دنیای من
نبود [تو] را جار میزند ..
+ اِلی مَتی اَحارُ فیکَ یا مولای؟
🍃🌺🍃🌺✨🍃🌺🍃🌺
@matataranavanarakh
#مهـدی_جان!
#نفـس بـدون تو
همچون #عذاب گشته بیـا
#حـرم به دست حرامی
#خـراب گشتـه بیـا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
_🍃🌼🍃_____
@matataranavanarakh
حشره ای که هیچگاه آن را نمیتوانید ببینید
نوعی حشره بید به نام "بید سر چوبی"به طرز فوق العاده ای خود را در طبیعت استتار می کند و درچشم دیگر حیوانات با درخت اشتباه گرفته میشود
@matataranavanarakh
در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم، صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف ميكرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت، كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد.جعفر هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا ميكرد و يكييكي آنها را ميآورد و ميگفت: " ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..." ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد ميكرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه. جعفر هم پشت سرشان آروم و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي رو ميآورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون ، نوبت ما هم ميرسه!" شب وقتي ميخواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي من ايستادم. ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا"، يكي از جوانهاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد: "دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچههاي سپاه هستن. يه موتور دنبال ما داره مياد كه..."، بعد كمي مكث كرد و گفت:" من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين. فكر كنم مسلحه" و بعد هم گفت: "بااجازه" و حركت كرديم. حدود صد متر جلوتر رفتم توي پيادهرو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم كه موتور جعفر رسيد، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت خواهي كرد و به بچههاي گروهش گفت:"ايشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن". بچههاي اون گروه، با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود. بدون اينكه حرفي بزنه اسلحهاش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد. كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد ميخنده. تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهيم جلو اومد ،جعفر رو بغل كرد و بوسيد. اخماي جعفر بازشد و او هم خندهاش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد
#یا_صاحب_الزمان 🍃
شايد ايام کهن سالي ما جلوه کني!
در جواني که دويديم و نديديم تو را
✍شاعر: کاظم بهمنی
@matataranavanarakh