eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
775 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
والديني كه شخصيت كمال گرا دارند و علاقمند هستند، فرزنداني كامل و بدون عيب و نقص داشته باشند..... به دليل سطح انتظار فراتر از توان فرزندشان زمينه اضطراب و افسردگي را در آن ها ايجاد مي كنند. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم جان روشن یافتیم روز معلم به همه ی معلمین عزیز و بزرگوار مبارک 🌹 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
عارفان علم عاشق می شوند بهـترین مردم معلـم می شوند عشق با دانش متمم می شود هر که عاشق شد معلم می شود 🌺 روز معلم مبارک. | | 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌹مراسمات تشییع و وداع با پیکر مطهر شهید غیرت حمیدرضا الداغی ♦️ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ساعت ۱۵:۰۰ از محل مهدیه مشهد به سمت حرم مطهر رضوی ♦️دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ خیابان ابوریحان بیرونی سبزوار ساعت ۱۹ ♦️سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ از مسجد جامع‎ تا گلزار مطهر شهدا شادی روحشون صلوات . اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد مرتضی مطهری: ✘ تا چیزایی که خدا باید ازمون بگیره رو نگیره: چیزی قابل دادن نیست❗️ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🔘 الگوبرداری از تاریخ در مسئله حجاب 🔹حجاب و عفاف، از مهم‌ترین مبانی زیربنایی دین اسلام است که با عقاید و باورهای مسلمانان در ارتباط می‌باشد. 🔸الگوبرداری از حوادث تاریخ در مسئله حجاب می‌تواند راه درست را در زمینه فرهنگ‌سازی عفاف و حجاب در جامعه به ما بیاموزد؛ راهی که اگر به درستی اجرا شود نتیجه‌ای جز برپایی امنیت زنان، و حفظ خانواده، در پی نخواهد داشت. ✍🏻 برای نمونه؛ سخنان، فریادها و عکس‌العمل‌های امام حسین علیه‌السلام در قبل و روز عاشورا و نیز سخنان اهل‌بیت امام به‌ویژه حضرت زینب سلام‌الله‌علیها در موضوع حجاب و عفاف نشان می‌دهد امام علیه‌السلام به دنبال آن بوده تا نه تنها از حرم خود مراقبت نماید، بلکه اصالت و ضرورت این امر مقدس را که در دنیای آن روز کم‌رنگ شده بود، گوشزد کند و جامعه ایمانی را برای همیشه به این ضرورت الهی آگاه نماید. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
♦️معلم اصفهانی درس عشق را در کلاس بیمارستان تدریس می‌کند 🔹معلم دبستان سید احمد حسن‌زاده ناحیه ۶ شهر اصفهان کلاس درس را در بیمارستان بر پا کرده و فضای تعلیم و تربیت را برای کودکان به ارمغان برده است. 🔹️سعیدیان فر، معلم ايثارگر اصفهانی: پدرم حدود ۱۵ سال مبتلا به بیماری سرطان بودند و به همین جهت بیشتر لحظات زندگیم را در بیمارستان سپری کردم و در نهایت ایشان سال گذشته با وجود تمام تلاشی که کردیم دار فانی را وداع گفتند. 🔹️بدون دریافت هیچ‌گونه هزینه‌ای و یا مورد خاصی یکشنبه‌ها و سه‌شنبه یک ساعت ونیم الی سه ساعت بعد از ساعت کاری و بعدازظهرها به دانش‌آموزی که از درس عقب‌افتاده و مشکلات خاصی در ارتباط با بیماری خود دارد، تدریس کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ مادر دختری که شهید الداغی به خاطر او با اوباش درگیر شد: اگر این شهید نبود، شاید الان دختر من نبود؛ ایشان مثل دختر خودش با دخترم رفتار کرد 🔹‌ روایت‌ دختری که در این حادثه مورد تعرض قرار گرفته بود: چاقوش رو درآورد و زد به بازوی من، می‌گفت باید با من بیای
25.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواهش میکنم غم مارا بیشتر از این نکنید، راه حمید راه عزت بود اولین گفت‌وگو با همسر و دختر حمیدرضا الداغی: 🔹به همسر خودم افتخار می‌کنم و از خدا تشکر می‌کنم که این عزت را به او داد. 🔹هیچکس هیچ جوری نمی‌تواند راهی که حمید رفت را به چیز دیگری بچسباند، راه حمید راه غیرت و جوان مردی بود. 🔹اگر می‌خواهید چیزی یاد بگیرید و حقیقت را ببینید فیلم ضربه خوردن حمید را بارها و بارها نگاه کنید.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوشانزده #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 ظهور ... برگشت
💙 :) 🌱 يک حقيقت ساده نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ... ـ تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري مي كنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ... حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از سال ها بهش نميرسن ... من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ... قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ... مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا كه پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم انتخابش كردم ... انساني كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و فكرش رو سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ... اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود، من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد پيدا كرده بودم، براي من كفايت مي كرد ... نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك مي كردم ... ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس كدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي كنن ... نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي كه به پيامبر پيدا كردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ... اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ... اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه اي... در چیزي كه مي شنوم واقعا نقصي وجود داشته باشه ... اون رو ديگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي كنم تا به حقيقتش برسم ... لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از اينكه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آكنده از درد بود ... ـ شما تا حالا قرآن رو كامل خوندي؟ ... ـ نه ... دستش رو گذاشت روي زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب كرد ... ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت كني برگشتم ... رفت سمت در ... مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ... نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست كه چنين حال و روزي داره ... شايد براي درك اين حالت بايد مثل اون شيعه زاده مي بودم ... كسي كه از كودكي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ... اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روي تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ... تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي كرد ... مي رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... كودكي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي كودكانه رو درونم حس كنم ... تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل كردم ... كدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ... به حدي در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلا نفهميدم ... كي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه كرد ... و كشتي افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ... تنها چيزي كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود ... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ... هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ... ادامه دارد...