eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
361 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
💔زانو بغل گرفته و مانند کودکان... لج می کنم ،برای خودم گریه میکنم..😭😭😞😞😞 نگام کنی........ اللهم عجل الولیک الفرج @matataranavanarakh
❣ چه شود فرصت ديدار به ما هم بدهند؟ فيض هم صحبتی يار به ما هم بدهند؟ آن قَدر بر در ايـن خانه گدا می مانيم لقب نوکرِ دربـار به ما هم بدهند !✋ اللهم عجل الولیک الفرج @matataranavanarakh
چند لحظه دور شو..... چند لحظه دور شو از فضای حاکم به زندگیت از تلویزیون ، گوشی همراه،رایانه،دوستان،حتی خانواده🌺 یکی هست که خیلی وقته بهش سلام نکردی😔 یکی هست که هرروز بهت نگاه میکنه🌺چون تو شیعه پدرشی.... یکی هست که خیلی دلتنگته💔 💔امام زمان(ع)رو میگم💔 بهش سلام کن و بگو که توهم عاشقشی❤️ 📿 •┈┈•.•✾🕊✾•.•┈┈• •| @matataranavanarakh
💔💔💔﴿هیچکس یاد غریبیه تو نیست ... گریه کن جای خودت جای همه....﴾ اللهم عجل الولیک الفرج @matataranavanarakh
دوستان سلام وقتتون بخیر بنده میخوام یک رمان مذهبی توی کانال قرار بدم انشاالله ک مورد نظرتون واقع بشه اما شخصی ک رمان رو نوشتن گفتن باید لینک کانال زیر متن باشه بنده هم ویرایش نمیکنم انشاالله کانال ایشون هم مدنظرتون باشه و عضو بشید اما شما رمان رو توی همین کانال دنبال بکنید با تشکر از همراهیتون
روبروی ضریح نشسته و غرقِ در افکارم شده بودم🤔 گذشته رو به یاد می‌آوردم. نتیجه این افکار گاهی نشستن غنچه بر لبم بود☺️ و گاهی چشمای ابریم😭 چی بودم و چی شدم😜 خخخخخخ دانشگاه منو به کجاهااااا کشوند😳 شروع کردم به دردودل با امام غریبانِ عالم😔 یعنی من با این گذشته، می‌تونم جای پیش شما داشته باشم😭 دلم گرفته و چشمام بارونی بود😢 دستِ گرمی شونم رو نوازش داد😍 سرمو به عقب برگردوندم. هانا رو دیدم که مثل خروس بی‌محلی مزاحم خلوتم شد😔 بهش گفتم: تو از کجا پیدات شد، نذاشتی یه کم تو حال خودم باشم😡 هانا از حرفم رنجید و خواست بره😔 دستشو گرفتم و بهش گفتم بی‌جنبه باهات شوخی کردم😜 بیا بشین، ببین چه هواییه 😊 چرا ما تا الان اینجاها نیومدیم😳 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
هانا کنارم نشست و شروع کردم به حرف زدن😅 فکرشو می‌کردی، همچین جای قشنگی رو زمین باشه😍 ببین اینجا چه فضاییه، آدم دوس داره، همش رو این قالیا بشینه و زل بزنه به پنجره فولاد😍 هانا جوابمو داد، سحرجون از وقتی وارد اینجا شدم، مثل بچه‌اییم که قبلا گم شده بودم😔 و مادرم گشته، پیدام کرده😅 قدمم رو که اینجا گذاشتم، آروم شدم. هرچی اضطراب و دلهره داشتم، فرار کردن و رفتن😄 نمی‌دونم اینجا کجاست و این حس چطور نصیبم شد😳 مردم رو ببین انگاری به دیدن یه آشنا و بزرگی اومدن تا مشکلاتشون رو حل کنه😅 آره هاناجون اینجا بهشته😍 ما علممون قد نمی‌ده اینجا کجاست😳 می‌ریم تحقیق می‌کنیم😉 کتاب می‌خونیم تا بیشتر با ‌این جاها آشنا بشیم😍 همینجور داشتیم، حرف می‌زدیم. مسئول اردو اومد کنارمون نشست😊 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
مسئول اردومون یه دختر محجبه و مذهبیه که از اول اردو هوای من و هانا رو خیلی داشت😍 به حدی باهامون خوب بود، همه حسودیشون شده بود😏 عاشق مدل پوشیدن روسری و حجابشم😘 البته اینم بگم از ساداتم هستند☺️ روم نمی‌شد، باهاش راحت باشم و حرف بزنم🙈 یهو یه سوال اومد تو ذهنم😍 رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید یه سوال ازتون دارم. -- جانم --از وقتی پام رو گذاشتم تو این مکان مقدس، حس عجیبی پیدا کردم😔 نمی‌دونم، چرا اینطوری شدم😢 خیلی می‌ترسم😱 --ترس نداره عزیزم، خیره انشالله😊 قدر این حالت رو بدون و منم دعا کن😅 --خدا کنه بتونم دووم بیارم و حالا که این حالو دارم، خودم رو پیدا کنم😔 -- از امام رضا بخواه کمکت کنه، راستی بچه‌ها پاشید، دیگه باید بریم هتل☺️ الان غذا برامون نمی‌ذارن😅 من که خیلی گشنه‌ام😋 شما رو نمی‌دونم. --سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. رو به هانا کردم و گفتم: عزیزم پاشو بریم، که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد😅 بلند شدیم که بریم، یه دفعه😱 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
چشمم خورد به پنجره فولاد، ازدحام عجیبی رو دیدم😱 صدای همهمه آنقدر زیاد بود، که نمی‌شد فهمید چی شده، دوست داشتم، بدونم چه‌خبره😔 یه دفعه خانم موسوی انگار مغزم رو خوند😍 گفت: --می‌دونید چی شده؟ امام رضا بازم معجزه کرده و مریضی رو شفا داده که مردم اینطوری می‌کنند☺️ خیلی دلم می‌خواست، برم نزدیک‌تر. به خانم موسوی گفتم: میشه بریم جلو و از نزدیک ببینیم. --آره عزیزم، چرا نمیشه😊 فقط زودی باید بریم سمت هتل😉 اینقد جمعیت زیاد بود، به زور رد می‌شدیم. هانا هی غر می‌زد و می‌گفت بابا بهمون فشار میاد، نریم😡 به هر زحمتی که بود، رسیدیم نزدیکی‌های پنجره فولاد😍 همه داشتن از شفای یه بیمار ناعلاج حرف میزدن، از پسربچه‌ای می‌گفتند: که در اثر یه بیماری پاهاش فلج میشه. هرجایی می‌برنش فایده نداره😔 تا اینکه مادرش میگه: من می‌برمش پابوس امام رضا، می‌دونم اینقد رئوفه دست رد به سینه‌ام نمی‌زنه😢 چشام واضح نمی‌دید، اشکام تمومی نداشت، مثل ابر بهاری شده بودن😭 خانم موسوی بهمون گفت: بچه‌ها دیگه بریم، الان غذا تموم میشه و در غذاخوری رو می‌بندند😉 راه افتادیم به سمت هتل، دوس داشتم بیشتر از این مکان و امام رضا بدونم، ولی روم نمی‌شد، بپرسم🙈 کلی سوال تو ذهنم بود، به صف وایساده بودند، تا یکی‌یکی نوبتشون بشه😅 بالاخره زبون باز کردم و با مِن‌مِن کردن گفتم: امممم ب ب ببخشید خانم موسوی، میشه یه سوال بپرسم🙈 خانم موسوی با لبخندِ روی لبش ازم استقبال کرد و گفت: --جانم در خدمتم عزیزم --ببخشید من قبلا فقط اسم امام رضا رو شنیده بودم، هیچی ازشون نمی‌دونم، این چند روز که پام رو گذاشتم اینجا، دیدم چقدر گذشته سیاهی داشتم. حتی از وقتی اومدیم اینجا، بخاطر وضع پوششم یه حالی دارم. انگار که هیچی تنم نیست🙈 روز اول که خانمای خادمِ حرم نذاشتن بدون چادر برم داخل، واقعا بهم برخورد، که این مسخره‌بازیا چیه😡 حتی من و هانا خواستیم داخل نریم ، گفتیم حالا که نمی‌ذارند بدون چادر بریم داخل، خب مام بریم خوش باشیم😍 ولی یه چیزی مانع شد بریم. الان با این حالم فکر می‌کنم من چقدر عقب، افتاده بودم😔 --نه عزیزم اصلام عقب نیفتادی، اتفاقا خدا خیلی دوست داشته که دستت رو گرفته☺️ همین‌طور که داشتیم، می‌رفتیم آنقدر تو خودم بودم و به این حالم فکر می‌کردم، حواسم نبود، با کله رفتم تو جوبِ آب😢 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi