فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سوال
⁉️ جوانم و گناه خلاف عفت مرتکب شدم، اگر توبه کنم خداوند تمام گناهانم را می بخشد؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️والدین در حضور فرزندان چطور با هم صحبت کنند؟!
🎙️استاد عزیزی
4_5828047059034309272.mp3
10.08M
* #سخنرانی_صوتی #امام_جواد
🎧 موضوع: شهادت حضرت جوادالائمه علیه السلام
🎙 حجتالاسلام والمسلمین ناصری
🗓 تاریخ: ۱۳۹۶/۵/۳۱
⏱ زمان: ۴۱ دقیقه
🔻بسیار قابل استفاده؛ به همه عزیزان همراه توصیه میشود این سخنرانی را از دست ندهند.
🔺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬برای دنیا دست و پا نزنید
🎙️حجت الاسلام #قاسمیان
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت_118 حرفهایی به کیارش بگویم که کوتا بیاید و دل خوری پیش نیای
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت119
من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر می کردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شدهاند.
با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم.
وارد محوطه ی دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که میآید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که امد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم:
– کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است.
فقط خدا می داند که چقدر فکرو خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشیام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شمارهی راحیل شدم. تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشیام بودم با فردی برخورد کردم. گوشیام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینهام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم:
–خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم وحشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و...
همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاندوحرفم را بریدو آرام گفت:
–هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت:
– خداکنه چیزیش نشده باشه.
گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشمهایش دقیق شدم متوجهی ورمشان شدم. انگارمتوجه ی نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت.
– برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربیاش روی دوشش انداخته بود گرفتم.
–یه دقیقه وایسا.
بدون این که نگاهم کند ایستاد.
مهربان گفتم:
– منو نگاه کن.
نگاهم نکرد و گفت:
– به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس.
ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد.
با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم:
–گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟
بند کیفش را از دستم کشیدو گفت:
–میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید.
سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد.
کف دستم را کنار سرش گذاشتم و زوم کردم در صورتش و گفتم:
– این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو...
حرفم را بریدو گفت:
– باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صواتم بزنم میام. کلا قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس.
دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
– یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه.
چشم هایش گرد شدو گفت:
– خشونت؟ منظورتون چیه؟
خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم:
–یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه.
ــ کتک کاری؟ مگه شما...
نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم:
– آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد.
ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. منهم ادامه دادم:
– نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم.
زیر چشمی نگاهم کرد.
–آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیونه هستم ولی نه اونجوری، دیونه ی توام...
لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت:
– شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام.
همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت119 من بلا فاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت_120
نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه.
روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر امدن راحیل شدم، چند دقیقه ایی صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید میآمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد.
راه افتادم، به دنبالش بروم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور میآید.
همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم.
نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم.
از حرفش خنده ام گرفت.
– چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه!
–چطور؟
ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام.
لبخندی زدو گفت:
_پس درسته که میگن
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید صداها را ندا"
– یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟
با شرمندگی گفت:
–چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند، از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم
– نمی خواهی بگی چی شده؟
نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگا رنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه ی مستطیلی که دور تا دورش را قرنیزهای آجری رنگ چیده بودند چشم دوخت و گفت:
–راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا، استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت:
– استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره می گرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم. یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟
خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوختهام و سرپا گوش هستم برای شنیدن بقیه ی حرف هایش، ادامه داد:
–جوابش بد درامد.
هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم میآمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم:
–قدم بزنیم؟
با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت:
–عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست.
نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم دد جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم:
–نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم:
– آخر از کار میندازیش.
اوهم اخم کرد.
– اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم:
–دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره.
میگی چیکارش کنم.
حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم.
– پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری...
حرفی نزد، و من ادامه دادم:
–مامانم شاید
به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم:
– خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم...
به دور دست خیره شد.
– نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره...
سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسریاش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزهارا توی دستم گرفتم.
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟
از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد.
عذر خواهی کردم و گفتم:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت_120 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوست
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت121
– اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم.
ــ کدوم شعر؟
"افسوس که این کنج قفس راه ندارد
اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد.
پرواز کنم تا که رها گردم از این غم
آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..."
با خجالت گفت:
– چقدر خوبه که اهل شعر هستید.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– اهل شعرنیستم، اهل تهرانم،
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد:
"مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است،
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم."
دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم.
سربه زیر گفت:
– بریم دیگه آقا آرش.
همانطور که به سمت دانشگاه میرفتیم گفتم:
–راحیل.
جواب نداد.
دوباره گفتم:
– راحیل خانم.
ــ بله.
نچ نچی کردم و گفتم:
–الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد.
ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم:
– ولش کن یه نذری کردم دیگه.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
–الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟
ــ اصرارم کنید نمیگم.
ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید.
ــ نمیگم.
نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت:
–می گید، مطمئنم.
بعد پا تند کرد و گفت:
– من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ.
بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم:
– امروز خودم می رسونمت.
پیام داد:
–نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد.
گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر میکنم میبینم شاید جون من زود خودمونی میشم بیجاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است.
به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم.
بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت:
– مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده.
پرسیدم:
–مامان جان چرا ناراحتید؟
گریه اش گرفت و در همان حال گفت:
–دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه.
شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت.
به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشمهای مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم:
–مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟
– خونه زندگیم همین جاست دیگه.
مادر با همان ناراحتی گفت:
– من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم:
– مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم:
–اوه، اوه، چه شود.
مژگان اعتراض آمیز گفت:
–خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها...
کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم.
–منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم.
مادر با تشر گفت:
–آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه.
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
– عروس بزرگه افاضه فرمودند؟
مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت:
–برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان.
– مگه قرار نشد دیگه از این حرکات...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
–هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم،
کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم:
–خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم.
مادردلگیر گفت:
– آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم.
با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم:
– این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد.
مژگان گفت:
– ببینیم.
در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم.
مژگان گفت:
–حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه.
–خب کاش فعلا چیزی بهش نمیگفتی.
–باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمیکردم مامان اینقدر براش مهم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برای تو مهم نیست؟
–چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم.
حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش میآمد، من هم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینقدر #خانهداری زن را تحقیر نکنید!
📌 #رهبر_انقلاب: معنای خانهداری زن #تربیت_انسان است، معنایش تولید والاترین و بالاترین محصول و متاع عالم وجود است.
🌹از امشب که شب اول ذی الحجه است.
🌺نماز دهه اول ذی الحجه از نمازهای مستحب است که توصیه شده در ده شب اول ماه ذی الحجه خوانده شود. در این نماز بعد از سوره اخلاص باید آیه ۱۴۲ سوره اعراف نیز خوانده شود. به این نماز، «نماز و واعدنا» نیز گفته میشود. بنا بر حدیث نقل شده از امام باقر(ع) به کسی که این نماز را بخواند ثواب اعمال حج داده خواهد شد.
🔴کیفیت نماز
♦️نماز دهه اول ذی الحجه در ده شب اول این ماه (از غروب آخرین شب ماه قبل تا شب عید قربان) و بین نماز مغرب و عشاء باید خوانده شود.
در هررکعت #حمد و #توحید، سپس #آیه 142 اعراف 👇👇 خوانده میشود:
وَ واعَدنا مُوسى ثَلاثینَ لَیلَة، وَ اَتمَمناها بِعَشر، فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ اربَعینَ لَیلَة وَ قالَ مُوسى لاِخیهِ هارُونَ اخْلُفْنى فى قَومى وَ اَصلِحْ وَ لاتَتَّبِع سَبیلَ الْمُفسِدین.
هر که این نماز را بخواند در ثواب حاجیان و اعمال حج آنها شریک میشود.
📚 اقبال/ص324
#نماز_پرفضیلت دهه اول
🌙ماه ذی الحجه را از دست ندهید
📱اطلاع رسانی فرمایید🌹 انتشار=صدقه جاریه✅
التماس دعا
الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلی و مجنون همه افسانه اند✨
عشق ،تفسیری ز #زهراوعلی ست💞
#شبتونبخیر✨
مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه ......
بابی انت و امی یا اباعبدلله 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
🪧تقویم امروز:
📌 شنبه
☀️ ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 1 ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری
🎄 8 ژوئن 2024 میلادی
📖حدیث امروز:
فاطمه را به ازدواج در نیاوردم مگر آنکه خداوند مرا به ازدواج او دستور داد .
🍃پیامبر اکرم صلوات الله علیه
🔖مناسبت امروز:
🔹سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام وفاطمه سلام الله علیها
🔸روز ازدواج
🌺لباس یاس بر تن کرد زهرا
کنار دست او بنشست مولا
🌺محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت
غلط گفتم بلی نه یا علی گفت
🌺سالگردازدواج آسمانی آقاحضرت علی(علیه السلام)وخانم حضرت زهرا(سلام الله علیها) مبارکباد
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
بیانات رهبر انقلاب ازدواج_254513564323152428.mp3
1.09M
🌺| کلیپ صوتی /اگر جوانی به پیامبر میگفت ازدواج نکردهام، پیامبر میفرمود این جوان از چشمم افتاد...
🌺هفته ازدواج
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺قرائت خطبه «عقد ازدواج» یک زوج جوان توسط رهبرمعظم انقلاب.
❤️ انتشار به مناسبت اول ذیالحجه، سالگرد ازدواج حضرت علی(علیه السلام) و حضرت فاطمةالزهرا(سلام الله علیها)
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨برای امام غائبمون وقت بذاریم....
یا صاحب الزمان ببخش، قرار بود همه وقت ما صرف شما شود....
#استاد_عالی
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌱🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌹✍امام باقرعلیه السلام می فرمایند:
🍃#هیچگاه نماز دهه اول ذی الحجه را ترک نکنید، و اگر این نماز را بخوانید، در ثواب اعمال حاجیان شریک خواهید بود، هر چند که به حج نرفته باشید.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه جان بسته خدا عقد تو را با علی(ع)
فاطمه شد چشم و چراغ خانه ات یا علی(ع)
حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) نورانی ترین پیوند هستی مبارک باد.🤍
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💗 عید وصل دو لاله ی زیبا شد
💗عید وصل دو نور بی همتا شد
💗ذکر عشق تمامی مشتاقان
💗چون احمد، یا علی(ع)،
💗 و یا زهرا(س) شد...
💖 سالروز نورانی ترین پیوند هستی مبارک
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛