eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
توی زندگی اتفاقاتی که موجب ناراحتی و سختی💥 آدم بشه، بیشتره از اتفاقاتی که باعث خوشحالی💫 آدم میشن!!! پس اگه بخوای شادیت رو به این کم و زیادها گره بزنی، بیشتر وقتا ناراحت و غمگینی...😕😐😔 پس در نهایت این خودت هستی که انتخاب می کنی خوشحال😋 باشی یا ناراحت😑!!! @daghighehayearam
#نقد_کتاب #ماه_پری #پیتر_فرای ترجمه: احمد مرعشی #نشر: نامعلوم چاپی ❌❌❌❌❌ داستان جنگ #امریکا و #ویتنام است. که نقش اول آن را دختری به نام ماه پری دارد. دختری جسور، #عاشق پیشه و بسیار فریبنده، فرماندهی مقاومین ویتنام او را از دست امریکاییهای متجاوز نجات می دهد و عاشق خودش می کند. ماه پری آموزش های نظامی و غیر نظامی می بیند تا به دستور «کیم تامسون» فرمانده اش نفوذ کند به دستگاه آمریکایی ها و جاسوسی کند. اصل این آموزش ها را هم با تن فروشی  اداره می کرده است.  ماه پری موفق می شود و معشوقه فرماندهی آمریکائی ها می شود و کمک بسیار زیادی به ویتنام می کند. آخر داستان هم مشخص است که لو می رود و … پیام اصلی داستان شاید در نگاه خیلی ها شجاعت مردم ویتنام برای آزادی کشورشان بوده باشد. این درست است که اگر مقابل ظالم محکم بایستی تو پیروزی و او مغلوب و شکست خورده است و نباید تن به ظلم داد و با جان و مال باید از وطن دفاع کرد. 👇👇👇
👆👆👆 🌀اما نکته دقیق در این میان، تفاوت آن ها و نگاه آنها به مسلمانان است. در تمام دنیا برای رسیدن به می شود از هر وسیله ای استفاده کرد، حتی از . در تمام داستان می بینید که ها برای رسیدن به هدفشان به خودشان هم رحم نمی کنند و همدیگر را دور می زنند، و گاهی بدتر از امریکائیها هم رفتار می کنند. حتی «کیم تاسون» فرماندهی ویتنامی ها به ماه پری که به خاطر او خودش را فدا می کند نارو می زند و این در مرام جوانمردان نیست.  جمله ی «هدف وسیله را توجیه می کند» شعاری است که مدام در ذهن خواننده جولان می دهد و این غلط ترین جمله است. تازه متوجه می شوید که به هدف می توان رسید با راه های غلط و ظالمانه. یعنی لذتی نصیبت نمی شود، حتی اگر هم برسی!  این کتاب را مقایسه کنید با کتاب که رمان دو جلدی است و آن هم به مبارزات داخلی ایران ربط دارد. تفاوت از زمین تا آسمان است.  و نکته جالب اینکه کتاب برای نشر خاصی نیست و به نظر چاپ شده است. نویسنده با توصیفات خوب از فضاها، خواننده را کاملا در فضای جنگ و جنگل و سختی و مقاومت قرار می دهد. درگیری ها و تاکتیک های جنگی و پیچ و خم های درونی و بیرونی دو جبهه، قوت و ذکاوت شخصیت های اصلی داستان … و موارد دیگر تعلیق ها و بهانه هایی است که خواننده را مشتاقانه دنبال خود می کشد و تا پایان داستان او را در فکر و شوق نگه می دارد. @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم. دفتر را که باز می کنم، برگه ای از ميانش می افتد. خم می شوم و برمی دارمش. کامم را تلخ می کند. نامه علی است که برای تبريک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش مي کند. مچاله اش می کنم. ياد تحيّر آن زمانم افتادم. بين ماندن و پرستاری از مادربزرگ يا رسيدن به آرزوی درسی ام. آن موقع ها در تنهايی ام گريه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم. اطرافيانم کم نبودند که زندگيشان با طعم ليسانس و فوق بود، اما گاهي طعم ها تقلبی می شود. مادر می گفت درس اگر فايدهاي جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد. شرايط سختی داشتم. رتبه دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم. آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا. خانة طالقان آرامش بخش تمام اين چند روزيست که در آن درمانده و عاصی بوده ام. شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برايم افتاده است. مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهيل سر در گم تر مي شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نياورده ام تا بنويسم. اشک پرده توری می شود و مقابل ديدم را می گيرد. تمام خاطرات آن سال ها برايم زنده می شوند؛ با پدربزرگ تا امامزاده رفتيم. مادربزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موهای کوتاه شده اش را بلند کشيده بودم و سربند سبز و قرمز روی پيشانی اش طراحی کرده بودم. نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشيده بودم که می خواستم. زيبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما می رفتيم تا زيارت کنيم و بياوريمش. پدربزرگ اول رفت تا به امامزاده سلام بدهد. وقتی که نيامد رفتم صدايش کنم، آرام سر گذاشته بود به ضريح و انگار چند سالی بود که خوابيده بود. تلخي ديروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را می سوزاند. دلم می خواهد همه گذشته زنده شود و من با ديد ديگری در آن زندگی کنم و ديگر حسرت هيچ نداشته ای را نخورم. ياد وصيت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم: از پدري که فانی است و می ميرد به تو نوه عزيزم! پدري که می بيند؛ زمان دارد با سرعت می گذرد. طوری که تو حتی نميتوانی برای يک لحظه نگهش داری و... ليلاجان! من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام، بدون آنکه حواسم باشد پير شدم، و هيچ چاره ای هم در مقابل اين خاصيت دنيا نداشتم. اين روزها ديگر دارد وقت من تمام می شود. درحاليکه تو اول راهی، اول راه شيرين جوانی. همان راهي که يک روز من با چه آرزوهايی اولش ايستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم، فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شيرينم اين قدر زود بگذرد، و دچار اين همه بلا و سختی بشوم. باور نميکردم که به اين سرعت تمام شود، درحاليکه من هنوز تشنه يک روز ديگر آنم. اما اين قانون دنياست: تمام شدن. فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی. من و مادربزرگت دير يا زود می رويم. توی عزيز دردانه می مانی و خواهش پدر پيرت اين است که: بمان، اما خودخواه و هواپرست نمان. با خدا زنده بمان عزيز دلم. پتو را روي سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم. @daghighehayearam
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود. دستم را به ديوار می گيرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم. سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز. اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم. - ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی. حال بدی پيدا می کنم. پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد. ليوان را به لبم می گذارم. بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد: - ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم. حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند. - ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم. گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم. نفس عميقی می کشد. خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند. طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد. شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گويم: - چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟ سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد. - من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها. آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم. پدر سکوت کرده است. هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن... - بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم. هنوز نگاهش رو به پايين است. از خودم بدم می آيد. چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم. حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود. نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است. دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم. - تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی. علی تازه چهار سالش بود. شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی. بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد. مکثی می کند و نفس عميقی می کشد - اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود. شرايط سخت شد برامون... با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند. - با اينکه تو خيلی آرام بودی، حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه. نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👖👕👔👠💄👒👟💍👞👜👓👑💋🌂🛍🎀🎉🎩🎓 یه چیزی هست که همه دوست دارن خاص😎 باشن، اما با شبیه مد شدن👔 کسی خاص نمیشه!! چون خیلیا🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶🚶 شبیهش هستن!!!!! بیا از یه نظر دیگه متفاوت بودنتو نشون بده!! وقتی دیگران یه کار اشتباهو انجام میدن، تو درستش✔️ رو بکن!!!!!!! @daghighehayearam
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
دستانش را به صورتش می کشد و می گويد: - ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم. لبخند شيرينی می زند و می گويد: - قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه. وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي! مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان! وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند. چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم. برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق. نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد. زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است. با لحنی خاص می گويد: - اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم. نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم. از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد. چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود. ادامه می دهد: - اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم. حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی. حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم. متوجه هستی؟ مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم. چند متر جلوترم را هم نمی بينم. کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم. چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است. هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم. بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم. - ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی. می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای. حواست به من هست؟ فقط نگاهش می کنم. شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم، اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد. - خوبی بابا؟ خوب بودن را از ياد برده ام. فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟ از دل است يا عقل؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم. خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم. - مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت. با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي، اما برايش تر و خشک کردنت سخت بود. مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت. خيلی درگير شده بودم. دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط باشد. نمی شد ليلاجان! تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه، تو رو بياريم اين جا. اين برای من از همه سخت تر بود. چيزی در صدايش می شکند و همين باعث می شود که سکوت کند. سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود. حالا که من تشنه بودم برای حرف، او سکوت درمانش بود. در ذهنم غوغايی است از چراها و اماها و آياهايی که خيلی از هست و نيست های زندگی ام را به ميدان می کشاند. هست هايی که تمام دارايی های يک نوزاد چند روزه بوده است. - علی را خيلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم. کارهای بيمارستان هم که بود. مادرت هم که پيش مادرش بود. اون يک ماه خيلی سخت گذشت تا خلاصه مبينا از بيمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگيره و شير بده. @daghighehayearam
صدای در خانه که می آيد بابا نگران نگاهم می کند. در نگاهش خواهشی می بينم که تا به حال تجربه نکرده ام. تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از اين ويرانی دربياورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آيند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که ديرتر رسيده اند؟ مادر تا مرا می بيند پا تند می کند و در آغوش می گيردم. صورتم را بين دو دستش نگه می دارد و می گويد: - سهيل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گويد: - خودش زنگ زد و کمی تعريف کرد و عذرخواهی کرد. پدرت بهش گفت برای هميشه ليلا را فراموش کن و فقط پسر دايی اش باقی بمون. تو هم همه چيز رو فراموش کن عزيزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم. اما آرام ترم. آب و هوای طالقان مثل اکسيژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوريم برگرديم. وارد اتاقم می شوم و در را می بندم. فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد. می نشينم روی صندلی ميز خياطی ام، اما دست به چيزی نمی زنم. اين ندانستن ها بيچاره ام می کند. گوشی ام را برمی دارم و شماره علی را می گيرم. تا بخواهم پشيمان بشوم صدای «سلام خواهر گلم» مجبورم می کند که جوابش را بدهم. - علی فرصت داری؟ - چيزی شده ليلا! - اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری. می خوام ببينم می تونی همه حواست رو به من بدی؟ - پس چند لحظه گوشی دستت باشه. نه نه قطع کن زنگ می زنم. مانده ام که پشيمان بشوم از تماسم يا نه! اصلا چرا بايد به علی بگويم؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم؟ مگر او مرا می فهمد... که صدای همراهم بلند می شود. نمی دانم اين حرف زدنم با علی از ضعفم است يا... که تماس قطع می شود. دارم به تصوير خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ای نيست. دکمه وصل را می زنم: - ليلا! خواهری! خوبی که؟ يه ساعت اجازه گرفتم. الآن توی محوطه ام. خيالت راحت باشه. حرفم را مزمزه می کنم و می گويم: - تا حالا شده که توی وضعيتی قرار بگيری که نه مقابلت رو ببينی، نه پشت سرت رو، نه اطرافت رو. با مکثی می گويد: - خيلی... و نفسی بيرون می دهد: - خيلی وقت ها، خيلی جاها برام اين حال پيش اومده. يه حيرت عجيبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطيل می کنه. درست می گم؟ - اوهوم. ديدی تو جاده های شمال وقتی که مه پايين می آد چه جوری می شه؟ علی، من اين فضاي مه آلود رو دوست ندارم. ازش وحشت می کنم. همش فکر می کنم يکي از پشت مه بيرون می آد که غريبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسيب بزنه. دلم می خواهد حالم را درک کند. - من درکت ميکنم ليلا! ميدونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پيش اومده يعنی چی؟ فقط دوست دارم که بدونی می شه از اين فضای مه آلود رد شد. درسته وهم آلوده، اما ديدی راننده ها توی اين فضای ناآشنا چه با احتياط حرکت می کنند. چراغ ماشين رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند. فقط نبايد توی اين فضا بمونی. حرکتت رو متوقف نکن. می تونی کمک بگيری از نوری که فضا رو برات روشن کنه، از کسی که دستت رو بگيره. چشمانم را بسته ام و دارم تصوير سازی علی را در خيالم دنبال می کنم. راست می گويد؛ اما: - اما من می ترسم. از کی کمک بگيرم که واقعا من رو دوست داشته باشه، نه به خاطر خودش. @daghighehayearam
«مگه میذاره» یعنی چی؟؟؟ یعنی زورت بهش📱 نمی رسه؟؟؟ #کتابخوانی @daghighehayearam