📺 در زمانهای ضایعشونده پخش آگهی بازرگانی، کتاب مطالعه کنیم.
🛍 رهبر انقلاب: گاهی میبینید یک نفر پای تلویزیون نشسته و منتظر یک فیلم است. تلویزیون آگهی تبلیغاتی پخش میکند و گاهی پخش تبلیغات بیست دقیقه طول میکشد.
⁉️ یکوقت است کسی به آن تبلیغات احتیاج دارد؛ اما کسی که احتیاج ندارد آگهیهای تبلیغاتی را ببیند، این بیست دقیقه را چرا بیکار بنشیند!؟
📚 یک کتاب دمِ دستش باشد؛ بردارد و بیست دقیقه مطالعه کند. اگر مردم ما عادت کنند که از این وقتهای ضایعشونده برای مطالعهی کتاب استفاده کنند، جامعه خیلی پیش خواهد رفت و فرهنگ کشور، خیلی ترقی خواهد کرد. ۷۵/۲/۲۲
@daghighehayearam
اینک شوکران1
#قسمت_پنجم
فشنگها را از دستم گرفت. خندید و گفت «اینها چیه؟ با دست پرتشان میکنند؟» فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر میکردم چون بزرگند، خیلی به درد میخورند. گفتم «اگر به درد شما نمیخورد، میبرمشان جای دیگر.»
گفت «نه، نه. دستتان درد نکند. فقط زود از اینجا بروید.»
نمی توانست به آن دو بار دیدن او بیاعتنا باشد. دلش میخواست بداند او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست.
حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی!نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش بهتر است فراموشش کند.
ولی او وقت و بیوقت می آمد به خاطرش.
این طوری نبود که بنشینم دائم فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد؛ اولین وآخرین مرد. هیچوقت دلمشغول نشده بودم. ولی نمی دانستم کیه و کجاست.
بعد از انقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم، مریم، می آمد دنبالم، با هم می رفتیم.
آن روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی در را نبسته بودم تلفن زنگ خورد با لطیفه خانم همسایه ی روبهرویی، کارداشتند. خانهشان تلفن نداشتند.
رفتم صداشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط. دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته و سیگار میکشد. اصلاً یادم رفت چرا آنجا هستم. من به او نگاه کردم و او به من، تا او بلند شد رفت توی اتاق.
@daghighehayearam
#قسمت_ششم
لطیفه خانم آمد بیرون. گفت «فرشته جان، کاری داشتی؟» تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت میرود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود! از من پرسید «کجا میروی؟»
گفتم «کلاس.»
گفت «وایستا منوچهر میرساندت.» آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیرمنتظره بود. فکر نمیکردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخرِ همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم.
منوچهر و پدر نشسته بودند کنارهم و آهسته حرف می زدند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبالشان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش راداد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر رو به رویش، دست به سینه، ایستاد و گفت «من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.»
فرشته گفت «خب، نمانید.»
گفت «نمی دانم چه طور بگویم.»
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند.
گفت «پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید.»
منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت.
پدرم بعد از آن چند بار پرسید «فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟»
می گفتم «نه راجع به چی ؟»
می گفت «هیچی، همین جوری پرسیدم.»
@daghighehayearam
اینک شوکران ۱
#قسمت_هفتم
از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه میداد با هم برویم بیرون. میگفت «من به چشمهام شک دارم، ولی به منوچهر نه.»
بیش تر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سرکار برگشته بود. دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس.
یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت «تا به همهی حرفهام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.»
گفتم «حرف باید از دل باشد که من با همهی وجود بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»
گفت «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیتهاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.»
گفتم «اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.»
تا گوش هایش قرمزشد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هایش پرِ اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم «اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟»
از توی آیینه نگاه کرد.
گفتم «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.»
باورش نمی شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم سرش را آورد جلو پرسید «از کی؟»
گفتم «از بیست و یک بهمن تا حالا.»
منوچهر گل از گلش شکفت.. پایش را گذاشت روی گاز و رفت. حتی فراموش کرد خداحافظی کند.
فرشته خنده اش گرفت .اصلاً چرا این حرفها را به او گفت؟
@daghighehayearam
#قسمت_هشتم
فقط میدانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال میشود؛ شاید خوشحالتر از خود فرشته. اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر و کلهی خواستگار پیدا میشد، میگفت «دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم.»
فرشته اینجور وقتها میگفت «ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!» و میزد روی شانهی مادر که اخمهایش به هم گره خورده بود، و میخنداندش. هر چند این حرفها را به شوخی میزد، اما حالا که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسؤلیت داشت و او کاری بلد نبود.
حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر میخورد و بهبه و چهچه میکرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوهسنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیلهبازی میکرد. قاهقاه میخندید، میگفت «چشمم کور، دندهم نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند میخوریم. حتا قلوهسنگ.» و میخورد. به من میگفت «دانه دانه بپز. یک کم دقت کن، یاد میگیری.»
@daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چگونه از ماه رمضان بیشتر بهره ببریم؟
@daghighehayearam