#کلام_بزرگان
#امام_خامنه_ای_حفظه_الله
◀️ صلح یاجنگ؟!
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
45.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#استاد_علی_تقوی
◀️ چرا #رهبری کاری نمی کنه⁉️🤔
همش #تقصیر رهبره‼️😳
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
استاد مصطفی امینی خواهسه دقيقه در قيامت 09.mp3
زمان:
حجم:
23.23M
تجربه پس از مرگ
🎵جلسه نهم
#شرح_و_بررسی_کتاب_سه دقیقه_درقیامت
#براساس واقعیت
🔺تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز #مدافع_حرم
👤استاد امینی خواه
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
507.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_صوتی
موضوع : بدترین زنان از منظر پیامبرصلوات الله علیه
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
🌷اهدای زندگی پس از شهادت🌷
🍃اعضای بدن شهید #محمد_محمدی با رضایت خانوادهاش به بیماران نیازمند اهدا شد🥀
بسیجی ۳۹ ساله، محمد محمدی، پدر دو کودک، دو روز پیش در جریان امر به معروف ونهی از منکر....به شهادت رسید.
بر اساس اظهارات شاهدان حادثه، اراذل و اوباش در حین پارک ماشین و خرید نان به اتومبیل خانمی برخورد کرده که پس از اعتراض آن خانم و ورود نانوا به ماجرا درگیری آغاز شد.
به گفته شاهدان، اراذل و اوباش با الفاظ بسیار رکیک و ناموسی و با صدای بلند، خانم مورد نزاع و نانوا را مورد خطاب قرار داده و فضای رعب و وحشت در محله ایجاد نمودند...
در همین حین پاسدار بسیجی محمد محمدی وارد صحنه شده و از اراذل و اوباش درخواست میکند که در انظار عمومی، عفت کلام را رعایت کرده و به درگیری خاتمه دهند.
اما اراذل و اوباش که در ابتدا ۲ یا ۳ نفر بودند به فحاشی ادامه دادند و با این پاسدار بسیجی نیز درگیر شده و سایر دوستان خود را نیز مطلع کردند...
در جریان این درگیری، یکی از این اراذل که از قبل چاقویی را با خود به همراه داشت به پهلوی این بسیجی ضربه وارد میکند که به دلیل عمق زیاد این ضربه و پاره شدن ریه و قلب بسیجی محمدی، تلاشهای پزشکان برای مداوا و احیای وی بی نتیجه ماند و این بسیجی به شهادت رسید.
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
🔵⭕دستگیری عوامل شهادت بسیجی محمد محمدی در کمتر از ۲۴ ساعت!
سردار حمید هداوند جانشین فرمانده انتظامی تهران بزرگ با اعلام خبر دستگیری عاملان شهادت بسیجی آمر به معروف در تهرانپارس اظهار داشت:
پیرو خبر درگیری منجر به فوت یکی از شهروندان در خیابان استخر بر اثر اصابت چاقو از ناحیه پهلو و متواری شدن ضاربین و با توجه به اینکه فرد مضروب به جهت امر به معروف و نهی از منکر توسط اراذل و اوباش، جان باخته بود، دستگیری عوامل بهطور ویژه در دستور کار پلیس تهران قرار گرفت.
سردار هداوند تصریح کرد:
در راستای اجرای تدابیر و با تلاش کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی تهران، عاملان قتل بسیجی «محمد محمدی» ۳۹ساله در کمتر از ۲۴ ساعت درحوزه کلانتری ۱۴۶ حکیمیه دستگیر شدند.
#خواهان_قصاصیم✊✊✊
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#استاد_علی_تقوی
◀️ تک خورها به بهشت نمیروند...
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت بیست و ششم کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه...کمکم کنی یه اس
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت بیستم و هفتم
تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز به من گفت که همراهم می آید. با تعجب پرسیدم:
-کجا؟کجا باهام میای؟😳
+آزمایشگاه دیگه...مگه خانم مدیر بهت نگفت؟ غیر از تو دوتا از دخترا رو میخوان ببرن آزمایش
-پس بلاخره اون روز رسید!
+خب حالا سرتو بیار بالا ببینم خودم باهاتم دیگه، توکل به خدا
از روی اضطرار تکرار کردم: توکل به خدا. 😣
وارد آزمایشگاه که شدیم استرس داشتم مدام دست فاطمه را فشار میدادم و می پرسیدم : نکنه یه وقت ایندفعه جواب مثبت باشه؟😭
او هم چشم غره ای میرفت و مرا به سکوت دعوت میکرد. وقتی نوبتم شد با ترس و لرز بلند شدم. در دلم گفتم چقدر خوب است که آدمها خیلی چیزها را نمی دانند.😕
اگر ادمهایی که کنارم روی صندلی نشسته اند میدانستند برای چه آزمایشی آمده ام حتما دوباره به آن دخترک بی ارزش و تحقیر شده و منفور تبدیل می شدم.😞
آزمایش خون که دادم. همینکه از اتاق بیرون آمدم حاج آقا را دیدم. چشم های ریز و کشیده ام از تعحب گرد شدند. سلام کردم. او مرا نشناخت ولی از روی ادب جواب سلامم را گفت. و وارد اتاق کناری شد.🤯
رفتم طرف فاطمه هنوز چیزی نپرسیده بودم که با خنده گفت: یادم نبود داداشم امروز نوبت آزمایش داره...🤗
تعجبم بیشتر شد پرسیدم:
-حاج آقا؟
+آره...بهت نگفته بودم میثم داداشمه؟
-معلومه که نگفته بودی
+حالا چرا اینقدر...🤨
یکدفعه نگاهش به پشت سرم چرخید و حرفش ناتمام ماند. یک دختر ظریف و سفید رو از پشت سرم آمد و جلوترم ایستاد. 🧕🏻
چادرش را که مثل چشم هایش سیاهِ سیاه بود، روی سرش مرتب کرد و رو به فاطمه پرسید: آقا میثم هنوز نیومده؟🙃
هنوز حالیم نشده بود چه خبر است. فاطمه با او گرم گفتگو بود که خانم مدیر همراه دو دختر دیگر آمد و به فاطمه گفت که باید برویم.👋
فاطمه صورت آن دختر را بوسید و خداحافظی کرد. در راه خانم مدیر و فاطمه در مورد آن دختر صحبت کردند:
-فاطمه جان چقدر خوشکل بود زن داداشت
+ممنون هنوزکه زن داداشم نشده حالا ان شاالله آزمایشاشون بهم بخوره...
دیگر هیچ صدایی نشنیدم...😫
دستم را روی سرم فشردم و در صندلی فرو رفتم. از آن روز دوباره گوشه گیر و تنها شدم. نمازم را سریع میخواندم و برای حلقه های گفتگو، نمی ماندم. ☹️
درس و سر درد را بهانه میکردم و از همه فاصله می گرفتم. تا اینکه بیست روز بعد جواب آزمایشم آمد...
ادامه دارد.... "
به قلم ✍️: سین. کاف. غین