eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
736 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
سللم مولای مهربونم✋🌸 می شود روزی بگویند: صدای پای اربابم می آید حدیث قصه نابم می آید جهان را نو کنید از سمت مغرب عزیز قلب بی تابم می آید. من تشنه یک لحظه تماشای تو هستم
2.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- قلبـم‌دࢪدمی‌گیـࢪه‌بہ‌اینڪہ‌فڪرڪنم امسـال‌بـایدجلـوتلـویزیـون‌بـاشم (:💔 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ❌ درخت و برگ برآید ز خاک و این گوید که «خواجه هر چه بکاری تو را همان روید» «فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» ﭘﺲ ﻫﺮﻛﺲ ﻫﻤﻮﺯﻥ ﺫﺭﻩﺍﻱ ﻧﻴﻜﻲ ﻛﻨﺪ، ﺁﻥ ﻧﻴﻜﻲ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ. (زلزال/٧) «وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» ﻭ ﻫﺮﻛﺲ ﻫﻤﻮﺯﻥ ﺫﺭﻩﺍﻱ ﺑﺪﻱ ﻛﻨﺪ، ﺁﻥ ﺑﺪﻱ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ. (زلزال/٨) کلمه مثقال از ریشه ثقل است، ثقل یعنی سنگینی، وزن، یعنی حتی کوچکترین اعمال در پرونده ما ثبت می‌شه، نباید هیچ عملی رو کوچک شمرد، حتی در صدقه دادن اگه پول زیادی نداریم، همان مقدار کم رو هم کوچک نشماریم، همین مقدار کم هم ثبت می‌شه... ❌ روزی حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام در جمع یاران خود فرمودند من در مدت عمر خود نه به کسی بدی کرده‌ام و نه به کسی خوبی کرده‌ام، یاران حضرت تعجب کرده و پرسیدند این چگونه ممکن است؟ حضرت آیات ۷ و ۸ سوره مبارکه زلزال را قرائت و فرمود چون هیچکس در حق دیگری بدی نمی‌کند جز اینکه به خودش بر‌می‌گردد و هیچکس در حق دیگری خوبی نمی‌کند جز اینکه به خودش بر‌می‌گردد. پس من هر چه کردم به خودم کردم. ❌ جناب لقمان حکیم در آیه ۱۶ سوره مبارکه لقمان خطاب به فرزندش می‌گوید: اگر عمل تو به اندازه دانه خردلی باشد، چه در زمین و چه در آسمان باشد، روز قیامت به حساب می‌آید ❌ همچنین در آیه ۱۲ سوره مبارکه یاسین خداوند می‌فرماید: حتی رد پای شما را می‌نویسیم... منظور خداوند این نیست که مثلاً لب دریا قدم می‌زنیم، رد پای ما ثبت بشه، بلکه منظور اینه که آثار اعمال ما ثبت می‌شه... یه مثال می‌زنم: مثلاً یه نفر مدرسه‌ای می‌سازه و اونو وقف می‌کنه برای تحصیل دانش آموزان، در این مدرسه هر بچه‌ای که باسواد بشه برای این شخص که مدرسه ساخته ثواب نوشته می‌شه، یا کسی مسجدی می‌سازه، تا روز قیامت هر کس در این مسجد عبادت می‌کنه برای سازنده‌اش ثواب نوشته می‌شه... حالا اگه کسی مثلاً ساختمانی بسازه که در اون گناه انجام می‌شه، تا روز قیامت هر چه اینجا گناه انجام بشه، در پرونده اعمال سازنده‌اش هم ثبت می‌شه، مثلاً سینمایی ساخته شده که در اون فیلمهای ضد اخلاقی به نمایش در میاد، یا مرکزی ساخته که در اون قمار بازی می‌کنند، هر چه گناه انجام می‌شه علاوه بر کسی که مرتکب گناه شده، برای سازنده‌اش هم گناه ثبت می‌شه. ❌ حضرت امام حسن عسکری علیه السلام می‌فرمایند: هر کار خوب یا بدی که انجام می‌دید، روز قیامت آن را نزد خداوند خواهید یافت. (بقره/۱۱۰) «وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ» خداوند در آیه ۲۶۱ سوره مبارکه بقره می‌فرماید: «مَّثَلُ الَّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبَّةٍ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَن يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيم»ٌ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﻔﺎﻕ میﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺑﺬﺭی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻔﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺮﻭﻳﺎﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﻮﺷﻪ ﻳﻜﺼﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻭ ﻳﺎ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ میﻛﻨﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻭ همین مقدار کم هم ثبت می‌شه... ❌ یعنی هیچ کاری رو کوچک نبینید، خداوند صدقه کوچک شما رو ۷۰۰ برابر می‌کنه. شاید هم بیشتر... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب‌الله یوسفی
✅ فرزندآوری از دیدگاه علامه طباطبائی 🔗 برای نوع انسان، کثرت افراد، نعمت بسیار بزرگی است؛ زیرا هر چه بر عدد افراد اجتماعش افزوده شود، نیروی اجتماعی اش بیشتر و فکر و اراده و عمل آن قوی تر می گردد و به دقایق بیشتر و باریک تری از حقایق پی برده در حل مشکلات و تسخیر قوای طبیعت راه حل های دقیق تری را پیدا می کند؛ بنابراین در مسئله ازدیاد نسل، اینکه عدد افراد بشر به تدریج رو به فزونی می گذارد، خود یکی از نعمت های الهی و از پایه ها و ارکان تکامل بشر است. آری هیچ وقت یک ملت چند هزارنفری نیروی جنگی، استقلال سیاسی، اقتصادی، قدرت علمی، ارادی و عملی ملت چندین میلیونی را ندارد . 📚 علامه طباطبائی، ترجمه المیزان، مترجم محمدباقر موسوی، انتشررات اسلامی، ج8، ص238. 🔺 جهت مطالعه بیشتر به پیوند زیر مراجعه فرمایید: 🌐 https://btid.org/fa/news/258912 📎 📎 📎
. 🔶 بعضی از علائم و نشانه‌های والدین هلیکوپتری 🚁 🔆 اجازه نمی‌دن فرزندشون کارهایی که می‌تونه رو به تنهائی انجام بده 🔅 به جای فرزندشون تصمیم می‌گیرن 🔆 تو ایــــــام تحصیلی مدام به مدرسه سر می‌زنن و نسبت به چیزی شاکی یا پیگیرن 🔅 به جای فرزندشون تکلیف می‌نویسن 🔆 تو دعوای بچگانه فرزندشون با دیگران ورود و جانبداری می‌کنن 🔅برای مربی فرزند خود تعیین تکلیف می‌کنن و یه جورایی به او آموزش می‌دن 🔸🔹🔸🔹
😕 در مورد روابط دختر و پسر چه باید کرد؟ 👨🏻 🏫 گاهی رفتارهای این چنینی نوجوانان به دلیل کمبود محبت و کمبود توجه در خانواده یا محیط های اجتماعی دیگر است. وقتی نوجوان حس دیده شدن را در خانواده یا جمع دوستان هم جنس کسب نمی کند، برای تامین این نیازش به هر رابطه نامناسب یا سخیف دست خواهد زد. پس باید سعی کرد این نیاز را در نوجوانان بشناسیم و سپس برای تامین آن قدم برداریم تا بتوانیم آنان را از چنین ارتباطاتی دور نگه داریم. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/294137 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت276 دستهایم را از فرمان آویزان کردم و سرم را رویش گذ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد. همین که خواستیم سوار ماشین شویم. گوشی‌اش زنگ خورد، صفحه اش را نگاه کرد و از ماشین فاصله گرفت. سوارماشین شدم. حالم بهتر شده بود. انگار فشار از روی قلبم برداشته شده بود. نگاهی به اطراف انداختم، اینجا واقعا زیبا بود. انرژی مثبت از درختهایش از زمین و آسمانش احساس میشد. با خودم فکر کردم گوش کردن به یک موسیقی چاشنی این سبک و آرام شدنم می‌شود. تصادفی آهنگی را پلی کردم. به صندلی تکیه دادم. با شروع شدن موسیقی ناخوداگاه چشم‌هایم را بستم. دوباره مصیبتی که داخلش قرار گرفته بودم به ذهنم هجوم آورد. هرچه فکر می‌کردم نمی‌توانستم زندگی‌ام را بدون راحیل تصور کنم. رابطه‌ام باراحیل چیزی بود فراتر از عشق، چیزی فراتر از دوست داشتن... متن این ترانه قاتلی شده بود برای بریدن رگهایی که همین چند دقیقه پیش با آمدن به این مکان خون داخلشان پمپاژ شده بود. نگه داشتن بغضم کارسختی شد. "کجـا باید بــــرم… یه دنیا خاطره ات، تورو یادم نیــــاره؟●♪♫ کجــا باید بـــرم… که یک شب فکرِ تو، منوُ راحت بـــذاره؟●♪♫ چه کردم با خـــودم، که مرگ و زندگی برام فرقی نـداره؟!●♪♫ محاله مثلِ من، توی این حالِ بد، کسی طاقت بیـــاره…●♪♫ کجــا باید برم… که توو هر ثانیه ام، تو رو اونجا نبینـــم؟!●♪♫ کجــا باید برم… که بازم تا ابد، به پایِ تو نشینـــم؟!●♪♫ قراره بعدِ تو؛ چه روزایی رو من، تو تنهــایی ببینـــم... روی تکرار گذاشته بودم و بعد از تمام شدن آهنگ دوباره ازاول می‌آمد. سرم را روی فرمان گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم رابگیرم... گریه‌ام به هق هق تبدیل شد. بعد از چند دقیقه راحیل در را بازکرد و نشست و گوش سپردبه آهنگ... با شنیدن اسمم از دهانش سرم را از روی فرمان بلندکردم. با چشم‌های اشکی جعبه دستمال کاغذی را جلویم گرفته بود. –میشه خاموشش کنی؟ گوشی‌ام را برداشتم و آهنگ را قطع کردم. –یادته یه روز بهت گفتم بعضی آهنگ ها ما رو از حقیقت زندگی دورمی کنن؟ الان دقیقا این آهنگ همین کار رو کرد. قول بده دیگه گوش نکنی. ماشین را روشن کردم. –راحیل حقیقت زندگی من همینه... سرش را پایین انداخت. –این جوری فکر نکن. احتیاج به زمان داریم هردومون، بااین کارها سخت تره...این چیزا کمکی بهت نمیکنن. فقط تحلیلت میبرن. گوشی‌اش دوباره زنگ خورد، صفحه‌اش را نگاه کرد و اخم هایش در هم رفت. فکر کنم سایلنتش کرد. عصبی بود. –چراجواب نمیدی؟ –ولش کن. حتما او هم حوصله‌ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. توی راه هیچ کدام حرفی نمی‌زدیم. نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. لب زد: –خوبی؟ دلخور گفتم: –بگم خوبم؟ همه‌ی روزهای خوبم با توبود. هرچقدرم بد بودم، خوب شدنم پیش تو بود. می پرسی: خوبی؟ چطوری بگم "خوبم" که بیشتر به دلت بشینه راحیل؟ اصلا چطوری می تونم خوب باشم؟ دوباره بغض کرد. رنگش پریده بود. کاش به هم مَحرم بودیم. نگاهم را به روبرویم هدایت کردم. دوباره در سکوت غرق شدیم. نزدیک یک آب میوه فروشی نگه داشتم و برایش آب میوه خریدم. لیوان را به طرفش گرفتم. –رنگت پریده، بخور. نگاهی به من انداخت. یک جور بامزه ایی ولی جدی گفت: –خودتم رنگت پریده. –واسه خودمم می گیرم، اول تو بخور. لیوان را از دستم گرفت و گفت: –منتظر می‌مونم بگیری بیاری با هم بخوریم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت277 حرفی نزد. فقط برای مهار اشکهایش تند تند پلک زد.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم و حالا ظهر بود. آن هم با این همه فشارعصبی... جلوی یک رستوران نگه داشتم، یک گوشه از رستوران که با پارتیشن های چوبی جداشده بود نمازخواندیم، جایشان خیلی کوچک و تنگ بود. بعد از نماز مدام زیرلب غر می زدم... –مسخره ها رستوران به این بزرگی وشیکی یه جای درست وحسابی درست نکردن واسه نماز خونه... –بدتر از اون اینه که برای نماز خونه‌ی خانم‌ها جای جدا تعبیه نکردن. با شنیدن صدایش برگشتم دیدم، نمازش تمام شده و زانوهایش را بغل کرده و به من چشم دوخته. همین که نگاهش کردم مسیر نگاهش را تغییر داد. –اینم ازاون چیزاییه که نمی تونی حذفش کنی. استفهامی نگاهم کرد. –نماز رو میگم، تا وقتی می خونمش فراموشت نمی کنم. نه وسیلس که قایمش کنم نه خاطرس که پاکش کنم. واجبه واجبه. نوچی کرد و اخم کرد. آهی کشیدم وگفتم: – راحیل چقدر دلم می خواست سارنا زیردست توبزرگ بشه و مثل خودت تربیتش کنی... گره‌ی اخم‌هایش پیچیده تر شد. –اون مادر داره خودشم تربیتش می کنه. در مورد من چی فکر کردی آرش؟ گاهی حرفهایی میزنی که شَکَم رو در مورد تصمیمی که گرفتم به یقین تبدیل میکنه. بعد بلندشد و از آن شبهه نماز خانه بیرون رفت. غذا را که آوردند، هیچ کدام نمی‌توانستیم بخوریم. فقط نگاهش می‌کردیم. بالاخره راحیل قاشق چنگالش را برداشت و با دلخوری گفت: –لطفا زودتر بخور من باید برم خونه. می دانستم حال او هم بهتر از من نیست، رنگ پریده اش، گاهی لرزش صدا و دستهایش کاملا این موضوع را نشان میداد. متوجه میشدم که سعی دارد خود دار باشد و به من نشان بدهد که اتفاق خاصی قرار نیست بیفتد. برای من این یک تصادف سهمگین است که تا ابد قلبم را قطع نخاع می‌کند. اگر بتوانم تحمل کنم فقط یک دلیل دارد آن هم چون عامل تصادف را خودم میدانم. قاشقم را برداشتم و اشاره به لیوان مسی‌اش کردم که روی میز بود. –این که اصلش نیست، کُپیه، اگه اون قسمتش که فرورفته بود، مشخص بودحال میداد. لیوان راگرفت دستش و براندازش کرد. –کاری نداره که یه بخت برگشته‌ی دیگه روپیدا می کنیم، می کوبیم توی سرش میشه اصل. لبخند تلخی زدم. سرم را تکان دادم وگفتم: – حداقل بداخلاقی کن، عُنق بازی دربیار... فحش بده، یاهرکاری که دل کَندنم ازت راحت بشه. دیگه از من بخت برگشته تر میخوای. یه جوری بزن تو سرم یا برای همیشه خوابم ببره، یا از خواب بیدار بشم. نفس عمیقی کشید و لیوان را داخل کیفش انداخت . –اصلا من اینو چرا گذاشتم رو میز، وسایل کیفم رو جابجا کردم، یادم رفت بردارمش. دیگر تا آخر غذا خوردنش حرفی نزد. سعی می کرد نگاهم نکند و خیلی آرام غذایش را بخورد و فقط گاهی نفس عمیق می کشید... غذایی که با خوردنش چیزی از محتوایاتش کم نمیشد. –نگفتم که دیگه حرف نزن. باشنیدن حرفم نگاه گذرایی به من انداخت و حرفی نزد. –عه؟ ازحرفم ناراحت شدی؟ قاشق وچنگالش را داخل بشقابش گذاشت وزیرلب چیزی گفت. –نه. نگاهی به بشقابش انداختم، چیز زیادی ازش کم نشده بود."پس این یه ساعته چی داره می خوره." –چیزی نخوردی که. –خوردم، دستت دردنکنه. –چرا حرف نمیزنی؟ –منتظرم توحرف بزنی. کمی فکر کردم وگفتم: –نمره ها امده؟ –آره. خیلی وقته. –ثبت نام کردی واسه ترم آخر؟ نگاهش را پایین انداخت. –راستش نه، می خوام دنبال یه راهی بگردم، واسه مرخصی گرفتن. تعجب زده پرسیدم چرا؟ –اینجوری بهتره، این ترم واسه توام ترم آخره، تواین ترم بخون تموم کن من ترم بعد می خونم. همدیگه رو توی دانشگاه نبینیم واسه هر دومون... حرفش را بریدم. –راحیل چی میگی، چه لزومی داره، باشه باهم ازدواج نمی کنیم چون مجبوریم، چون تو می خوای، دیگه هم دانشگاهی بودنمونم ایراد داره؟ من همه ی دل خوشیم همون دانشگاهه. بلند شد و بادلخوری گفت: –من بیرون منتظرتم. میز را حساب کردم و بیرون رفتم. قفل ماشین را زدم. راحیل سوارشد. نشستم پشت رول وراه افتادم. –لطفا من روبرسون خونه. –حالا که زوده. –باید برم، کاردارم. –راحیل لطفا ازدانشگاه مرخصی نگیر. –اصلا فکرنکنم بتونم بگیرم، کلا دیگه نمیرم. یهوزدم روی ترمز. وحشت زده نگاهم کرد. –دیوانه شدی راحیل؟ چیزی نگفت وفقط بغض کرد. بعد از چند دقیقه گفتم: –تو درست روبخون خانم لج باز. من مرخصی می گیرم، هم آشنا دارم، هم دلیل قانع کننده. سرش را بلندکرد. –چه دلیلی؟ اخمهایم را به هم گره زدم. –دلیل بزرگ تر از این که بدبخت شدم. ✍ ...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت278 حق داشت رنگ پریده باشد، از صبح چیزی نخورده بودیم
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت. –الان اینجا خونه‌ی ماست؟ –پیاده شو کارت دارم. پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم. –یادت میادکی اینجاامدیم؟ آهی کشید و گفت: –مگه میشه یادم بره. دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود. کناردریاچه زیرسایه‌ی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بی‌رمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود. چه می گفتیم، حرفهای عاشقانه‌ایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود. تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز می‌کرد نفس‌های عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود. روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگی‌ام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقه‌ایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده. چشم چرخاندم، نیمکت کمی دور‌تربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد. لب زدم: –خوبی؟ به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد. چند دقیقه‌ایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم. –چیکار داشتی؟ سوالی نگاهش کردم. –مگه نگفتی کارم داری؟ –آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته... سرش را پایین انداخت.. – اولا اینا رو تو ماشینم می‌تونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم. –اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما... لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نی‌نی چشم‌هایش تکان خورد و گفت: –باز اولا، دوما، راه انداختیم... من هم لبخند زدم، تلخ... راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره. تاخواستم جوابش را بدهم گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم. –عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم. –وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده. بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه بر‌می‌گردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشی‌اش را توضیح داد. گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم. –مزاحم تلفنی داری؟ –چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه. اخم کردم. –چی میگه؟ بیخیال گفت: –مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم. باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم. –مامان گفت زودتر برم خونه. سوار ماشین شدیم. بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیک‌تر میشدیم قلبم بالاتر می‌آمد، درحدی که احساس کردم در گلویم‌ است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم. جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمی‌دانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت: –مواظب خودت باش. بعدسرش را بالاآورد و چشم هایش را تا یقه‌ام سُر داد و لب زد: –خداحافظ. دستش روی دستگیره‌ی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظربود من‌هم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمی‌توانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنوایی‌اش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت. در را بست و به سرعت دور شد. مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالی‌اش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش.
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ حکایت تکان دهنده نفرین مادر 🎙استاد انصاریان 📎 📎