هر چیزی
کمش داروست
متوسطش غذاست
و زیادش سم است
حتی
محبت کردن
🖊پور سینا
.
@matataranavanarakh
دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت...
مردم زیرلب بهش میگفتن فاحشه!!
اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود...!
پسری 23 ساله رو مردم تنبل چاقالو،
صداش میکردن!!
اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره...!
مردم زنی 40 ساله رو سنگدل خطاب میکردن!!
چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه
و به کارهاشون برسه اما هیچ کس
نمیدونست زن بیوه ست ، و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه!
مردی 57 ساله رو مردم بی ریخت صدامیکردن ،
اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده !
*و هرروز مردم من و تو رو به غلط قضاوت میکنن...*
زود قضاوت نکنیم
@matataranavanarakh
#یاصاحب_الزمان_عج♥️
بیستــ و پنج روز گذشتــ، جمعہ آخر آمد
ماه مڹ رخ بنما، صحرا دگر جاےِ تو نیستــ😔😭
#اللھمعجللولیڪالفرج🕊
#بحقبقیهاللهالهےالعفو💔
@matataranavanarakh
به نظر شما تو منقار یه پرنده 🐥 چند قطره آب جا می شه؟؟؟
وقتی ابراهیم خلیل به آتش افتاد پرنده ای با آبی که در منقار داشت سعی داشت آتیش و خاموش کنه هی می رفت هی می آمد ...
ملک بهش گفت :آخه بااین چند قطره آب آتیش خاموش نمی شود چه می کنی؟💦
پرنده گفت :می دونم خاموش نمیشه
ملک گفت :پس اگه می دونی چرا اینقدر زحمت می کشی چرا هی بال می زنی چرا بی قراری ؟؟؟
پرنده گفت :من می دونم بااین چند قطره💦 آتیش🔥 خاموش نمیشه ولی می خوام به خدای ابراهیم بگم که من بی قرار ابراهمیتم ،بی خیال نیستم....✋
می دونین چیه رفقا گاهی وقت ها شاید پیش بیاد که با خودمون بگیم این امر به معروف ما که روی طرف مقابل اثر نداره پس چرا بهش بگیم؟؟🙁
پخش فلان متن و فلان کلیپ که فایده نداره چرا انجام بدیم؟؟🙁
این کا فرهنگی و آن کار فرهنگی استقبال نداشت چرا انجام بدیم؟؟؟🙁
چرا وقت بزاریم مگه با وقت گذاشتن ما چیزی حل میشه؟؟؟🤔
خوب اصلا درست فایده نداشت،اثر نداشت ،کوچیک بود ولی همینا یعنی بی قراری ،بی قرار امام زمان عجل الله
یعنی بی خیال نیستی 😊👌
درسته کوچیکه درسته کمه ولی بی خیال نباش.چون دشمن همین و می خواد
می خواد بی خیال باشیم....✋
نشر حداکثری🌸
غصه ای تلخ تر از دوریِ دیدارِ تو نیست😓
خوار و بیچاره هر آن دل که گرفتارِ تو نیست💔
جمعه هم رفت و نیامد خبرِ آمدنت✋
سفره ام لایقِ مهمانیِ افطارِ تو نیست؟😔
#امام_زمان(عج)
#اللهمعجݪݪوݪیڪاڶفــــــــرج💚
@matataranavanarakh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️#استاد پناهیان؛
🔴به اندازه نیازت پول درنیار! 😳
🔻ناشنیدههایی از زندگی امیرالمومنین (علیه السلام) در مورد ثروتشان
🌹رسول خدا (ص):
آخر الزمان مردم برای حفظ دینشون نیاز به پول دارند..
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
✍حاشیه؛ زمانی خواستیم مانند عرفاء الهی ساده زیست باشیم و فانی ازدنیا...اما یادمان رفت؛ #حجت برای ما سیره و سبک زندگی ائمه اطهار(ع) است..بعضی از منبری های عزیز گفتند؛ امیرالمومنین(ع)بسیار #ساده_زیست بودند... و متاسفانه نگفتند؛در عین حال ایشان #بسیار_ثروتمند و #توانگر بودند اما تمام سرمایه هایشان را به #نیازمندان_انفاق می کردند..نه اینکه ذره ای برای خودشان جمع کنند.
🌐 @matataranavanarakh
📌 #پندانه
👤بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید ...
🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما می ماند ... ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد ...
🔺نعمتهای خدا نیز اینطور است ،
با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید ...!
🌐 @matataranavanarakh
رسیده سن حضورت ب سن نوح ولی..
شمار مردم کشتی نکرده تغییری..
اللهم عجل الولیک الفرج.
@matataranavanarakh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#شوهر_بی_غیرت🍒
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری
(بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
💎عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،
💎عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،
💎عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
💎عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
💎عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
💎عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
پناه مےبرم به خـــ💓ــــدا از شر شیطان
💕💕 سبحان الـــلـــه 💕💕
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌹
@matataranavanarakh
#ازداج_پسری_با_مادرش😳😳
✅زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر میداد که:
خدایا بین من و مادرم حکم کن.
عمر از او پرسید:
مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت میکنی؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اکنون که بزرگ شدهام و خوب و بد را تشخیص میدهم، مرا طرد کرده و میگوید تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.
عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.
جوان گفتههای خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است.
عمر به زن گفت:
شما در جواب چه میگویید؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد میگیرم و به پیغمبر سوگند یاد میکنم که این پسر را نمیشناسم. او با چنین ادعایی میخواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بیآبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نکردهام و هنوز هم باکرهام.
در چنین حالتی چگونه ممکن او فرزند من باشد؟!
عمر پرسید: آیا شاهد داری؟
زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ میگوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.
مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان میبردند، با حضرت علی علیهالسلام برخورد نمودند. پسر فریاد زد:
یا علی! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟
گفتند: علی علیهالسلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیدهایم که با دستور علی بن ابیطالب علیهالسلام مخالفت نکنید.
در این وقت حضرت علی علیهالسلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
علی علیهالسلام رو به عمر کرد و گفت:
آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟
عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیدهام که فرمود:
علی بن ابیطالب علیهالسلام از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟
گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.علی علیهالسلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم میکنم. همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است.
سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟
زن پاسخ داد: بلی!
این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آنگاه حضرت به برادران زن فرمود:
آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار میدهید؟
گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.
حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردهام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را میپردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را میپردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).
سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن.
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت.
فرمود: این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.
پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:
برخیز! برویم.
در این هنگام زن فریاد زد «ألنار! ألنار!» (آتش! آتش!)
ای پسر عموی پیغمبر آیا میخواهی مرا همسر پسرم قرار دهی؟!
به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود. این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:
فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف میکنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.
مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت: «واعمراه، لولا علی لهلک عمر»- «اگر علی نبود من هلاک شده بودم.» [1] .
پی نوشت ها:
[1] بحار: ج 40 ص_306 نقل از داستانهای بحارالانوار، ج2 ،ص51.
@matataranavanarakh