دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای روزپانزدهم ماه مبارک رمضان 🌿
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
10.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از هوش مصنوعی خواستم حرم امام حسن و ائمه بقیع رو طراحی طراحی کنه 😍🥲💚
بریم ببینیم!
#جانم_حسن
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
یک شب جمعه حرم بودم و سرگرم حسین ،
یک نفر گفت : حسن، کل حرم ریخت بهم .
سحر پانزدهم وقت غزلخوانیِ من شد
مَن ماتَ مِن العشق به لب نام حسن شد .
- یاقرةالعینفاطمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
قسمت10
جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد
امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود
ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان
اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستاش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
اونام پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد
و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد
ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا خلاص بشه
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت
پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد
ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت..
🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت۱۱
پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود
با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود
مثل اینکه مراسم تموم شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید ، شهاب ،شهاب
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریمه ولی با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت
مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه
ــــ حالتون خوبه ؟؟
مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد
شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم
متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸