eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
783 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9.2هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر انسان پاکدلی در هر مکانی که قرار دارد میتواند با صفا و پاکی دل و نوری که در دل دارد برای دیگران شمعی بیافروزد ........ پروردگارا ....! باشد این شمعی که برافروخته ام، نور بپراکند، و آنگاه که در سختی ها تصمیم میگیرم روشنم کند. باشد که آتش بر افروزد .... تا بتوانی نخوت ،غرور ، و ناپاکی ام را بسوزانی... باشد که شعله برافروزد... تا بتوانی قلبم را گرم سازی و عشق ورزیدن را به من بیاموزی....
ای دلربا بیا که قدومت مبارک است میلاد توست شأن نزول تبارک است تا زین العابدین به دو عالم امام ماست دنیا و آخرت ز ولایش به کام ماست میلاد امام سجّاد علیه السلام مبارک🌼
برای آویختن لباس‌های خود همیشه سراغ چوب‌رختی‌های "چوبی" بروید 👌 چوبی بودن چوب‌رختی این مزیت را دارد که رطوبت اضافه لباس و پارچه را به خود میگیرد ؛ یعنی عمر لباس‌هایی که از جنس الیاف طبیعی دوخته شده‌اند بیشتر می‌شود و لباس برای مدت زمان طولانی‌تری سالم و نو خواهد ماند.
برای جعبه کادوتون لازم نیست کلی هزینه کنید میتونید با رول های دستمال جعبه کادویی زیبای درست کنید فقط کافیه روش رو هر طرح و رنگی که دوست دارید بزنید
❤️🧡💛💚💙💜 برای ازبین بردن جای میخ از روی دیوار میتونین سر یک مدادشمعی سفید رو داع کنید و بعد روی سوراخ بکشید یا اینکه با صابون سفید پرکند👏 بانوی باسلیقه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌پدر ۸۰ ساله‌ با قانون جوانی جمعیت صاحب زمین شد 🔹یک قطعه زمین در قالب قانون جوانی جمعیت به خانواده‌ای واگذار شد که پدر ۸۰ ساله این خانواده صاحب ۱۰ فرزند است و چهار فرزند وی زیر ۱۰ سال دارند.
آیت الله بهجت ره می فرمودند: انسان در دنیا [نهایتا] به ده درصد از خواسته های خود می رسد. کمتر کسی پیدا می شود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواری ها و بدی های همسر و همسایه و... کمتر ناراحت می شود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت. 📚در محضر بهجت، ج۲، ص۳۰۲ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌چهارم 🌿﷽🌿 🌻از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه
🌿﷽🌿 🌻ناامید شده بودم، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم، حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت، ولی الآن اثری از آن ماه گرفتگی نبود. بهانه دلم جور شده بود، عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم: «این شوهر من نیست، این حمید من نیست، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت، ولی الآن اون ماه گرفتگی نیست». 🌷 بابا من را همان بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت: از بدنش خون رفته، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده. بعد بابا به بالای تابوت رفت، بند کفن را باز کرد، گفت: فرزانه بیا ببین همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده . 🌺تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین (ع) محکم سینه می زد و می گفت: فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزه. همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود، شکم، پاها، دست ها، گردن، صورت، همه جا به جز سینه که کاملا سالم مانده بود. دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم،دلم میخواست تپش قلب داشته باشد،زیردستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است. 🌹ولی هیچ خبری نبود،هیچ واکنشی نشان نمیداد.سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است،قلبی که یک عمر برای توتپیده حالادیگرهیچ نبضی هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد. قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود،همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بود: عشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین(ع)است وشما عشق سوم من هستی. ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌‌پنجاه‌پنجم 🌿﷽🌿 🌻ناامید شده بودم، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم، حمید
🌿﷽🌿 🌻طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم. 🌺 بغلش کردم، نازش کردم، روی تنش دست کشیدم، همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم، ولی همه یادم رفته بود، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم: «یادت باشه! دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم»، سرم را بلند کردم، انگار که منتظر جواب باشم، چند لحظه ای سکوت کردم. دوباره در گوشش گفتم: «حمید دوستت دارم». یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود: 🌸«فرزانه دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی». در گوشش حلالیت خواستم، گفتم: «حمیدم ببخش اگر دلتو لرزوندم، منو حلال کن، شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سیدالشهدا(ع) برسون، به حضرت زهرا(س) بگو هدیه منو قبول کنن». نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد. 🌷می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند، برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم، حمیدی که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم حالا سرد سرد بود. سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت، گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند، خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم. چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان (عج) را ديده بود، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند! ادامه دارد‌‌....
🔻مشکل در برقراری ارتباط اینکه فرزند شما به خواهر یا برادر کوچکتر خود حسودی کند، امری طبیعی است. اما این موضوع که دائم خواهر و برادر خود را کتک بزند، چنگ بگیرد و یا به هر نحوی نتواند با آنها ارتباط برقرار کند. نشانه خوبی نیست. زمانی که خشم در کودکان مانع حفظ روابط دوستانه آن ها می شود، یا در ایجاد روابط سالم با اعضای خانواده خلل ایجاد می کند زمان آن رسیده که این موضوع را با یک مشاور و یا روانشناس در میان بگذارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 صندوق انتخابات تنها راه معقول برای تغییر ➖ می گوید رای نمی دهم و شخص دیگری هم بیاید، وضع همین است. ➕ گفتم، حاضری همین مجلس را چهار سال دیگر تحمل کنی. ➖ فکر کرد و گفت حتی یک ثانیه هم نمی توانم این وضع را تحمل کنم! ➕ گفتم پس چطور می خواهی با رای ندادن این مشکل را بر طرف کنی؟ ♻️ فکر کرد و گفت: حرفم را پس می گیرم 📎 📎 📎
🖼 هر روز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنید: 🔰حدیث روز : 🔅امیرالمومنین علیه السلام: آن که از سستی اطاعت کند؛حقوق افراد را ضایع می‌سازد. 📚نهج‌البلاغه حکمت ۲۳۹ 📿ذکر روز : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🗓تقویم روز: 📌 جمعه ☀️ ۲۷ بهمن ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۶ شعبان ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 16 فوریه 2024 میلادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌ششم 🌿﷽🌿 🌻طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قر
🌿﷽🌿 🌸به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد، روی هر پله می نشستم و گریه می کردم. گفتم: بذارید همین جا بمونم، دو هفته است که عزیز دلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده. 🌷پله آخر که رسیدم آقا سعید را دیدم، بهش گفتم: «آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرند سردخونه، حمید از سرما بدش میاد». تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند. مرا به زور سوار ماشین کردند، به مسجد محله پدری حمید رفتیم، همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند. پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند، جای سوزن انداختن نبود، عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند. مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند، با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم، دلم می خواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم. جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم، دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم. 💐 از مسجد به خانه پدرم آمدیم، حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم، باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم. تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن، ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت، با سالاد شیرازی و نان می خورد. تا مدت ها همین قضیه تکرار شد، هر چیزی را میدیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم، غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که باهم می رفتیم، خلاصه همه چیز! مادرم با گریه گفت: «دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی، فردا خیلی کار داریم». از فردای نیامده می ترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم. 🌺برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد، من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم. لحظه به لحظه کمرم دولا میشد. با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود. پیش خودم می گفتم: «حمید که اهل بدقولی نیست، فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره». دوست داشتم زمان به عقب برگردد، تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند. فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت «باید صبر کنی» تمام نشده ادامه دارد...                      
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌هفتم 🌿﷽🌿 🌸به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را
🌿﷽🌿 ❤️آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم، لباس مشکی تن من کردند. دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم. تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم. از جلوی پیغمبریه رد شدم، یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبيا پاتوق همیشگی من و حمید بود. 🌹می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم، بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم. حالا باید همان مسیری را می رفتم که بارها با حمید رفته بودم. پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذرماه سه روز مانده به اربعین. هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود. تا صبح نماز خوانده بود، آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم. روایت تکرار می شد ولی این بار خیلی غم انگیزتر! نزدیکی امامزاده اسماعیل ایستاده بودم، خیلی شلوغ بود، حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود. جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند. 🌻 داشتند تشریفات اول مراسم را انجام می دادند، احترام و مارش نظامی، به نظرم خیلی طولانی می آمد، فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم. تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم، شوق حمید مرا با خودش می کشاند، نمی توانستم راه بروم، خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدند. گفتم: «خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم، نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم». دلم میخواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم . ادامه دارد....