شیر و شغال
«ای مالک! ... بخيل را در مشورت كردن دخالت نده، كه تو را از نيكوكارى باز مى دارد، و از تنگدستى مى ترساند. ترسو را در مشورت كردن دخالت نده، كه در انجام كارها روحيّه تو را سست مى كند. حريص را در مشورت كردن دخالت نده، كه حرص را با ستمكارى در نظرت زينت مى دهد. همانا بخل و ترس و حرص، غرائز گوناگونى هستند كه ريشه آنها بدگمانى به خداى بزرگ است.» (نهج البلاغه، نامه به مالک اشتر نخعی)
هدیه کردیم به سگها سر آهوها را
کوچ دادیم از این بام پرستوها را
برد جان، داد دو نان، گفت که: «بردم! بردی!»
کیست تصدیق کند کذب ترازوها را؟
دست تسلیم تو بالاست اگر فرمانده!
داده ای راه به جان ایده ی ترسو ها را
در غلاف است تو را تیغ اگر، حد اقل
عصبانی شو و در هم بکش ابروها را
گر غمت نیست که آنرا ببری بالاتر
دست کم سست نکن باور باروها را
یاد باد آنکه شب حمله به ناموس وطن
نو عروسی سپر آورد النگوها را...
******
ای که اخراج شدی از دل ما با تحقیر
می کنی تیز چرا تیغ هیاهو ها را؟
باز با اسلحه ی حرص و هراس آمده ای
تا مگر سست کنی قوت زانوها را
ما همانیم و شما نیز همان: شیر و شغال
جمع کن! جمع کن! از معرکه لولوها را
امیر.س
شیطان بزرگ
شیطان نبود از منِ انسان بزرگتر
من بودم از تمام بزرگان بزرگتر
آمد سراغ آدم و حوّا که دوستان!
هست عالمی ز جنت سبحان بزرگتر
با طرح دوستی پدرم را فریب داد
بعد از پدر شد آتش عصیان بزرگتر
کم کم که سینه تنگ شد و دیده تنگ تر
آدم نحیف تر شد و شیطان بزرگتر
هر شب به چشم وسوسه نزدیکتر شدیم
هر روز هم سراب بیابان بزرگتر
بازی برد- برد هیولا و یک پری
وهمی است از توهم دیوان بزرگتر
حتی خیال سازش موسی و رامسس[1]
هست از گناه ذبح مسلمان بزرگتر
گیرم پس از توافق ما با فراعنه
شد در خیال سفره کمی نان بزرگتر
یا سیرتر شدند به این چاره چاقها
یا باز هم دهان شکمبان بزرگتر
مردا! برای چیست هراس از حرامیان
وقتی خدای ما است از آنان بزرگتر؟
الله، اکبر است قسم می خورم به روح
از هر چه هست در دل ما آن بزرگتر
[1]. رامسس دوم یا رامسس کبیر فرعون زمان حضرت موسی علیه السلام
امیر.س
چون حاکمی سزا است کریمانه بشنوی
بسم الله الرحمن الرحیم
امام علی(ع) در عهدنامه خود به مالک اشتر نخعی: «و لا تدفعن صلحا دعاک الیه عدوک و لله فیه رضا، فان فی الصلح دعةلجنودک و راحة من همومک و امنا لبلادک و لکن الحذر کل الحذر من عدوک بعد صلحه، فان العدو ربما قارب لیتغفل فخذ بالحزم، و اتهم فی ذلک حسن الظن»؛
«آن صلح را که دشمن به تو پیشنهاد می کند، اگرمورد رضای خدا باشد رد مکن، زیرا در صلح راحتی برای سپاه و آرامش برای تو و امنیت برای کشور است، ولی جداً برحذر باش از دشمن بعد از صلح نمودنش، زیرا دشمن بسیاری اوقات برای غافلگیرکردن نزدیک می شود، بنابراین دوراندیش باش و خوش بینی را متهم کن».
وقتی که مشی مدرسه ات اجتهاد نیست
مبنای کار و کشت تو هم بر جهاد نیست
انگار با وجود رکود تلاش و صدق
بازار اختلاس و تبانی کساد نیست
گفتی به رسم صدق و امان عهد بسته ای
گفتم به گفته های عدو اعتماد نیست
گفتم به چشم دیده ام این گرگ می درد
گفتی کتاب حرف تو پر استناد نیست
گیرم که صلح، مصلحت وقت شد ولی
هرگز صلاح دولتیان در فساد نیست
دل بسته ای به وسوسه، ای شهریار خام!
آیا در این معامله پشتت به باد نیست؟
دل بسته ای به طائفه ی خود ولی بدان
در معرکه برادر رستم شغاد نیست
دعوت نموده است شما را به صرف «شام»
مردی که اهل زمزمه ی بامداد نیست
«گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست»[1]
چون حاکمی، سزا است کریمانه بشنوی!
گیرم رفیق! ناقدتان با سواد نیست
آیا به آستان تکبر امید هست؟
آیا غرور عاقبتش انسداد نیست؟
وایا! به رعیتی که ندارد دو چشم باز
مرگا! به حاکمی که خدایش به یاد نیست
امیر. 28/10/94
[1].آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند(فاضل نظری)
امیر.س @daftareghazal
ناگزیرم گاهی از دل آب را جارو کنم
آسمان می خواهد امشب من به ماهش رو کنم
دل به چشمانش بدوزم با تماشا خو کنم
تا بشویم سینه اش را از خطا باید سحر
رود آرام نظر را غرق در گیسو کنم
عشقم آغشته است با تزویر باور کن پری!
ناگزیرم گاهی از دل آب را جارو کنم
فطرتم خواب است بارانا به بالینم بیا
خاک را بیدار کن تا روح گِل را بو کنم
چاره ی دلمردگی را امر فرموده حکیم
زخم بر بازو ببندم، درد را دارو کنم
امیر.س
@daftareghazal
حراجی جواهر
لمس کرده است هوس پیکر دلبرها را
ریشه کن می کند این باد صنوبرها را
ترسم از شوخی دلها و زبانها در شهر
سوء ظن پر بکند سینه ی همسرها را
ما اگر دیر بجنبیم برادر! خواهر!
شهوت از پای در آورده دلاورها را
دخترک برده به مسلخ همه ی روحش را
تا بچرخاند رو به جسدش سرها را
این نه عشق است – ببخشید مرا اهل ادب-
می کشد ماده به دنبال خودش نرها را
دام را چاره کن ای چوپان! چوپان! چوپان!
یا بکش بیرون از گله ی خود گرها را
*
نقشی از صورت یاری تو در این کهنه زمین
به سیاهی نکن آغشته پری! پرها را
هیچ دیدید حراجی جواهر در شهر؟!!
سر کوچه نفروش ارزان گوهرها را
جان و دل! رو به خداوند چرا می بندی
همه ی پنجره ها را همه ی درها را
امیر.س @daftareghazal
کرده ای باز، دهان، درّه به «هَل مِن» خوانی
چقدر شاه شغالان جهان نادانی!
گر نبندی زغن شوم دهان از یاوه
پاسخت سخت و خشن می شود و می دانی
رونما گر بشود شعله ی خشمم لولو!
مطمئن باش که بازنده ی این میدانی
اگرت فهم در آن قلب مسوّد باشد
شیر را از خطر موش نمی ترسانی
تو پدر جد اباطیل، پدر خوانده ی جبن
تو! ابوجهل، ابوشرک، ابوسفیانی
کمی آنسو تر از این ورطه «خبیث اردوغان»
رفته برپا بکند سلطنت عثمانی!!!
می رسد صبح و در آن روز به امید خدا
منقرض می شود این سلسله ی شیطانی
امیر.س @daftareghazal
زلف سیاه گل- پری بر باد دارد می رود
انگار رسم عاشقی از یاد دارد می رود
شیرین شتابان می دود دنبال او آشفته مو
بی اعتنا بر پشت سر فرهاد دارد می رود
امروز با لیلی خوشی فرداست با لیلا دلت
هر جا که می خواهد دلت آزاد دارد می رود
یک مسئله...آقا! چرا؟...دنیا چنین...آقا ببخـ...
شاگرد می پرسد ولی استاد دارد می رود
تا در زمین هرزگان سیل جنون جاری کند
خونی که از چشمان گل افتاد دارد می رود
امیر.س @daftareghazal
امیرالمومنین را دوست دارم
من آن خلوت نشین را دوست دارم
امید آخرین را دوست دارم
خدای عاشقان را می پرستم
رسولان امین را دوست دارم
پُرم از نفرت از طاغوت کیشان
امیرالمومنین را دوست دارم
به جز آل سقیفه، آل تحریف
تمام مسلمین را دوست دارم
بدم می آید از تردید در عشق
زلالیِ یقین را دوست دارم
مگر دین خدا جز مهر و کین استت
من این آیین و دین را دوست دارم
تو فرمان می دهی و من مطیعم
همین را من همین را دوست دارم
امیر.س@daftareghazal
سرخ ترین اثر هنری
باید هنرم را به تماشا بگذارم
فردا ثمرم را به تماشا بگذارم
در دشت مزین شده با رنگ تو من هم
باید اثرم را به تماشا بگذارم
شد پنجره ها باز که در منظره ای سرخ
جان نظرم را به تماشا به گذارم
در اول این قصه پس از غصه ی مادر
فرق پدرم را به تماشا بگذارم
در ساعت تنهایی خود مثل برادر
خون جگرم را به تماشا بگذارم
شطی بکشم خشک در این سو و در آن سو
گلهای حرم را به تماشا بگذارم
می خواهم از این خیمه به بیرون بکشم سر
شمس و قمرم را به تماشا بگذارم
بالای سر ماه محافظ بنشینم
چشمان ترم را به تماشا بگذارم
بی لشگرم و یار مرا چاره جز این نیست
رزم پسرم را به تماشا بگذارم
****
سبحانک یا عشق! تو این سفره نچیدی
من سیم و زرم را به تماشا بگذارم
رخصت بده تا زلف رها بر سر نیزه
اوج سفرم را به تماشا بگذارم
این قصه تمام است در این پرده ی آخر
بگذار سرم را به تماشا بگذارم
امیر.س@daftareghazal
عباس پسر حیدر
ساعت ظهر است و بخت سرخ، مسلم
دل نگرانند شاهدان دو عالم
گوش بفرمان عشق، خامش و آرام
ایستاده مرد، استوار و مصمم
مرد چه مردی! که فکر می کند انگار
فرصت سر باختن شده است فراهم
گرد رشيد دلير رفت به ميدان
محو تماشاي اوست عالم و آدم
گرد رشيد دلير رفت به ميدان
هیمنه اش را نمي كنيد مجسم؟
قامت او سبز مثل نيمه شعبان
حنجره اش سرخ مثل ثلث محرم
کیست نداند که اوست ماه بنی عشق
کیست نداند نشان صاحب پرچم
رستم حیدر تبار فاضل عالم
حضرت عباس شير خط مقدم
امیر.س@daftareghazal
نذر دستهای عباس (ع)
من ماندم و خدا و دلي تر برادرم!
با دشتی از شقایق پرپر برادرم!
تو رفته ای و من شده ام مثل یک یتیم
خاکم نموده داغ تو بر سر برادرم!
كي ميشدند خیل شغالان تو را حريف
اي با یکی سپاه برابر برادرم!
اي خون سرخ فرق پدر در سقيفه آه
اي پهلوي شكسته ی مادر برادرم!
ديگر حرم حريم ندارد نگاه كن
اي پاسبان حرمت خواهر برادرم!
ديگر كسي دوباره نميخواهد از تو آب
برگرد و اشك شوق بياور برادرم!
دل تشنه نگاه تو هستند كودكان
درخواستها شده است مكرر برادرم!
***
رفتي، برو برو که در آنسوی زندگی
چشم انتظار توست پيمبر برادرم!
با روي سرخ نوبت ديدار مي رسد
اينگونه كرده اند مقدّر برادرم!
سر روي سينه ات بگذارم دلم خوش است
تا هست روي پيكر من سر برادرم!
امیر.س@daftareghazal
!
عهد بستم صبح صادق با دل دریا شناس
تا نپرسم راز گل را هیچگاه از ناشناس
عرصه ناهموار و ناپیدا و شب هم قیرگون
راه را باید بپرسم از یکی صحرا شناس
قمه–آقا گفت- ممنوع است. فهمش مشکل است؟
نه! نمی فهمند حق را قوم مولا ناشناس
مرجع تقلید ما شمر ابن شارون نیست که
سر به هر تیغی نبازد مسلم فتوا شناس
واحسینا! واحسینا! واحسینا! واحسین!
تو! شدی دانای اکبر، من! شدم لیلا شناس!
روضه عوعو زار خواهد شد در این سر در خُمی
می شود وقتی شغال شهر عاشورا شناس
ما نمی خواهیم سگ باشیم در جلد بشر
خوب می فهمد چه گفتم مرد «اوباما» شناس
گرگ و سگ بسیار دارد قرن «اوباما» و «بوش»
دوست، آدم خواست! آدم! آدم دنیا شناس
عابسی عباس سیرت یا حکیمانی دلیر
مثل مسلم شیر گیر و مثل حر زهرا شناس
***
همدلان خسته از بدمستی همسنگران!
ناصبوری نیست شان شاهد غوغا شناس
در بیابان گر به شوق کربلا راهی شدید
با مدارا بگذرید از خارهای پا شناس!
بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب در مورد بدعتها در عزادری حسینی
اين عزادارىهائى كه انجام مىگيرد، اين گريه و زارىاى كه مىشود، اين تشريح حوادث عاشورا كه مىشود، اينها چيزهاى لازمى است. يك عده از موضع روشنفكرى نيايند بگويند آقا، اينها ديگر لازم نيست. نه، اينها لازم است؛ اينها تا آخر لازم است؛ همين كارهائى كه مردم مىكنند. البته يك شكلهاى بدى وجود دارد كه گفتهايم؛ مثل قمه زدن كه گفتيم اين ممنوع است، نبايد اين كار انجام بگيرد؛ اين، مايهى دراز شدن زبان دشمنان عليه دوستان اهل بيت است. اما همين عزادارى متعارفى كه مردم مىكنند؛ دستهجات سينهزنى راه مىاندازند، عَلَم بلند مىكنند، اظهار محبت مىكنند، شعار مىنويسند، مىخوانند، گريه مىكنند؛ اينها ارتباط عاطفى را روز به روز بيشتر مىكند؛ اينها خيلى چيزهاى خوبى است (بيانات در ديدار با جمعى از طلاب و روحانيون 22/ 09/ 1388).
اگر براى ذكر مصيبت، كتاب «نَفَس المهمومِ» مرحوم «محدّث قمى» را باز كنيد و از رو بخوانيد، براى مستمع گريهآور است و همان عواطفِ جوشان را به وجود مىآورد. چه لزومى دارد كه ما به خيال خودمان، براى مجلسآرايى كارى كنيم كه اصل مجلس عزا از فلسفهى واقعىاش دور بماند؟!
من واقعاً مىترسم از اينكه خداى ناكرده، در اين دوران كه دورانِ ظهور اسلام، بروز اسلام، تجلّى اسلام و تجلّى فكر اهل بيت عليهم الصّلاة و السّلام است، نتوانيم وظيفهمان را انجام دهيم. برخى كارهاست كه پرداختن به آنها، مردم را به خدا و دين نزديك مىكند. يكى از آن كارها، همين عزاداريهاى سنّتى است كه باعث تقرّبِ بيشترِ مردم به دين مىشود. اينكه امام فرمودند «عزادارى سنّتى بكنيد» به خاطر همين تقريب است. در مجالس عزادارى نشستن، روضه خواندن، گريه كردن، به سر و سينه زدن و مواكب عزا و دستههاى عزادارى به راه انداختن، از امورى است كه عواطف عمومى را نسبت به خاندان پيغمبر، پرجوش مىكند و بسيار خوب است. در مقابل، برخى كارها هم هست كه پرداختن به آنها، كسانى را از دين برمىگرداند.
بنده خيلى متأسفم كه بگويم در اين سه، چهار سال اخير، برخى كارها در ارتباط با مراسم عزادارى ماه محرّم ديده شده است كه دستهايى به غلط، آن را در جامعهى ما ترويج كردهاند. كارهايى را باب مىكنند و رواج مىدهند كه هركس ناظرِ آن باشد، برايش سؤال به وجود مىآيد. به عنوان مثال، در قديم الأيام بين طبقهى عوامالنّاس معمول بود كه در روزهاى عزادارى، به بدن خودشان قفل مىزدند! البته، پس از مدتى، بزرگان و علما آن را منع كردند و اين رسمِ غلط برافتاد. اما باز مجدّداً شروع به ترويج اين رسم كردهاند و شنيدم كه بعضى افراد، در گوشه و كنار اين كشور، به بدن خودشان قفل مىزنند! اين چه كارِ غلطى است كه بعضى افراد انجام مىدهند!؟
قمه زدن نيز همينطور است. قمه زدن هم از كارهاى خلاف است. مىدانم عدّهاى خواهند گفت: «حق اين بود كه فلانى اسم قمه را نمىآورد.» خواهند گفت: «شما به قمه زدن چه كار داشتيد؟ عدّهاى مىزنند؛ بگذاريد بزنند!» نه؛ نمىشود در مقابل اين كارِ غلط سكوت كرد. اگر به گونهاى كه طىّ چهار، پنج سال اخيرِ بعد از جنگ، قمه زدن را ترويج كردند و هنوز هم مىكنند، در زمان حيات مبارك امام رضوان اللّه عليه ترويج مىكردند، قطعاً ايشان در مقابل اين قضيه مىايستادند. كارِ غلطى است كه عدّهاى قمه به دست بگيرند و به سر خودشان بزنند و خون بريزند. اين كار را مىكنند كه چه بشود؟! كجاى اين حركت، عزادارى است؟! البته، دست بر سر زدن، به نوعى نشانهى عزادارى است. شما بارها ديدهايد، كسانى كه مصيبتى برايشان پيش مىآيد، بر سر و سينهى خود مىكوبند. اين نشانهى عزادارىِ معمولى است. اما شما تا به حال كجا ديدهايد كه فردى به خاطر رويكرد مصيبتِ عزيزترين عزيزانش، با شمشير بر مغز خود بكوبد و از سرِ خود خون جارى كند؟! كجاى اين كار، عزادارى است؟! قمه زدن، سنّتى جعلى است. از امور