eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
361 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیای من نبود [تو] را جار میزند .. + اِلی مَتی اَحارُ فیکَ یا مولای؟ 🍃🌺🍃🌺✨🍃🌺🍃🌺 @matataranavanarakh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! بـدون تو همچون گشته بیـا به دست حرامی گشتـه بیـا _🍃🌼🍃_____ @matataranavanarakh
بچه‌ها به خدا از شهدا جلو میزنید، اگه کوفتِتون بشه لذَّتِ گناه کردن! [ #حاج_حسین_یکتا ]
حشره ای که هیچگاه آن را نمیتوانید ببینید نوعی حشره بید به نام "بید سر چوبی"به طرز فوق العاده ای خود را در طبیعت استتار می کند و درچشم دیگر حیوانات با درخت اشتباه گرفته میشود @matataranavanarakh
در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم، صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف مي‌كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت، كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد.جعفر هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا مي‌كرد و يكي‌يكي آنها را مي‌آورد و مي‌گفت: " ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..."  ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد مي‌كرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه. جعفر هم پشت سرشان آروم و بي‌صدا مي‌خنديد.  وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي رو مي‌آورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون ، نوبت ما هم مي‌رسه!"  شب وقتي مي‌خواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي  من ايستادم. ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا"، يكي از جوان‌هاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد: "دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه‌هاي سپاه هستن. يه موتور دنبال ما داره مياد كه..."، بعد كمي مكث كرد و گفت:" من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين. فكر كنم مسلحه" و بعد هم گفت: "بااجازه" و حركت كرديم. حدود صد متر جلوتر رفتم توي پياده‌رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي‌خنديديم كه موتور جعفر رسيد، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي مي‌گفت كسي اهميت نمي‌داد و...  تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت‌ خواهي كرد و به بچه‌هاي گروهش گفت:"ايشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن". بچه‌هاي اون گروه، با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود. بدون اينكه حرفي بزنه اسلحه‌اش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.  كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنده. تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهيم جلو اومد ،جعفر رو بغل كرد و بوسيد. اخماي جعفر بازشد و او هم خنده‌اش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد
گاهی نشون میده به ما که هیچ کس نداره...💔 اما میاد تو گوش ات میگه: { جز ! }💟 🌱 . . . 😍 _🍃🌼🍃_____ @dmnhyd کانال ❣مهدویت❣
🍃 شايد ايام کهن سالي ما جلوه کني! در جواني که دويديم و نديديم تو را ✍شاعر: کاظم بهمنی @matataranavanarakh
من اینجا... اللهم عجل الولیک الفرج @matataranavanarakh #پروفایل مهدوی
آقا بییاااا... @matataranavanarakh
آمدن تو را آرزو میکنم... یااباصالح