گیرم که جنگ جملی هست، غمی نیست
یک فتنهی بین المللی هست، غمی نیست
ما تجربه کردیم که در لحظهی فتنه
تا رهبر ما سیدعلی هست♥️
غمی نیست جونم فدات آقا
#الهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
@matataranavanarakh
🚩#مکث
مثل گندم باش! زیر خاک می بَرندش باز می روید پُرتر، زیر سنگ می بَرندش آرد می شود پُربهاتر، آتش می زنندش نان می شود مطلوب تر. ذات باید ارزشمند باشد.
#داستانهای_شیرین_و_آموزنده🔰
@matataranavanarakh
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
💎 ما یادمون میره که داره ما رو میبینه😭😭
👈 خیلی نامردیه... 😔
#دیدن_این_کلیپ_شدیدا_توصیه_میشود
💠 نشر این پیام صدقه جاریه است...
@matataranavanarakh
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد بلند شد اومد جبهه یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...
... اجازه گرفت و رفت مشهد دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه توی وصیت نامه اش نوشته بود :در راه برگشت از حرم امام رضا ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...
...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر گریه می کرد و می گفت: یا امام رضا منتظر وعده تونم آقا جان چشم به راهم نذار... توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود؛ شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش آورده بود...
[ خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید ]
@matataranavanarakh
تا کسی رخ ننماید،نبرد دل زکسی....
دلبر ما دل ما برد ....
ولی رخ ننمود..
اللهم عجل الولیک الفرج
@matataranavanarakh
💔زانو بغل گرفته و مانند کودکان...
لج می کنم ،برای خودم گریه میکنم..😭😭😞😞😞
#میشه نگام کنی........
اللهم عجل الولیک الفرج
@matataranavanarakh
#سلام_امام_زمانم ❣
چه شود فرصت ديدار به ما هم بدهند؟
فيض هم صحبتی يار به ما هم بدهند؟
آن قَدر بر در ايـن خانه گدا می مانيم
لقب نوکرِ دربـار به ما هم بدهند !✋
اللهم عجل الولیک الفرج
@matataranavanarakh
چند لحظه دور شو.....
چند لحظه دور شو از فضای حاکم به زندگیت
از تلویزیون ، گوشی همراه،رایانه،دوستان،حتی خانواده🌺
یکی هست که خیلی وقته بهش سلام نکردی😔
یکی هست که هرروز بهت نگاه میکنه🌺چون تو شیعه پدرشی....
یکی هست که خیلی دلتنگته💔
💔امام زمان(ع)رو میگم💔
بهش سلام کن و بگو که توهم عاشقشی❤️
📿 •┈┈•.•✾🕊✾•.•┈┈•
•| @matataranavanarakh
💔💔💔﴿هیچکس یاد غریبیه تو نیست ...
گریه کن جای خودت جای همه....﴾
اللهم عجل الولیک الفرج
@matataranavanarakh
دوستان سلام وقتتون بخیر بنده میخوام یک رمان مذهبی توی کانال قرار بدم انشاالله ک مورد نظرتون واقع بشه اما شخصی ک رمان رو نوشتن گفتن باید لینک کانال زیر متن باشه بنده هم ویرایش نمیکنم انشاالله کانال ایشون هم مدنظرتون باشه و عضو بشید اما شما رمان رو توی همین کانال دنبال بکنید با تشکر از همراهیتون
May 11
#پارت_اول
#سفر_عشق
روبروی ضریح نشسته و غرقِ در افکارم شده بودم🤔
گذشته رو به یاد میآوردم.
نتیجه این افکار گاهی نشستن غنچه بر لبم بود☺️ و گاهی چشمای ابریم😭
چی بودم و چی شدم😜
خخخخخخ دانشگاه منو به کجاهااااا کشوند😳
شروع کردم به دردودل با امام غریبانِ عالم😔
یعنی من با این گذشته، میتونم جای پیش شما داشته باشم😭
دلم گرفته و چشمام بارونی بود😢
دستِ گرمی شونم رو نوازش داد😍 سرمو به عقب برگردوندم.
هانا رو دیدم که مثل خروس بیمحلی مزاحم خلوتم شد😔
بهش گفتم:
تو از کجا پیدات شد، نذاشتی یه کم تو حال خودم باشم😡
هانا از حرفم رنجید و خواست بره😔 دستشو گرفتم و بهش گفتم بیجنبه باهات شوخی کردم😜
بیا بشین، ببین چه هواییه 😊
چرا ما تا الان اینجاها نیومدیم😳
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_دوم
#سفر_عشق
هانا کنارم نشست و شروع کردم به حرف زدن😅
فکرشو میکردی، همچین جای قشنگی رو زمین باشه😍
ببین اینجا چه فضاییه، آدم دوس داره، همش رو این قالیا بشینه و زل بزنه به پنجره فولاد😍
هانا جوابمو داد،
سحرجون از وقتی وارد اینجا شدم، مثل بچهاییم که قبلا گم شده بودم😔 و مادرم گشته، پیدام کرده😅
قدمم رو که اینجا گذاشتم، آروم شدم.
هرچی اضطراب و دلهره داشتم، فرار کردن و رفتن😄
نمیدونم اینجا کجاست و این حس چطور نصیبم شد😳
مردم رو ببین انگاری به دیدن یه آشنا و بزرگی اومدن تا مشکلاتشون رو حل کنه😅
آره هاناجون اینجا بهشته😍
ما علممون قد نمیده اینجا کجاست😳
میریم تحقیق میکنیم😉
کتاب میخونیم تا بیشتر با این جاها آشنا بشیم😍
همینجور داشتیم، حرف میزدیم.
مسئول اردو اومد کنارمون نشست😊
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_سوم
#سفر_عشق
مسئول اردومون یه دختر محجبه و مذهبیه که از اول اردو هوای من و هانا رو خیلی داشت😍
به حدی باهامون خوب بود، همه حسودیشون شده بود😏
عاشق مدل پوشیدن روسری و حجابشم😘
البته اینم بگم از ساداتم هستند☺️
روم نمیشد، باهاش راحت باشم و حرف بزنم🙈
یهو یه سوال اومد تو ذهنم😍
رو کردم به خانم موسوی و گفتم:
ببخشید یه سوال ازتون دارم.
-- جانم
--از وقتی پام رو گذاشتم تو این مکان مقدس، حس عجیبی پیدا کردم😔
نمیدونم، چرا اینطوری شدم😢
خیلی میترسم😱
--ترس نداره عزیزم، خیره انشالله😊
قدر این حالت رو بدون و منم دعا کن😅
--خدا کنه بتونم دووم بیارم و حالا که این حالو دارم، خودم رو پیدا کنم😔
-- از امام رضا بخواه کمکت کنه، راستی بچهها پاشید، دیگه باید بریم هتل☺️ الان غذا برامون نمیذارن😅 من که خیلی گشنهام😋 شما رو نمیدونم.
--سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. رو به هانا کردم و گفتم:
عزیزم پاشو بریم، که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد😅
بلند شدیم که بریم، یه دفعه😱
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_چهارم
#سفر_عشق
چشمم خورد به پنجره فولاد، ازدحام عجیبی رو دیدم😱 صدای همهمه آنقدر زیاد بود، که نمیشد فهمید چی شده،
دوست داشتم، بدونم چهخبره😔
یه دفعه خانم موسوی انگار مغزم رو خوند😍 گفت:
--میدونید چی شده؟ امام رضا بازم معجزه کرده و مریضی رو شفا داده که مردم اینطوری میکنند☺️
خیلی دلم میخواست، برم نزدیکتر. به خانم موسوی گفتم:
میشه بریم جلو و از نزدیک ببینیم.
--آره عزیزم، چرا نمیشه😊 فقط زودی باید بریم سمت هتل😉
اینقد جمعیت زیاد بود، به زور رد میشدیم.
هانا هی غر میزد و میگفت بابا بهمون فشار میاد، نریم😡
به هر زحمتی که بود، رسیدیم نزدیکیهای پنجره فولاد😍
همه داشتن از شفای یه بیمار ناعلاج حرف میزدن، از پسربچهای میگفتند: که در اثر یه بیماری پاهاش فلج میشه.
هرجایی میبرنش فایده نداره😔 تا اینکه مادرش میگه:
من میبرمش پابوس امام رضا، میدونم اینقد رئوفه دست رد به سینهام نمیزنه😢
چشام واضح نمیدید، اشکام تمومی نداشت، مثل ابر بهاری شده بودن😭
خانم موسوی بهمون گفت: بچهها دیگه بریم، الان غذا تموم میشه و در غذاخوری رو میبندند😉
راه افتادیم به سمت هتل، دوس داشتم بیشتر از این مکان و امام رضا بدونم، ولی روم نمیشد، بپرسم🙈
کلی سوال تو ذهنم بود، به صف وایساده بودند، تا یکییکی نوبتشون بشه😅
بالاخره زبون باز کردم و با مِنمِن کردن گفتم:
امممم ب ب ببخشید خانم موسوی، میشه یه سوال بپرسم🙈
خانم موسوی با لبخندِ روی لبش ازم استقبال کرد و گفت:
--جانم در خدمتم عزیزم
--ببخشید من قبلا فقط اسم امام رضا رو شنیده بودم، هیچی ازشون نمیدونم، این چند روز که پام رو گذاشتم اینجا، دیدم چقدر گذشته سیاهی داشتم. حتی از وقتی اومدیم اینجا، بخاطر وضع پوششم یه حالی دارم.
انگار که هیچی تنم نیست🙈
روز اول که خانمای خادمِ حرم نذاشتن بدون چادر برم داخل، واقعا بهم برخورد، که این مسخرهبازیا چیه😡
حتی من و هانا خواستیم داخل نریم ، گفتیم حالا که نمیذارند بدون چادر بریم داخل، خب مام بریم خوش باشیم😍 ولی یه چیزی مانع شد بریم.
الان با این حالم فکر میکنم من چقدر عقب، افتاده بودم😔
--نه عزیزم اصلام عقب نیفتادی، اتفاقا خدا خیلی دوست داشته که دستت رو گرفته☺️
همینطور که داشتیم، میرفتیم
آنقدر تو خودم بودم و به این حالم فکر میکردم، حواسم نبود، با کله رفتم تو جوبِ آب😢
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_پنجم
#سفر_عشق
تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدند😭 صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱
هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت میخندید😂
تو ذهنم میگفتم کاش میتونستم بلند شم، تا بیام خفهات کنم😡
خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمیتونستم بلند شم😢
هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم.
لنگانلنگان به سمت هتل به راه افتادیم😔
وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودند😍 آخیش بلندی گفتم.
خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسم رو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم.
خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا😊
بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی.
--این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️
--آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده😊
--ولی خودمونیم کجا سیر میکردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅
--داشتم به آینده فکر میکردم که میتونم خودم رو نجات بدم یا نه😔
--انشالله میتونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه😊
خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد.
گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜
صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋
هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت بهبه چلوکبابه😋
خانم موسوی گفت:
سحرجون من بچهها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید.
ساعت سه میریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم😊
سرمو به نشونه بله تکون دادم .
هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم😉
اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴
با صدای بچههای اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱
بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش.
هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند و جا میمونیم😔
هرچی صداش میزدم بلند نمیشد، تکونش میدادم انگارنهانگار.
جیغ زدم هانا بلند شو، بچهها اومدن کنارم و گفتن:
چی شده سحر چرا داد میزنی😳
با مِنمِن گفتم:
ه ه ه ها ها هانا
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi