eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
785 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9.2هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم✋🌸 کجاے این عالمی مهدی جان؟ زمین و زمان بدجور تشنه‌ے آمدن شماست و یقیناً وظیفه‌ے ماست در این شب‌ها که بعد از هر بار ذکر مصائب حضرت سیدالشهدا ظهور شما را از خداوند تمنا کنیم ... و دعاے شما را که تضمین کننده‌ے خیر برکت، سعادتمندے و عاقبت بخیریست برای خود رقم بزنیم ... که فرموده اید : هر مؤمنی که در مجالس سوگوارے پس از ذکر مصائب حضرت سید الشهدا علیه‌السلام براے من دعا کند، من برای او دعا می‌نمایم. 📚شیوه یاری قائم آل محمد، صفحه۵۷.
35 روز تا اربعین چندے ست خوراکم همہ شب گریہ و زارےست از جان و دلِ بے رمقم صبر فرارے ست تقویم پُر از ضربدرِ سرخِ جنون شد کارِ منِ مشتاق فقط روز شمارے ست اربعین کربلایم آرزوست
✅ تاثیر عجیب دعا در حق دیگران ‍ 🔹اگر شخصی در پشت سر برادر مؤمنش برای او دعا کنداز عرش ندا می شود برای تو صد هزار برابر مثل او است، صد هزار برابرش رو روزی برای خودت مستجاب میکنم 🔸این در حالی است كه اگر برای خودش دعا می كرد، فقط به اندازه همان یك دعایش به او داده می شد. 🔹پس دعای تضمین شده ای که صد هزار برابر آن داده می شود، بهتر است از دعایی(دعای شخص دعا کننده برای خود) که معلوم نیست مستجاب بشود یا نشود. ✍🏻 (علیه السلام 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو زندگیمی حسین❤️ صلی‌الله‌علیک‌یااباعبدالله✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌ صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
❇️ میانه روی در دشمنی 🔻 قالَ أمِیرُ المُؤمِنِینَ عَلَیهِ السَّلَامُ: أَبْغِضْ بَغِيضَکَ هَوْناً مَا؛ عَسَى أَنْ يَكُونَ حَبِيبَکَ يَوْماً مَا . ✍️ امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: در دشمنى با دشمن خود مدارا كن؛ شايد روزى، دوست تو گردد! ⚠️ در دشمنی با دشمن خود، حدّ نگه دار و نسبت به او کینه توزی و پرده دری مکن. کسی از گردش ایّام خبر ندارد؛ شاید روزی بیاید که دوست تو شده و تو شرمنده او شوی. 📚 نهج البلاغه، حکمت ۲۶۸. 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
تاخیر در آغاز سال تحصیلی ورودی‌های جدید دانشگاه‌ها 🔹با توجه به اعلام نتایج نهایی کنکور ۱۴۰۳ در اوایل دهه دوم مهر ماه سال جاری، سال تحصیلی دانشجویان ورودی‌های جدید دانشگاه‌ها با تاخیر دو هفته‌ای آغاز می‌شود. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت252 روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت. پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقه‌اش از علاقه‌ی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینه‌ام را به دل گرفته و حالا می‌خواهد انتقام بگیرد. هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم. فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: –همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمی‌تونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد. –راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود. –الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت. –بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت: –بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعه‌ایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم. –ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید. آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت. –کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید. می‌دانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم. بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟ –بهتر شدید؟ –بله ممنون خوبم. –برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون. –نه، فاطمه روصدا کنید. گوشی‌اش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید. درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: –چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود. –حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت: –اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه... حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را می‌کرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم. فاطمه به طرفم می‌آمد. ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد. "آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده." اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصی‌اش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم می‌شود. اگر حرفی هم بزنم می‌گوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت253 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ ک
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: –شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام امدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه. لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد. –ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید: –راحیل توچت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟ –اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت: –الان میام. دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: –تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: –بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: –با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگیها پیش میادعزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت254 –راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشت
🌸🍃🌸🍃 چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه. از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنه‌ایی که آرش می‌خواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار می‌کردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمی‌تواند قول بدهد چون نمی‌تواند به مژگان حرفی بزند. الان که می‌توانست عقب بایستد. مگر خانواده‌ی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش می‌توانستند کمکش کنند. آرش شده دایه‌ی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده. زهرا خانم پرسید: –یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟ –نه، اون اصلا خبر نداره؟ چشمهایش گرد شد. –یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی. نگاهش کردم. –یعنی من رو محرم نمی‌دونی. من که همه‌ی زندگیم کف دست توئه. –نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد. – تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که می‌تونم باشم. نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم. کم‌کم همه‌ی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همین‌طور رفتارها و بی‌تفاوتی‌های آرش را. بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت: –هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه. در مورد آرش خان هم، فکر می‌کنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح می‌کنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو می‌شناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: –ولی اینجوری‌ام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم. –منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهده‌ی مرد باید باشه رو میگم. من فکر می‌کنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همه‌چی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمی‌تونه درست عمل کنه. حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمی‌شناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح می‌داد. نمی‌دانم یعنی واقعا زهرا خانم درست می‌گفت؟ گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت: –الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد. آرش بود. با دلخوری جواب دادم. –راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم. –توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش می‌آمد. –چرا؟ چت شده بود؟ –کجایی آرش؟ –توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه. "دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده." –مژگان توی ماشینته؟ لحنش کمی آرام شد. –آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد. "پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده." –کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی. باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقه‌ام میرود. فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم. –راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه. شرمنده شدم. –وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمی‌خواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن. –نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده می‌ترسم. اسمش چی بود؟ –فریدون. –آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشه‌ی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو. از حرفش ترسیدم. –منم می‌ترسم. ولی از اون بیشتر از این می‌ترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعه‌ی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم. کمی فکر کرد و گفت: –من درستش می‌کنم. غصه نخور.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️راه عاقبت بخیر شدن انسان چیست؟! 🎙حجت الاسلام اسلامی فر 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چگونه فرزندان به هیئت و اهل بیت (ع) علاقمند میشوند؟! 📣 دکتر سعید عزیزی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب امروز، در دیدار با نمایندگان مجلس دوازدهم فرموده بودند: «توصیه موکد من تعامل سازنده مجلس با دولت جدید است. موفقیت رئیس جمهور و دولت جدید، موفقیت همه ما است. همه کمک کنند که رئیس‌جمهور بتواند وظایفی را که در قبال کشور دارد انجام بدهد. اگر ما توانستیم جوری رفتار کنیم که رئیس‌جمهور موفق بشود این موفقیت همه ماست. اگر او در اداره کشور، در پیشبرد اقتصادی کشور، در مسائل بین‌المللی و فرهنگی کشور، موفقیت کسب کند، همه ما موفقیت کسب کردیم. پیروزی او، پیروزی همه ماست. این را باید از بن دندان باور کرد. ۱۴۰۳/۴/۳۱ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔴 ورزش مناسب سن نوجوانی! ✅ جوانی می‌گفت، من ورزش می‌کنم که انرژیم تخلیه شود اما بعد از ورزش، انرژیم چند برابر می‌شود. چرا اینطور می‌شود؟ 🔹️ دلیلش این است که ورزش، خون‌ساز است و حرارت را در بدن افزایش می‌دهد. به همین دلیل حُکَما در گذشته بر اساس مزاج بدن، نوع ورزش را توصیه ‌می‌کردند. 🔹️ مثلا به نوجوان توصیه می‌کردند که تحرکشان را کمتر کنند. چرا که هر چه در سن گرمی و تری که همان سن کودکی تا پانزده سالگیست تحرک بالاتر رود، حرارت بیشتر شده و در ابتدا انرژی را افزایش داده و در بلند مدت موجب احتراق یا سوختن خون می‌گردد. ✴️ پس نوجوان، به خصوص اگر گرم مزاج است، لازم است ورزش‌هایی که تحرک کمتر دارند یا مزاج سردی دارند را انجام دهد. بنابراین ورزش مناسبی برای سن نوجوانی است. ✍ استاد کمیل یوسف شعیبی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم: 📖حدیث امروز: 🔅 پيامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) : 🌴 فراوان وضو بگير تا خداوند عمر تو را زياد گرداند. و اگر توانستى شب و روز با طهارت باشى اين كار را بكن؛ زيرا اگر در حال طهارت بميرى ، شهيد خواهى بود 📚 امالی شیخ مفید ص۱۶۰ تقویم امروز: 📌 دوشنبه ☀️ ۱ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۶ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 22 جولای 2024 میلادی مناسبتی امروز: شب هفتم امام حسین علیه السلام
سلام امام زمانم✋🌸 سلام منتقم خون حسین علیه‌السلام منتقم حسین نمی‌آیی؟ آقاجان مادرتان چشم‌انتظار است. مردِ سوار بر اسب دلش سوخت. آتشِ دامن دخترک را خاموش کرد.نازدانه پرسید: «آب دارے؟» مرد کاسه‌اے آب به دستش داد. دخترک پابرهنه به طرف گودال دوید. 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حآل و اَحوآل گِدآیَت بِه خُدآ جآلِب نیست… صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار و جلسه با شورای نگهبان ۳۰ تیر ✅ دیدار و جلسه با خانواده شهید رئیسی ۲۱ تیر ✅ دیدار و جلسه با رقبای انتخاباتی و دعوت از آنان برای معرفي همکاران دولت ۲۲ تیرماه تشکیل شورای راهبری دولت ۲۲ تیر ✅ اعلام راهبردهای سیاست خارجی در تهران‌تایمز ۲۳ تیر ✅ دیدار و جلسه با نمایندگان اقلیت‌های مجلس ۲۳ تیر ✅دیدار و جلسه با نمایندگان ادوار مجلس ۲۳ تیر ✅ دیدار و جلسه با علما و نمایندگان اهل سنت ۲۳ تیر ✅ گفتگو با سیدحسن نصرالله، رئیس شورای عالی یمن، هنیه و حمایت از محور مقاومت ۲۵ تیر ✅ دیدار و جلسه با روسای قوا، بزرگان کشوری، لشکری، سیاسی، فرهنگی، نخبگان، و ...در هفته اول از ۱۶ الی ۲۲ تیر ✅ دیدار و جلسه با جامعه کارگری ۲۶ تیر ✅ سخنرانی در حرم امام ۲۶ تیر ✅ ۱۲ بار شرکت در مجالس عزای امام حسین در هفته عاشورا ✅ تماس با بن‌سلمان، نخست وزیر ازبکستان، امیر قطر ۲۷ تیر، نخست وزیر مالزی ۲۷ تیر ✅ دیدار و جلسه با بازاریان تهران ۲۸ تیر ✅ دیدار با ستادهای اصولگرایان ۲۹ تیر ✅ دیدار با خانواده امام موسی صدر ۲۹ تیر ✅ دیدار و جلسه با بخش خصوصی ۳۰ تیر ✅ دیدار با خانواده شهید سلیمانی ۲۹تیر ✅ دیدار و جلسه دوم با فعالان اقتصادی ۳۱ تیر ✅ دیدار و جلسه با نمایندگان مجلس ۳۱ تیر ✅ دیدار با رهبر همراه با نمایندگان مجلس ۳۱ تیر 📌گوشه ای از فعالیت رییس‌جمهور منتخب
سلام امام زمانم✋🌸 خوش بحال کسانی که هم زنجیر می‌زنند! و هم زنجیرهاے غیبت را از پاے امام زمانشان باز می‌کنند...! هم سینه می‌زنند! و هم به فکر سینه پر درد و غم و اندوه امام حی خویش هستند...! هم اشک می‌ریزند! و هم غصه چشمان مولایشان که صبح و شام بر مصائب جد غریبش خون گریه می‌کند هستند... هم سفره می‌اندازند! و هم سر سفره امام زمانشان نمکدان نمیشکنند..! آنوقت با افتخار می‌گویند: یاحسیـن اشک می‌ریزند بر مظلومیت سالار شهیدان و غربت امام زمانشان و براے فرج منتقم آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین با اضطرار دعا می‌کنند. 🌷اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌷
☑️ من کافی هستم 👌در زندگی همه‌ی ما زمان‌هایی بوده است که فکر کرده‌ایم به اندازه کافی زیبا، باهوش یا قوی نیستیم تا آنچه می‌خواهیم را داشته باشیم. 👌این نوع گفتگوهای درونی را در خودتان متوقف کنید و به جای آن به خودتان بگویید: 👌«همین‌طور که هستم، خوبم.» «من ارزشمندم.» «من شایسته‌ی شاد بودنم.» «من برای داشتن هر چه که می‌خواهم شایسته‌ام.» 👌به علاوه به خودتان یادآوری کنید که لازم نیست اتفاق خاصی رخ بدهد تا احساس ارزشمندی داشته باشید. هر چه همین حالا هستید کافی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت255 چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه. از پشت پرده‌ی اشکم که گاه پاره
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند. خواهرش اشاره‌ایی به کمیل کرد و گفت: –چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون. کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالی‌اش را از خواهرش جدا نمی‌کرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجه‌ی شرمندگی‌ام شده بود، در عقب ماشین را باز کرد و گفت: –راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین. همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت: –خاله نرو، نرو... زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح می‌دهد. بعد به عقب برگشت و گفت: –ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله. ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن. ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی ‌کرد با حرفهایش دلداری‌ام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمی‌شنیدم. –راحیل قضیه‌ی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم می‌تونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی. –آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟ –نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من. سرم را به علامت موافقت کج کردم. بقیه‌ی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم می‌گرفتم و موهایش را نوازش می‌کردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم می‌کرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونه‌ام را لمس می‌کرد. لبخند که به لبهایم می‌آمد سرش را در سینه‌ام پنهان می‌کرد و چشم‌هایش را می‌بست. به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت: –بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد. وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –حالم خوب نبود زودتر امدم خونه. بعد فوری به طرف اتاق رفتم. احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود. دلم می‌خواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمی‌آمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمی‌توانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر می‌گفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعه‌ایی چیزی بچید و آبرو ریزی ‌شود. نمی‌توانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون می‌ترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت256 کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت،
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کمی دراز کشیدم. گریه کردن خسته‌ام کرده بود. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم احساس گرسنگی شدیدی داشتم. به آشپزخانه رفتم. مادر روی یخچال یاد داشت گذاشته بود که با اسرا به خانه‌ی دایی رفته‌اند. تعجب کردم. مادر معمولا خیلی کم خانه‌ی دایی می‌رفت. کمی غذا گرم کردم و همین که شروع به خوردن کردم؛ فکر آرش و کارهایش دوباره به مغزم هجوم آوردند. این همه ساعت یعنی نگران نشده که زنگ بزند. من که گفتم به خاطر حال بدم به خانه میروم. ساعت را نگاه کردم چیزی به غروب نمانده بود. مطمئنم که دیگر تا این ساعت مهمانی برایشان نمانده و همه رفته‌اند و سرش خلوت شده. از این بیخیالی آرش دوباره گِره به گلویم افتاد. چرا آرش به این فکر نکرده که شاید توی راه حالم بد بشود. او که نمی‌دانست من با زهرا خانم و برادرش آمده‌ام. آهی کشیدم وگِره را ازگلویم رد کردم، نباید می گذاشتم این فکرها اذیتم کند. باید به خودم می رسیدم با گرسنگی کشیدن که کاری درست نمی‌شود. کمی غذا خوردم. باشنیدن صدای اذان، نمازم را خواندم ولی انقدرغرق عشق زمینی‌ام بودم که معبودم را گم کردم واصلا نفهمیدم چند رکعت خوانده‌ام. روی سجاده نشستم وچشم دوختم به مهر، همیشه توی خلوتهایم گفته‌ام خدایا هیچ چیزی مهم تر از تو برای من نیست، اماحالا... ترس نبودن آرش با من چه کرده بود...حتی وقتی عاشقش شدم اینطورنبودم، اما حالا... چقدر گرفتار شده‌ام و خودم بیخبرم. پس خدا اینطور توهمات خودمان را به خودمان نشان میدهد. پس اینطور می‌شود که آدمها در موقعیتها خودشان را نشان میدهند. "آدمهای پر مدعا" خدایا مرا ببخش که حتی چند دقیقه از وقتم را با تو نبودم ولی ادعای باتو بودنم را تمام عمر برای خودم تکرارکردم. برای تنبیهه خودم فردا را روزه گرفتن کم بود. از خودم بدم آمد. از خدا خجالت کشیدم. باید کاری می‌کردم. مفاتیح را آوردم و دعای جوشن کبیر رابا آرامش وطمانینه خواندم، تا بیشتر طول بکشد. بعد از این که تمام شد، کتاب را در کتابخانه گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. نگران مادر شدم. چرا نیامدند. دیر وقت بود. گوشی را برداشتم تا زنگ بزنم. با شنیدن صدای در فهمیدم که آمدند. – اسرا وارد اتاق شد و پرسید: –تاحالا خواب بودی؟ –نه، چطور؟ مادر هم امد و مات نگاهم کرد. اسرا گفت: – پس چرا این شکلی شدی؟ –چه شکلی؟ –عین میت‌ها، حداقل به ما رحم کن یه دستی به موهات بکش وحشت نکنیم. درچشم های اسرا براق شدم و بعد نگاهی به مادر انداختم، غم داشتند. مادر همانطورکه نگاهش را از من می گرفت و از اتاق بیرون می رفت پرسید: –چیزی خوردی؟ –اره مامان. فوری از تخت پایین آمدم و رو به اسرا آرام پرسیدم: –چراناراحته؟ –تونیستی؟ –برای چی ناراحت باشم؟ –چه میدونم. قیافت برای چی شو داد نمیزنه، ولی خیلی چیزای دیگه رو... نماندم اسرا حرفش را تمام کند، به آشپزخانه رفتم. مادر پیاز پوست می‌کند. کنارش ایستادم و پرسیدم: –غذا که داریم. –زن داییت آش پخته بود. برای تو هم فرستاده، پیاز داغش تموم شده بود. دارم واسه اون درست می‌کنم. –مامان جان چی شده بود که یهو رفتید خونه دایی؟ برگشت نگاهم کرد. –کارش داشتم. –چه کاری؟ –می خواستم مشورت کنم. کمی نگران شدم. –در مورد چی؟ پیازی را که پوست کنده بود را روی تخته گذاشت وشروع به خردکردن کرد. –اگه دوست ندارید بگید من برم. –درموردتو... قلبم ریخت... نگاهش کردم و او ادامه داد: –یه تصمیم هایی هم گرفتیم ولی آخرش این خودتی که باید برای زندگیت تصمیم نهایی رو بگیری. چشم به پیازه بدبختی دوختم که تند تند زیرچاقو ریز ریز میشد و صدایش هم درنمی‌آمد، یعنی واقعا پیازها دردشان نمی‌آید، تازه بعدازاین مرحله سرخشان می کنیم که واقعا دردناک است. بیچاره ها جمع می‌شوند و رنگشان عوض می‌شود، بعد از آن دوباره همراه غذا گاهی چندساعت می جوشند. یعنی به تمام معنا نابود می‌شوند. ولی با این حال مزه‌ی خوبی به غذا می‌دهند تلخ نمی‌شوند. آن لحظه یاد جهنم افتادم...یعنی سر ما هم این بلاها می‌آید؟ بعضیها می‌گویند خداخیلی مهربان است این بلاها را سر بنده‌هایش نمی‌آورد. مادر من هم مهربان است. خیلی مهربان. مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد و بعد پیازها را در ماهیتابه ریخت. ✍ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌