمن، میری رو خاکریز و با صدای بلند فریاد میزنی:
میخواهم از خدا به دعا صد هزار جان!
تا صد هزار بار بمیرم برای تو!
سلیم به صورت رضا که زل زد.رضا ادامه داد:
_البته شرط اجباری نیس. موافقی قضیه گذاشتن شرط رو برات بگم؟
+بله!
《اون روز همه از ترس آتیش دشمن کُپ کرده بودیم پشت خاکریز.هرچه میخواستیم بلند بشیم و طرف دشمن آتیش کنیم، جرأت نمیکردیم. کماندوهای دشمن آتش میکردن و پیش میآمدن. یه وقت لابلای صدای انفجار خمپارهها صدای هاشم رو شنیدم《خوابیدی؟ بلند شو!》گفتم: نمیبینی چه آتیشیه؟ ساکت و خونسرد بالای سرم ایستاده بود! زخم بازویش را دیدم! خون تا پشت دستش شُر کرده بود پایین. نیم خیز که شدم، خمپاره زمین خورد و دوباره چسبیدم به زمین. ترکش خمپاره هوا را میشکافت. داشتم خودم را میخوردم. گفتمش: هاشم دراز بکش! نگاهی به بقیه انداخت که کُپ کرده بودند پشت خاکریز.
نالید:《اینجوری پیش بره، یااسیریم، یا کشته. چند تا مرد میخوام؟》
منتظر نماند. پیراهن از تن درآورد و لخت شد. روی بازوی چپش دهانه زخم ترکش دیدم. قبضه آرپیجی کنار من رو برداشت. روی شانه گذاشت. دوید و از خاکریز بالا رفت. ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته میشد. هاشم گلوله جا میزد توی قبضه آرپیجی و خونسرد آتیش میکرد. گلوله هاش که ته کشید، نگاهی به اطراف انداخت و نعره زنان همین شعر رو خواند:《میخواهم از خدا به دعا صدهزارجان، تا صد هزار بمیرم برای تو!》 بعد اسلحه کلاش را برداشت و ایستاده روی خاکریز تیراندازی کرد طرف دشمن. مدام شعر میخواند. مو به تنم سیخ شده بود. به خودم که از خاکریز بالا رفته بودم و به طرف دشمنی که به خاکریز رسیده بود آتش کردم. به چپ و راستم که نگاه کردم، باقی مانده گردان هم نیمتنه لخت، روی خاکریز ایستاده بودند و تیراندازی میکردند.》
حرف رضا که تمام شد. زد روی شانه سلیم و گفت:
_بعد اتفاق اون روز، هرکی میخواست کادر گردان بشه، بچهها همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول.
خمپارهای فرود آمد و هر دو دراز کشیدند. بلند که شدند، رضا گفت:
_حالا میری روی خاکریز؟
سلیم گفت:
+نه!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
#دهه_فجر
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_سوم🌱 #بلند_فریاد_بزن رضا شرط دوم را گفت: _ده باز زیر آتش دشمن، میری رو خاکریز و با
#قسمت_بیست_و_چهارم🌱
#دل_و_جگر
ظهر رضا معاون گردان نفس زنان داخل سنگر شد.
_هاشم آقا،پیک گردان پناهنده شده!
+پناهنده . . . حسن قنبری؟
_بله!حمله فردا شب چی میشه؟
+برای همین پناهنده شده.
_فعلا خبر درز پیدا نکنه، ببینم چی میشه رضا.
شب برای اولین بار تیر بار کالیبر ۵۰ دشمن تا صبح خاموش بود!
خاموشی آن شب تیربار، عجیب بود. صبح سروصدا هاشم را از سنگرش بیرون کشید. پشت خاکریز، رضا، دارعلی و چند نفری نشسته بودند و خاکریز دشمن را نشان میدادند.
_اونجا رو . . . .
ببین تپه رملی، دو نفر سنگین پیش میآمدند. نزدیک تر که شدند رضا فریاد زد:
_حسن!اون کیه؟ آتیش بریزیم رو سرشون.
دارعلی گفت:
_صبر کن !
+انگار یه غریبه همراهشه!
_حتما با دشمن اومد شناسایی تا خیانتش رو تکمیل کنه. آتیش کنیم روشون هاشم آقا؟
فرمانده گفت:
_چرا روز اومدن! تا نگفتم، کسی آتیش نکنه.
دو نفری تپههای کوتاه رملی را پشت سر گذاشتند و توی تیر رس قرار گرفتند. رضا گفت:
_وقتشه،تا از دستمون در نرفتن ... .
دارعلی پرید توی حرف.
+بابا عجله نکنید.شاید ... .
_انگار عراقیه اسیره. نکنه کلکی سوار کردن؟ بزنیم!
+گفتم کسی آتیش نکنه.
دو نفری آمدند و به خاکریز خودی رسیدند. رضا و دارعلی جلو رفتند و هردو را دستگیر کردند. هاشم گفت:
_شاید پشیمون شده ... تو دست اسیر چیه؟ حسن رو ببرید تو سنگرم. باید بازجویی بشه.
هاشم داخل سنگر که شد. دارعلی هم ایستاده بود.
_بگو ببینم قضیه چیه؟
حسن سرش را بالا گرفت و به هاشم گفت:
+هرتصمیمی بگیرید حقمه، ولی ... .
_ولی چی؟!
+مدتی بود خواب نداشتیم شبا!
_چه ربطی داره؟
دارعلی دخالت کرد.
_هاشم آقا اگه ... .
+تو ساکت باش! خودش زبون داره حرف بزنه!
_باشه میگم ... مدتیه تیر بار عراقی شب تا صبح خواب رو از همه گرفته.
هاشم جلوتر رفت، گفت:
_خب!
+عراقیرو که اسیر کردم. همون تیر بار چیهاس!
دارعلی با تعجب گفت:
_یکی دیگه جاش تیراندازی میکنه!
+فکر اونم کردم، چیزای توی دست اسیر، دل و جگر تیر باره!
_حماقت کردی. گرفته بودنت ... .
دارعلی دوباره دخالت کرد:
_تقصیر منه! دور هم بودیم حرف تیربار عراقی شد که نمیگذاره بخوابیم. حسن آقا هم رو قوز لوطی گری افتاد که میرم و تیربارچی رو میآرم. فکر نمیکردم.
هاشم داد زد:
_چرا زودتر نگفتی ... پس دست گُل تو بوده.
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
سلام-بر-ابراهیم.pdf
3.54M
#معرفی_کتاب
#سلام_بر_ابراهیم1
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_چهارم🌱 #دل_و_جگر ظهر رضا معاون گردان نفس زنان داخل سنگر شد. _هاشم آقا،پیک گردان پناه
#قسمت_بیست_و_پنجم🌱
#موسی_کِی_بر_میگردد
نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانیاش را خشک کرد. ماشین روی جاده آسفالت پیش میرفت. دارعلی گفت:
_این جا سنگر بود . . . تا هوا زیاد گرم نشده، باید بریم بالا!
با انگشت تپه را نشان داد.
_اون موقع جاده خاکی بود. پر از دست انداز. شب حمله وقتی با تویوتا میگذشتیم، میخواستم بیارم بالا.
+گودیهای نعل شکل چیه؟
_سنگر تانک! صبح حمله که برگشتیم، میدونی رو جاده چیدیدم؟
+نه؟
خیره شد توی چشمان عسلی نرگس.
_همه اون دست اندازا جنازه دشمن بود!
+جنازه!وحشتناکه!
دارعلی ماشین را کنار رودخانه نگه داشت. پیاده شدند. به نرگس گفت:
_موسی همینجا مفقود شد.
نرگس چادرش را تا زد و توی کیف دستی گذاشت. دست هم را گرفتند و پا گذاشتند روی پل کائوچوبی لرزان رودخانه. رسیدند پای تپه، دارعلی گفت:
_تپه همینه!
زن ایستاد. دست روی دو زانو گذاشت و نفس نفس زد.
_خسته شدی؟
+آره!
_باید سنگرش رو نشونت بدم.سید عبط بطاط اون طرف مرز منتظره. باید زودتر بریم شلمچه.
کنار زن نشست. دست روی دست او گذاشت.
_بعد از مفقود شدن. یه نامه دست بود.
+نامه! از کی؟
ادامه دارد...
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_پنجم🌱 #موسی_کِی_بر_میگردد نرگس با دستمال کاغذی عرق پیشانیاش را خشک کرد. ماشین روی
ادامه ....
#قسمت_بیست_و_پنجم2🌱
#موسی_کِی_بر_میگردد
_ از مادرت!یه دفعه بدون مقدمه گفت:《کی زن من میشه؟》گفتمش:《مبارکه!》خندید و گفت: 《مادرم دست بردار نیس. میگه تا زندهام، میخوام دامادیت رو ببینم!》گفتمش:《بدم نگفته.》گفت:《آدم باید مغز خر خورده باشه، یکی دیگه رو هم گیر بندازه. دلواپسی مادرم برای هفت پشتم کافیه! نمیدونی تا میرم مرخصی میگه بنشین! تا میشینم شروع میکنه به تعریف کردن از خوشگلی و خانمی این دختر و اون دختر محل. میگه همشون برات سر میشکنن. چارهای نداشتم برای خلاص شدن، گفتمش هرچی تو بگی مادر!》بعدش موسی کُلی خندید!
+حالا تو چرا میخندی؟!
_میگفت مرخصی آخر، مادرت دستش رو گرفته و برده توی اتاق عقب و عکس بیشتر از ده تا از دخترای محل رو که چسبونده بود به در و دیوار، نشونش داده، برادرت موسی از در و همسایه میشنوه که مادرت روزا تو این کوچه و اون کوچه ، راه میافتاده دنبال زن براش . . . نرگس از کار مادرت هم خبر داشتی؟
زن روسریاش را مرتب کرد و چیزی نگفت. روی تپه که رسیدند، دارعلی ادامه داد:
_برادرت گفت:《مادرم دست بردار نبود و منم ناچار چشمم رو بستم و انگشت گذاشتم روی یکی از عکسا!》بعدش گفت:《تا برگشتم جبهه، نامه مادرم رسید که کار تموم شده، مرخصی بگیر و بیا برای بعله برون!》
نرگس عرق صورتش را گرفت و گفت:
+مادرم هنوز. . . .
_حرفت رو خوردی. مادرت چی؟
+بعد مفقود شدن برادرم، هنوز هم عکس اونو میچرخونه تا براش زن پیدا کنه. میگه موسی برمیگرده!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
ادامه .... #قسمت_بیست_و_پنجم2🌱 #موسی_کِی_بر_میگردد _ از مادرت!یه دفعه بدون مقدمه گفت:《کی زن من م
#قسمت_بیست_و_ششم🌱
#کاش_پرسیده_بودیم
_ . . . شنوندگان عزیز! توجه فرمایید . . . .
مارش نظامی رادیوی دو موج قطع شد و صدای گوینده آمد. شکم فاطمه که موج برداشت؛ حس خوشی توی دلش دوید. 《لگد میزنی وروجک؟عجله نکن! نوبت اومدن توهم میرسه. زورت رسیده به من؟》
دست روی شکم برآمدهاش مالید. زیر انگشت، سمت چپ شکمش شروع کرد به زدن. درست انگار قلب! 《نکنه دوقلو باشی؟ انگار خیلی عجله داری؟ تازه پنج ماهته! انشاءالله با به دنیا بیای، جنگم تموم شده و بابات برگشته خونه. . . پسره؟ دختره؟ مهم نیس. میدونم برای بابات فرقی نداره. الهی فدات بشم که به آدم آرامش میدی . . . به نظرم دختر رو بیشتر دوست داره. اگه نداشت نمیگفت اگه دختر شد اسمش رو بزار زهره! کاش پرسیده بودم چرا زهره؟ بیچاره همسایه روبه رویی، نه ماه تمام هول و ولا داشت. میگفت شوهرم گفته پسر نباشه، میفرستمت خونه بابات! خدارو هزار مرتبه شکر که بچه سومش پسر شد! سلیم وجودش عشق و محبته . . . دلم براش یه ریزه شده . . . 》
دست کشید روی شکم. 《برای تو وروجک هم همینطور! خسته شدم از تنهایی. اگه همین درخت نارنج توی حیاط نبود، دق میکردم. حالا میفهمم چرا سه سال پیش با نهال نارنج اومدی خونه . . . رفتی و کاشتیش وسط باغچه. رو کردی به من و گفتی؛ فاطمه جون هروقت دلت هوای من رو کرد به نارنج نگاه کن. باهاش حرف بزن، انگار داری با من حرف میزنی، آخر سر هم گفتی نارنج رو دوست دارم. بهش آب بده، جان من و جان نارنج . . . آب! باید آب بدم بهش.》
دوباره مارش نظامی رادیو قطع شد:
_ . . . به خبری که . . . توجه فرمایید!
رادیو را از روی میز برداشت. 《باید برم حیاط و آب بدم به نارنج.》داخل حیاط شد. به طرف حوض چهارگوش رفت. شیر فواره وسط حوض را باز کرد، آب بالا زد، بعد خوشه شد و ریخت پایین. آب پاش لب حوض را برداشت و توی آب زد. به سمت باغچه رفت. به نارنج نزدیک شد.
_《 . . . مردم قهرمان ایران، توجه فرمایید! توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون و قیام، آزاد شد!》
نگاهش به نارنج افتاد، درخت را که خشک دید، لولیدن نوزاد را توی شکم شدید حس کرد.
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_ششم🌱 #کاش_پرسیده_بودیم _ . . . شنوندگان عزیز! توجه فرمایید . . . . مارش نظامی رادیوی
#قسمت_بیست_و_هفتم🌱
#کِی_انتقام_بگیرم
_کی میشه انتقام بچهها رو بگیرم؟
هاشم بعد از که خمپاره دشمن صاف روی سنگر پنج سرباز فرود آمد، بارها با خود این را میگفت. گاه که یکی از افراد گردانش، تیر یا ترکش میخورد، به بلندترین تپه مرزی خیره میشد که هنوز در تصرف دشمن بود و بارها بین دو طرف جنگ، دست به دست شدهبود.
تپه هرگاه تصرف میشد، روی آن جنازه دو طرف تلنبار میشد. جنازه خیلی از نیروهای گردانش روی تپه جامانده. 《دلم میخواد جنازه دشمن رو تو سنگراشون ببینم. باید تاوان تجاوزشون رو پس بدن.》
دستور حمله از بیسیم ابلاغ شد. هاشم همراه گردان با فریاد الله اکبر بی محابا حمله کردند. از تپهها بالا رفتند و آتش ریختند به طرف دشمن. تاریک روشنای صبح، بالاخره تپه مرزی سقوط کرد.
سپیدی صبح، داخل کانال بتونی روی تپه قدم میزد و جنازههای سربازان دشمن را نگاه میکرد. وقتی رسید به سنگری که بالای آن نوشته بود:
_یا محمد!
پایش شل شد. زمزمه کرد:
_خداکنه عراقیای این سنگر، یا فرار کرده باشن و یا اسیر شده باشن!
قدم که گذاشت داخل سنگر، کف سنگر پنج جنازه دیدی!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_ششم🌱 #کاش_پرسیده_بودیم _ . . . شنوندگان عزیز! توجه فرمایید . . . . مارش نظامی رادیوی
#قسمت_بیست_و_هشتم🌱
#حمام
مادر از پشت در حمام صدا زد:
_رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم.
+خودم میتونم. زحمتت میشه!
_اومدم، شرم نداره!
رضا هول دست برد طرف لامپ حمام. داغی لامپ انگشتانش را چزاند. اعتنا نکرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد. مادر قدم داخل حمام گذاشت، تنها از دریچه کوچکی نور داخل میریخت. حمام را که نیمه تارک دید، گفت:
_چراغ را روشن نکردی!
دست بدد و کلید برق را چند بار زد. وقتی لامپ روشن نشد، گفت:
_لعنت به شیطون! تا دیروز سالم بود.
مادر پشت سر رضا که قرار گرفت. کیسه را توی دست کرد و آرام آرام به پشتش کشید.
_مادر تو جبهه کارت چیه؟
+خوردن و خوابیدن.
_تو گفتی و منم باورم شد.
+باور نمیکنی؟
_لابد مادرت محرم نیس؟ باید از مردم بشنوم پسرم معاون نمیدونم گرو ... گروبا. چی بهش میگن؟ تو زبونم نمیگرده.
+گردان، گروهان.
_همین که میگی . . . بعد شهادت خدابیامرز برادرت، تو این عالم، من هسم و یه دوقلوی خوشگل. تورو خدا مواظب خودتون باشید!
رضا سر چرخاند . صورت به صورت که شدند. لبخند زد.
+چشم آنا!
مادر محکم تر کیسه کشید. کیسه که بالا و پایین میرفت، عضلات پسر مثل برق گرفتهها میپرید. انگار جانش زیر کیسه میرفت و میآمد.
دست نگه داشت؛ نفس را داخل داد و بعد آرام بیرون راند. سکوت حمام را پَر کرد. مادر خودش را عقب کشید، نور دریچه حمام که تابید، چشمش افتاد به زخمهای کمر پسر.
_اینا جای چیه رضا؟!
+چــ . . . چــ . . . چــیزی نـیس آنا!
_ارواح خاک برادرت، بگو چیه؟
+یه زخم کوچیک!
_جای سالم تو کمرت نیس!
رضا صدای هق هق مادر را که شنید، گفت:
+جای ترکشه، خوب شده!
_پس چرا مثل مادر دور خودت میپیچی؟
+چندتایی هنوز زیر پوستمه. یادگاریه آنا!
باز سکوت حمام را گرفت. وقتی نفس نفس شنید، برگشت و به پلکهای بسته مادر خیره شد. پلکها را که از هم باز کرد، کاسه چشمان مادر خیس خیس بود!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_هشتم🌱 #حمام مادر از پشت در حمام صدا زد: _رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم. +خودم میتونم
#قسمت_بیست_و_نهم🌱
#سه_راه_مرگ
جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبیلش را میجوید. گاه که لاستیک داخل چاله و چوله میافتاد، ناله زخمیها بلند میشد. راننده وقتی دوباره چشمش افتاد به تابلو سه راه مرگ، پا روی ترمز زد . با دست زد توی پیشانی.
_پیشونی! کجا میشونی؟ دور خودم میچرخم!
با چفیه دور گرون، عرق سر و صورت را گرفت. به عقب نگاه انداخت. در آمبولانس باز بود و بر دیوارهاش شتک های خون به چشم میخورد. نگاهاش را برد به سلیم که آخر آمبولانس با دست قطع شده بیحرکت نشسته بود.
بعد نگاه را انداخت کف آمبولانس. دو زخمی دیگر برعکس هم دراز کشیده بودند. یکی ۳۰ ساله و سرش جفت در عقب بود، که با دست راست گردن ترکش خوردهاش را گرفته بود. از درز انگشتانش خون بیرون میآمد. زخمی دوم که لاغر اندام و جوانتر به نظر میرسید، سرش را تکیه داده بود پشت صندلی راننده، جفت پاهایش آش و لاش بود و به پوست بند بود. بالای دو پای آش و لاشش را با بند پوتین بسته بودند. نگاه راننده از پاهای او رفت به صورت زخمی مسنتر، پرسید:
_هرچه میرم باز میرسم به این سه راه لعنتی! بلدی راه رو؟
زخمی مسنتر از شیشه آمبولانس، آسمان را نگاه کرد. بعد با دست مسیری را نشان داد.
+برو از این طرف!
راننده دنده را جا زد. گاز ماشین را گرفت و گفت:
_ایولله! خوابیدی و چشم بسته، راه نشون میدی.
راننده نگاه سلیم را که دید خوشحالیاش را پنهان کرد.ماشین سه راه مرگ را پشت سر گذاشت. راننده نفس عمیقی کشید. در عقب باز میشد و تق تق ، بههم میخورد. با تکانهای ماشین دوپای زخمی جوان، عقب و جلو میرفت و بههم ساییده میشد.
آمبولانس به سه راه بعد که رسید، راننده دوباره به عقب نگاه انداخت. زخمی مسنتر با انگشت مسیر را نشان داد. آمبولانس هرچه از خط اول جنگ دور میشد، راننده سرحالتر میشد. کم کم با انگشت روی فرمان ضرب گرفت و خواند:
_راننده ام! راننده . . . آخ برم راننده رو . . . اون کلاچ و اون دندهرو . . . .
زخمی مسنتر شعر راننده رو برید:
+از این جا به بعد با خودت!
راننده بی اعتنا خواند.
_آخ برم راننده رو اون کلاچو . . . .
آمبولانس داخل گودال خمپاره افتاد و زخم پاهای جوان به هم مالیده شد. درد توی صورتی گره خورد. زور زد. از کمر صاف شد؛ با یک حرکت دو پای آویزانش را گرفت و از در عقب پرت کرد بیرون.
+راحت شدم!
زخمی مسنتر حسران، گفت:
_پات؟!شاید . . . .
+بیخیال!
لبخندی زد و ادامه داد:
+میخواستی بخریش؟
نگاه دو زخمی به هم تلاقی شد، خندیدند. راننده بیخبر از پشت سر، چیزی بین گفتن و نگفتن ، بلغور کرد:
_الکی خوشا! زده به کلهشون . . . .
آنی حرف توی دهن راننده ماسید. پا را روی ترمز فشار داد. ماشین به چپ و راست کشیده شد و توقف کرد. مشت کوبید روی فرمان.
_سه راه مرگ!!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_نهم🌱 #سه_راه_مرگ جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبی
#قسمت_سی_ام🌱
#پاتوق_دارعلی
هاشم گفته بود:
_پاتوق رو تعطیلش میکنید، یا خودم تعطیلش کنم ... تجمع تو خط خطرناکه!
بیشار عصرها هرکس فیلش یاد هندوستان میکرد، داخل سنگر دارعلی میشد و از هر دری حرف میزد و میشنید. توی اوضاع یک نواخت جنگ سنگر دارعلی شده بود پاتوق! بعضی هم تنقلات و این جور چیزها با خود میآوردند.
عصر دور هم نشسته بودند که آتش خمپاره دشمن روی خاکریز شدید شد. خیلی زود پاتوق خالی شد. یدالله و موسی، آخرین نفری بودند که پاتوق را ترک کردند. هنوز ۵۰ قدم دور نشده بودند که صدای سوت خمپاره آمد. دراز کشیدند روی زمین. خمپاره از بالای سرشان رد شد و رفت پاتوق. دود و خاک که بلند شد، موسی گفت:
_پاتوق!
یدالله لباسش را که تکاند؛ خیره شد به موسی و گفت:
+دارعلی رو نمیگب، شور پاتوقت رو میزنی!
بلند شدند و به طرف پاتوق دویدند. گرد و غبار که پس رفت، خمپاره دقیق روی سنگر پاتوق فرود آمده بود و سنگر خراب شده بود! یدالله گفت:
+خدابیامرزه دارعلی رو!
موسی خندید و گفت:
_هفتا جون داره! اوناهاش داره پا چرخی میزنه.
جلو رفتند و بالای سنگر ایستادند. پاهای دارعلی سر و ته ، از بین الوار و گونی شن ها بیرون زده بود و پا چرخی میزد. انگار داشت خفه میشد. موسی که خندید، یدالله گفت:
+داری میخندی؟! کمک کن داره خفه میشه!
هرکدام یک پای دارعلی را از مچ گرفتند و شروع کردند به زور زدن.
یک دفعه تن دارعلی انگار تنه درختی از ریشه در آمد. دارعلی نفس نفس زد. خاک و گل را از سر و صورتش تکاند. سر و صورتش که دوباره سرخ و سفید شد. موسی هروهر خندید و گفت:
_شدی مثل مردههای از گور فرار کرده!
دارعلی نفسش که چاق شد، پیراهنش را زد بالا. نگاهی به زخم و خراشهای کمر و شکمش انداخت. بعد زُل زد به موسی. سر تکان داد و گفت:
_بخند ... بخند ... نوبت منم میرسه! خدا ریشترو بکنه که ریشه منو کَندی!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـش ابـراهــیــمـــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_ام🌱 #پاتوق_دارعلی هاشم گفته بود: _پاتوق رو تعطیلش میکنید، یا خودم تعطیلش کنم ... تجمع ت
#قسمت_سی_و_یکم🌱
#شهر_فرنگ
موسی گفت:
_به خطرش میارزه! لولهکشی آب، مسقف، آفتابه نو، آرامش و در فلزی . . . باد هم نمیتونه پتوی توالت رو پس بزنه ... .
توالت شیک داخل خط اول جبهه، شده بود پاتوق موسی! خطر خمپارههای دشمن را به جان میخرید و از ده، دوازده سنگر و توالت عبور میکرد و خودش را به این توالت میرساند.
ظهر نیم ساعتی مانده به اذان، مثل بیشتر مواقع قبل از این ه دشمن آتش خمپاره را روی خاکریز زیاد کند. از سنگر بیرون آمد و به طرف توالت رفت. سنگرها را رد کرد و داخل توالت شد. دل استراحتی کارش را که تمام کرد؛ آفتابه نو را زیر شیر لولهکشی گذاشت و شیر را چرخاند. اما دریغ از قطرهای آب!
_لعنت به شیطون! چرا آب نمیآد؟
آفتابه دوم را تکان داد. آن هم آب نداشت!
_صبر کنم بلاخره یکی میآد آب بده دستم.
هر از گاهی صدای تیر و خمپاره میشنید، اما انگار آدمیزادی توی خاکریز نبود. کمکم پاهایش خواب رفته و خسته شد.
_چه خاکی تو سرم کنم؟ صدا بزنم، شاید کسی بدادم رسید!
_آهای ایهاالناس . . . کسی صدام رو میشنوه؟ با شمام . . . عجب گرفتاری شدم ... .
وقتی خبری نشد. در توالت را نیم تیغ کرد و به بیرون نگاه انداخت.
مقابلش به فاصله ۵۰ قدمی منبع آب دید، با آعتابهای که زیر آن. چشمک میزد! سر ذوق آمد.
_کسی نیس! نشسته نشسته میروم و زود برمیگردم.
با احتیاط شروع کرد به پامرغی رفتن. پا برمیداشت و جلو میرفت.
به نیمهای راه که رسید، صدای سوت خمپاره شنید! شیرجه زد روی زمين. خبری از انفجار نشد. دوباره صدای سوت شنید. طرف صدا که نگاه کرد، دارعلی روی خاکریز ایستاده بود و دست به دهان سوت میزد.
_بچهها بیاید تماشا ... شهر شهر فرنگی!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊دآدآـشابـراـهــیـمــ`💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_یکم🌱 #شهر_فرنگ موسی گفت: _به خطرش میارزه! لولهکشی آب، مسقف، آفتابه نو، آرامش و در فلز
#قسمت_سی_و_دوم🌱
#غریبهای_بالباس_غواصی
یدالله تنهایی داخل سنگر نشسته بود و بیسیم پی آر سی را تمیز میکرد. گرمای ظهر توی هوای شرجی جزیره مجنون، عرق تنش را در آورده بود. سکوت و تنهایی کمی هراس به دلش انداخته بود. خودش را با فرکانسهای بیسیم مشغول کرد. سرش توی بیسیم بود که سایهای افتاد روی ورودی سنگر. سر که بالا گرفت. غریبه ای با لباس غواصی سیاه مقابلش ایستاده بود. غریبه اسلحه کلاش توی دست داشت و خیره شده بود به او . 《این دیگه کیه؟ خودیه؟ نکنه ... نمیشناسمش! حتم مال گردان دیگهای هس ...》غریبه لبخند که زد و سرتکان داد، تا حدی خیالش راحت شد. تعارف کرد:
_بفرما داخل!
غواص با شک زل زد به یدالله. بعد لبخند زد و اسلحهآش را بالا آورد.
کمکم لوله اسلحهاش را پایین آورد. شک کرد به غواص، داد زد:
_برادر مال کدوم گردانی؟
غواص بدون کلامی حرف، دوباره اسلحه را بالا آورد و طرفش نشانه رفت. یدالله با لرزش صدا گفت:
_شوخی نکن! گفتمت کدوم گردانی؟
وقتی سکوت و نگاههای غواص را دید، آهسته آهسته رفت طرف اسلحهای که آویزان بود به سقف سنگر. اسلحه را که برداشت و سر بالا گرفت، غواص عقب عقب رفت و پرید داخل آب هور! بلند شد و تند خودش را رساند کنار آب هور. فقط تکانهای آب را دید. 《کی بود خدا ... نکنه ... .》
هاشم که آمد، قضیه مرد غواص را برای او گفت. فرمانده زد پشت دستش و گفت:
+غواص شناسایی دشمن بوده! میدونی چه مدتیه دنبالش میگردیم؟
یدالله دو دست حنا بستهاش را از هم باز کرد و گفت:
_پس چرا با تیر نزد منو؟!
#ماه_شعبان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_دوم🌱 #غریبهای_بالباس_غواصی یدالله تنهایی داخل سنگر نشسته بود و بیسیم پی آر سی را تمی
#قسمت_سی_و_سوم🌱
#تیر_اندازی_بهجنازه
_بیا دیگه دارعلی!
+به خدا تو تیررس دشمنیم!
_باید هرطوریه جنازش رو بیاریم.
+به خدا بریم جلو، ردخور نداره، خوردیم. نمیبینی نامردا با تیر میزنن به جنازه.
_برای همین میگم باید بیاریمش.
+هاشم آقا! جنازه رو کردن تله.
_فکرش رو نکن، آوردنش با من!
+حرف حساب سرت نمیشه فرمانده!
_باید بیارمش، قول دادم به مادرش.
+به پیر، به پیغمبر، مادرش هم راضی نیس، چند نفر به خاطر آوردن جسد بچهاش نفله بشن.
_فقط این نیس! با تیراندازی به اون جنازه، دارن حیثیتمون رو خدشهدار میکنن.
+همین رو میخوان. بریم جلو، یه جنازه میشه سه تا، مارو میبینن. باورت نمیشه؟
_چرا باورم میشه.
+نمیترسی از مرگ؟
_نه که نمیترسم!
+آخه چرا نمیترسی؟
_من که اونارو نمیبینم، برایچی بترسم؟
#ماه_شعبان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_سوم🌱 #تیر_اندازی_بهجنازه _بیا دیگه دارعلی! +به خدا تو تیررس دشمنیم! _باید هرطوریه ج
#قسمت_سی_و_چهارم🌱
#آخر_آمبولانس
سلیم حس کرد آرنج راستش محکم خورد به قنداق کلاش. اسلحه از دستش زمین افتاد. مثل برق گرفتهها شده بود. ضعف تنش را گرفت. خواست آرنجش را مالش بدهد که جا خورد! دستش از بازو، آویزان میرفت و میآمد! از ترس عرق نشست. دست مخالف را به کتف مالید.
دستش گرم شده بود. منورهای لوستری که پایین میآمدند، دستش را جلو چشم گرفت. سرخی خون را که دید، مطمئن شد ترکش دستش را از ریشه قطع کرده و تنها به آستین آویزان است. زانو زد.
برادرش دارعلی از راه رسید، پرسید:
_سلیم زانو زدی؟!
+ترکش خوردم!
_کجات؟
+دستم ... این ... .
_بلند شو ببینم!
بلند که شد. دارعلی خیره شد به دستی.
_ چیزی نیس! قطع شده. خودت رو بکش عقب!
دارعلی راه را گرفت و رفت طرف خط دشمن. سلیم چفیه دور گردنش را باز کرد و محکم بست روی زخم کتف. فشار داد تا خونریزی کم شد. برای آنی سبک و بی حس شد.
_زخمیا بیان بالا!
توی آتش و انفجار، آمبولانس گِل مالی شدهای را دید. سوار شد. دو زخمی کف آمبولانس دراز کشیده بودند. با تکانهای آمبولانس میرفت و میآمد.
چند کیلومتری پشت جبهه؛ آمبولانس ایستاد. در عقب که باز شد، پرستاری طرف راننده رفت و صدایش کرد:
_کسی هم داری دست و پاش قطع شاه باشه؟
راننده آبخور سبیلش را جوید و گفت:
+فکر کنم یکی باشه!
پرستار جلو آمد و مقابل در آمبولانس سایه انداخت.
_دست کی قطع شده؟بیاد پایین!
سلیم جلو که آمد، پرستار گفت:
+دستت رو بده من!
وقتی سلیم دست سالمش را روی شانه پرستار گذاشت و پیاده شد؛
پرستار داد زد:
بقیه رو برسون بیمارستان شهر!
سلیم پیاده که میشد، ته آمبولانس دارعلی را دید!
#ماه_شعبان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_چهارم🌱 #آخر_آمبولانس سلیم حس کرد آرنج راستش محکم خورد به قنداق کلاش. اسلحه از دستش زمین
#قسمت_سی_و_پنجم🌱
#چلوکبابی_سهراه_خرمشهر
گرگ و میش هوا بود که موسی آمد و گفت:
_همه سنگرای دشمن پاکسازی شد.
فرمانده با شک و تردید گفت:
+به این زودی؟؟
_خیالت راحت!
مدتی بعد زیر آتش شدید دشمن، دارعلی گفت:
_با اجازتون من دیگه تحمل ندارم، میرمجایی خودم رو راحت کنم.
هاشم گفت:
+با این آتیش زیاد!
_دارم میترکم. زودی برمیگردم.
آمد بدون اسلحه برود، هاشم گفت:
+اسلحهات رو ببر، منطقه کامل از دشمن پاکسازی نشده.
موسی که بدش آمده بود، عکس العمل نشان داد:
_چرا بچه مردم رو میترسونی فرمانده؟ همه جا امن و امانه.
دارعلی مقداری آب داخل قوطی کنسرو ریخت. اسلحه را برداشت و از سنگر بیرون رفت. چند سنگری را رد کرد تا رسید به سنگر دنجی که به آن سنگر حفره روباهی میگفتند. داخل وردی سنگر شد. اسلحه را کنارش زمین گذاشت. نشست و با خیال راحت دست زیر چانه زد تا از فشاری که تنش را فلج کرده بود، خلاص شود. چشم مصنوعیاش خارش گرفت . داشت چشمش را میخاراند که چشم سالمش افتاد به دو چشم درشت و سیاهی که از داخل سنگر مثل شبحی به او خیره شده بود! چشمش را مالید. برای چند ثانیه مشاعرش را از دست داد. حرکت توی تنش خشک شد. فرمان داد به دستش. اسلحه را برداشت و کارش را نیمه کاره رها کرد و پا به فرار گذاشت . خودش را رساند به بقیه، هوار کشید:
_موسی! موسی! ... خدا لعنتت کنه!
+چیه؟چه خبرته؟ چرا رنگت پریده؟
_مگه نــ نـ نگفتی... سـ سـ سنگرارو پاکسازی کردم؟
+خب چرا!
_تــ ... تــ ... تو اون سنگر یــ یــ چیزی بِر و بِر نیگام کرد.
+فیلم در نیار، خودم داخل تک!تک! سنگرارو نارنجک انداختم. خیالاتی شدی!
_اون سنگر حفره روباهی رو میگم، نارنجک داخلش نرفته.
از موسی اصرار که سنگرها پاکسازی شده و از دارعلی انکار که نشده!
بلاخره شرط بستند.
_شرط میبندی؟
+سر چی؟
_هرکی دروغ گفته باشه، باید بقیه رو مهمون که چلو کبابی سه راه خرمشهر.
+قبول!
کم کم هوا روشن شده بود. چند نفری اسلحههای خود را مسلح کردند و با احتیاط خود را رساندند به دهانه سنگر حفرهای. موسی داد زد:
_اُخرج! اُخرج ... .
خبری نشد، تکرار کرد:
_دارعلی شرط رو باختی! کی بریم چلو کبابی؟
دارعلی دستی به فرق کم مویش کشید. پارچهلی پیدا کرد. آتش زد و انداخت داخل سنگر. طولی نکشید که سیزده سرباز دشمن دست بالا بردند و یکی یکی بیرون آمدند!
_بیاید جلو ... نه ... این طرف!
عجیب بود، هرچه به اسیرها فرمان میدادند، بیتوجه بودند!
دارعلی گفت:
_چرا اینا به حرفای ما توجه نمیکنند. شاید کلکی تو کار باشه!
موسی به اسیرها نزدیکتر شد، گفت:
_آخ!آخ! بیچارهها ...
دارعلی گفت:
_چیشده توعم آخ و اوخت هوا رفته؟
موسی بلند جواب داد:
_موج انفجار نارنجک، پرده گوش همی اینارو پاره کرده. از گوش همشون، خون اومده، مگه نمیبینی!؟
#ماه_شعبان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_پنجم🌱 #چلوکبابی_سهراه_خرمشهر گرگ و میش هوا بود که موسی آمد و گفت: _همه سنگرای دشمن پ
#قسمت_سی_و_ششم🌱
#قوطی_شیر
دو نگهبان عراقی اردوگاه با احتیاط به آسایشگاه شماره پنج نزدیک شدند. یکی چهل ساله و دیگری حدود ۵۲ سالی داشت. دست نگهبان جوانتر قوطی شیر بود. به در میله میلهای که رسیدند، نگاهشان را به داخل سالن اردوگاه انداختن که طول و عرضش، هشت در چهار بود. چیزی حدود چهل اسیر داخل آن میلولیدند. روی هم رفته ده سالن داخل اردوگاه وجود داشت که ۴۰۰ اسیر را در خود جای داده بود. کسی به دو نگهبان توجهای نکرد. نگهبان مسن چانه اش را خاراند و با فارسی دست و پا شکسته فریاد زد:
_ آهای ... .
همهمه قطع شد و چشم ها رفت به طرف در آسایشگاه. نگهبان گفت:
_ کی آواز بلده؟
اسیر ها چشم به هم انداختند. دوباره داد زد:
_ گفتم کی بلده آواز بخونه؟
قوطی شیر خشک را بالا گرفت.
_ کسی آواز بخوانه، اینو میدم بهش!
توی اوضاع بی قوطی و فشار های گرسنگی، معامله بدی به نظر نمی رسید. نگهبان سبیل پهنش را با دست مالید و منتظر جواب ماند، وقتی کسی پا جلو نگذاشت. اسرا را یکی یکی زیر چشم رد کرد تا چشمش روی سلیم که دست راستش قطع بود، قفل شد.
_تو! بیا جلو ... .
سلیم باشک و احتیاط چند قدمی به در نزدیک شد.
نگهبان با خشم فریاد زد:
_ بخوان تو! وگرنه انفرادی و ... .
سلیم جلو آمد. بین نخواندن و خواندن مانده بود؛ صدای ارشد آسایشگاه نجاتش داد.
+ من می خوانم!
با موهای فلفل نمکی پیش آمد و به در نزدیک شد. بقیه زل زده بودند به ارشد! روبه نگهبان کرد و گفت: +میخوانم برات سیدی!
چرخید و رو به قبله شد. دو زانو روی زمین نشست پلک روی هم گذاشت آیاتی از قرآن را زیبا خواند. قرائت قران که تمام شد. اسیر ها چرخیدند و به در نگاه انداختند. جلو در فقط قوطی شیر بود.
#ماه_شعبان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_ششم🌱 #قوطی_شیر دو نگهبان عراقی اردوگاه با احتیاط به آسایشگاه شماره پنج نزدیک شدند. یکی
#قسمت_سی_و_هفتم🌱
#نوک_حمله
از آن طرف بی سیم شنید:
_خونسرد باش! آتیش بریزید رو دشمن! نگذارید روحیه نیروها پایین بیاد!
عظیم پیش خود گفت:《 معلوم نیست زیر کدام سنگ رو محکم نشسته و نوشابه خنک میخوره، آن آنوقت دستور میده زیر آتش دشمن بجنگم و کشته شدن نیروهای گروهانم رو ببینم.》
هرچه از آتش دشمن و وخامت خط اول جنگ میگفت و کمک میخواست. دوباره از آن طرف خط حرف قبل، تکرار میشد. زد سیم آخر و داد زد:
_ نشستی بالای گود و میگی لنگش کن! زحمت به خودت بده و بیا نوک حمله، بفهمی اینجا چه خبره!
جواب شنید:
+ سمت چپ، ۲۰۰ متر بیا جلو! منتظرتم.
عظیم با طعنه گفت:
_ بیام تو کدوم سنگر بتونی؟
+ بیای چند نخل میبینی، پیدام می کنی.
دشمن از دهانه کانال دریاچه ماهی آتش میریخت. بلند شد. چند قدم بر میداشت، دوباره خیز میرفت روی زمین. شانه خاکریز کوتاه را گرفت و با احتیاط پیشرفت.
چشم انداخت. کنار خاکریز کوتاهی، چند سنگر بدون سقف و چند تا نخل دید! جنگ تن به تن شده بود. زیر نخل سوختهای، داخل هالهای از دود و باروت، دو نفر را دید. نزدیک رفت. کسی که گوشی بیسیم جلو دهان داشت، به نظرش آشنا میزد. صورت به صورت که شدند، گفت:
_ هنرستان نمازی شیرازی؟ رضا فرخی کاپیتان تیم!
غریبه گفت:
+ تو! عظیم ریاستی، نوک حمله تیم فوتبال هنرستان!
خمپارهای زمین خورد و عظیم خیز رفت روی زمین. سر که بالا کرد، رضا ایستاده، گوشی بیسیم را گرفته بود و حرف میزد.《 چرا دراز نکشید روی زمین؟ باز رقابت! با تیم فوتبال کلاس ... اون سال فینال بازی رو از ما بردن و قهرمان شدن. با گلهای رضا. دو هیچ ... .》
بلند شد و کنار رضا ایستاد. خمپاره بعدی که زمین خورد، دراز نکشید.《 به مرگ میکنه؟ میترسه مثل من ... هنرستان هم کله نترسی داشت. رقابتمون کشید توی تیم هنرستان؛ دوتایی نوک حمله! عجب تیمی! سال اول شدم قهرمان آموزشگاههای شیراز.》
ادامه دارد ........
#امام_زمان
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_هفتم🌱 #نوک_حمله از آن طرف بی سیم شنید: _خونسرد باش! آتیش بریزید رو دشمن! نگذارید روحی
ادامه داستان
#نوک_حمله
رضا را نگاه کرد. توجهاش به او نبود. شاید بود و روی خودش نمی آورد . خمپاره نزدیک آنها خورد. 《ترسیدم، مثل روز بازی فینال مدرسه. اون نمیترسه؟ فرقش با من اینه که جلو ترسش رو بگیره. جا نمیزنم. باید پا به پاش برم. توی تیم منتخب مدارس، تنها یکی میتونست فیکس بازی کنه. رقابت رو باختم ... آخ خدای من!》
درد را توی ران حس کرد.از رانش خون آرام بیرون آمد. چفیه دور گردنش را باز کرد . گذاشت روی زخم و فشار داد، رضا گفت:
_میتونی جلو عراقیا رو تو نوک حمله بگیری. نباید پاشون برسه به دشت.
+مشکله! سعی خودم رو میکنم.
عظیم خودش را رساند به گروهان. پشت خاکریز نیروهایش هنوز زمین گیر بودند. همه را تشویق کرد به مقاومت. نیم ساعت نگذشته بود که نوک حمله، دستی به شانهاش خورد.
_چخبر عظیم!
رضا بود. رفت کنارش. ادامه داد:
_اون تیربارچی و آرپیچیزن، دارن اذیت میکنن. آرپیچی میزنیم. اشاره کرد به سر کانال.
+آرپیچیزن با من، تیربارچی مال تو!
عظیم خواست نشانه گیری کند، رضا تیربارچی را با گلوله اول فرستاده بود هوا. دست به دست کرد، آرپیچیزن که سرش را بالا آورد؛ شلیک کرد و آرپیچیزن دو نیم شد. آتش کم شد و دشمن عقب نشینی کرد. همراه گروهانش دشمن را تعقیب کرد. به میدان مین دشمن که رسید، بیسیم زد و گفت:
_آقا رضا! میدون مین رو رد کردیم، جلو کانال مستقریم.
+عظیم میتونی راه کانال رو ببندی؟
_تا کِی؟
+هرچی بیشتر، بهتر.
_کاری نداره. رو چشم!
+عظیم نباید یه عراقی از کانال بیاد بیرون. ببینم چیکارمیکنی!
چیزی نگذشت که یک گردان از نیروهای تکاور دشمن هجوم آورد تا از کانال بیرون بیایند. دستور آتش داد. هرچه گلوله داشتند روی دهانه کانال ریختند. یک نفر هم نتوانست از کانال بیرون بیاید.
دشمن صبح دوباره حمله کرد. به قدری آتش ریختند روی دشمن که مهماتشان ته کشید. کمکم عراقیها از کانال بیرون آمدند و درگیری سخت و تن به تن شد. گروهان عظیمشروع کردند به عقب نشینی. داخل میدان مین که شدند، عظیم پایش رفت روی مین و به هوا پرتاب شد. زمین که افتاد پایش از مچ قطع شده بود. بلند شد و روی پای دیگر لیلی کرد. با یک پا خودش را رساند خاکریز دفاعی. باز دستی خورد به شانهاش.
_خسته نباشی آقا عظیم! گل کاشتی تو نوک حمله! حالا موقع تعویضه!
+میمونم!
رضا نگاهی به پای قطع شده عظیم انداخت. خون از آن بیرون میزد. اشاره کرد به یکی، دو نفر و گفت:
_اینو بندازید رو برانکارد، باید تعویض بشه.
#امام_زمان
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
💠در کتاب به شرط عاشقی، داستان زندگی و رشادت و شهادت شهید مدافع حرم سعید سیاح طاهری را به روایت همسرش میخوانید.
درباره کتاب به شرط عاشقی👇
در کتاب به شرط عاشقی، رضیه غبیشی همسر شهید سیاح طاهری با کمک برادر بزرگوار شهید، ساسان (علی) سیاحطاهری، همرزمانش، رضا صریحی، کاظم فرامرزی، مکی یازع، کاظم برندک، مهرزاد ارشدی و در نهایت محمدحسین فرزند ارشد شهید خاطرات و روایات مربوط به زندگی او را جمعآوری و تدوین کردهاند. در انتهای کتاب هم تصاویری از مراحل مختلف زندگی شهید بزرگوار قرار داده شده است.
بخشی از کتاب به شرط عاشقی👇
روز بعد از رفتنش، برای دیدن بابام به شیراز رفتم. زندگی در جریان بود، اما من خوب نبودم. نمیتوانستم خوب باشم. دوشنبه شب خانهٔ بابام تماس گرفت و من با شنیدن صدایش آرامش گرفتم. رفتم تو حیاط تا صدایش را واضحتر بشنوم. گفت: «سلام خوبی، بابات اینا حالشون خوبه، خودت چطوری، راحت رسیدی؟ من ساعت دو دیشب رسیدم.» به صورت رمزی پرسیدم: «همون جای قبلی هستی؟» گفت: «آره.» با خودم گفتم: ای وای این بارم رفته حلب، همون جایی که ترکش خمپاره تو سرش خورده بود.
شهید مدافع حرم🕊🌹
#سعید_سیاح_طاهری
#معرفی_کتاب
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#معرفی_کتاب #به_کی_میگن_قهرمان
📚"کتاب به کی میگن قهرمان؟ "روایتی داستانی از زندگی شهید سید علی اندرزگو (قهرمانان انقلاب ۱۰)
#شهید_سیدعلی_اندرزگو
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 معرفی كتاب "مرتضى و مصطفى"
خاطرات خودگفته شهيد مرتضى عطايى (ابوعلى) ✍️ در بخشى از كتاب مىخوانيم: 🔻يكبار يكى از بچهها داشت از من و سيد فيلم مىگرفت.
🔸اول از من پرسيد: "تو اين قدر شهيد شهيد مىكنى، هيچ پيامى ندارى؟"
🔺سيد كنارم بود. رو به دوربين گفتم: "ما با هم يه قرارهايى گذاشتيم. الانم متذكر مىشيم كه هر كدوممون زودتر پريد- البته اين سيد زودتر مىپره- هر كى زودتر پريد، بره بست در خونه حضرت سيدالشهداء بشينه، شهادت اون يكى رو بگيره. اگر اين كار نكنه، شهيد پَستيه."
.
#شهدا
#شهید_مرتضی_عطایی
#کتاب_مرتضی_مصطفی
شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات⚘🌱
#معرفی_کتاب
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#حجت_خدا عنوان کتابی است که به ۱۱۰ داستانک از شهید مدافع حرم « #محسن_حججی» میپردازد. در مقدمه این کتاب دلنوشتهای از شهید حججی آمده است. در بخشی از آن میخوانیم:
«خدایا اگر شوقی هست، اگر شجاعتی هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن، همه و همه به لطف تو بوده و بس...
#معرفی_کتاب
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
[ اردی بهشت نام دیگر توست ]
📙معرفی کتاب👇
کتاب اردی بهشت نام دیگر توست نوشته زینب بخشایش رمانی عاشقانه است از زن و شوهری که مجبورند به دلیل جنگ از هم دور باشند.
زن و شوهری که بسیار عاشق هم هستند مجبورند به دلیل جنگ از هم دور باشند. مرد برای برقراری امنیت به جنگ داعش رفته است و زن در دوری او رنج می کشد. کتاب اردی بهشت نام دیگر توست که عاشقانه ای دیگر از شهدای مدافع حرم است شرح آزادگی و شجاعت افرادی است که از خون خود برای آزادی می جنگند.
گزیده✂️کتاب
واقعاً؟ مامانِ تو، تو محل ما چکار می کرد؟
می زند زیر خنده. می خندد و ردیف دندان های سفیدش برق می زند. تارهای سبیلش مرا می برد پیش پدر، وقت هایی که می خندید و با دست می زد به پشت کمرم. خیلی دوستم داشت. به قول خودش، گیس گلابتونش بودم.
#معرفی_کتاب
#اربعین
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---