••
یازینب
شرمندهایمکهبهایحسینیشدنما،
بیحسینشدنِتوبود…
وشرمندهترازآنکهتوبی حسینشدی
وماحسینینشدیم...
سَلامٌعَلیقَلبِزَینَبِالصَّبور..🖤 :)
📌شهادت یعنی...
ڪوچه ے خلوتے را میخواهم
بی انتها، براے رفتن🕊
بے واژه، براے سرودن
و آسمانے براے پـرواز ڪردن🕊
عاشقانہ اوج گرفتن و
رها شدن 🥀🌷
پاسی از شب گذشته، بیدارید
نکند میل #ڪـــربـــلا دارید؟!
حسینجان ؛
دلتنگ پابوس ِ توام
دستِ خودم نیست
لبریزم از حال بُکاء،
مثل رقیه ...
شبتون حسینی✨🌌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عشقِ ندیده ی من، ای یار سلام
ای ماهِ بلند در شبِ تار سلام...
از من به تو ای عزیز در هر شب و روز
یک بار نه، صد بار نه، بسیار سلام!
💚اللهم العجل لولیک الفرج وفرجنا به
سلام رفقا
#صبحتون_مهدوی
-هرگاهازخداےسبحاندرخواستیدارید،
-ابتدابرپیامبراسلامصلیاللهعلیہوآلہدرود بفرستید....🖇
-سپسحاجتخودرابخواهید،زیراخداوند
بزرگوارترازآناستکہازآندوحاجتِ
درخواستشده،یکیرابرآوردودیگرے
رابازدارَد....🌿`
-🌱نهجالبلاغه،حکمت۳۶۱
#سیرےدرنهجالبلاغہ
#تَـــــلَنـگــــــر
🍃 نوشتہ بود:
🍃یہ وقتایـے، جورے بقیہ رو ببخشید
🍃ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست ؛
🍃پس خودِ خدا چہ جوریہ..؟
#یہ_کارے_کن_خدا_عاشقت_بشہ
#هر_روز_با_شهدا_٢٣٩٠
#راز_سهشنبه_شبهای_شهید_تورجیزاده!
🌷اولین روزهای سال ٦٣ بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت: آقای مسجدیان نیرو نمیخواهی!؟ گفتم: تا ببینم کی باشه! گفت: محمـــد تــورجی، گفتم: این محمد آقا کی هست؟ لبخندی زد و گفت: خودم هستم. نگاهی به او کردم و گفتم: چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقتها میخونم. گفتم: اشکالی نداره، همین الآن بخون! همانجا نشست و کمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهـرا سلام الله علیها خواند.
🌷علت حضورش را در اين گردان سئوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم، فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است. گفتم: به یک شرط تو رو قبول میکنم. باید بیسیمچی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد.
🌷مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: میخواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم: باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول میکرد، بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمـــد بودند. چند روز بعد گفتم: محمـــد باید معاون گروهان شوی. قبول نمیکرد، با اسرار به من گفت: به شرطی که سهشنبهها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! با تعجب گفتم: چطــور؟ با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد.
🌷مدیریت محمد خیلی خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد و گفت: قبول میکنم، اما با همان شرط قبلی گفتم: صبـر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصلاً بگو ببینم، بعضی هفتهها که نیستی کجا میری؟ اصرار میکرد که نگوید. من هم اصرار میکردم که باید بگویی کجا میروی. بالاخره گفت: حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سهشنبهها از اینجا میرم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه برمیگردم.
🌷با تعجب نگاهش میکردم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر ٩٠٠ کیلومتری دارخـوئیــن تا جمکـــران را میرود و بعد از خواند نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف برمیگردد. یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جارى بود. در مسیر برگشت با او صحبت میکردم. میگفت: يك دفعه ١٤ بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم!
راوی: رزمنده دلاور سردار علی مسجدیان (فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات