#حاء_سین_نون
🖌و اما آخرین فرمان برای امروز و مهمترین برای همیشه؛ من #حسن را زنده می خواهم… زنده…زنده…
جنگ بی اطاعت این فرمان سرگین سگ نمی ارزد. نفس می کشم و جایی میان تخت الماس اندودم تکه شکسته ای از عزی را می یابم. می بوسم و بر چشم می نهم؛ سوگند به نامت که انتقام “انتم الطلقا”را باز می ستانم… آنقدر اسیر می گیرم و آزاد می کنم که ننگ “یابن طلقاء” بماند برای خاندان محمد. (صفحه۴۲)
@daghighehayearam
#نقد_کتاب
#وقتی_دلی
🌱چشاندن شیرینی #اسلام به خواننده و نمایش زشتی و تاریکی جهالت
🌀سیر داستان سرگذشت پسری تافته ی جدا بافته است؛ چه از جایگاه شخصیت خانوادگی، چه از نظر #زیبایی، چه از منظر توانمندی و استعداد که روبرو می شود با حرف جدیدی از زبان شایسته ترین جوان زمانش. اسلام،که حرف متفاوتی می زند و رویکرد متفاوتی ارائه می دهد و افرادی که به آن متمایل می شوند روش متفاوتی از دیگران پیدا می کند، او #مسلمان می شود کتک می خورد،تحقیر می شود اما بر حرفش می ماند و...تا #شهادت.
👱شخصیت اول داستان #مصعب است که بسیار نازدانه و مورد احترام است و به خاطر زیبایی فوق العاده اش دخترکش است، اهل سخاوت است و بسیار دنبال این است که حرف درست را متوجه شود(حق جو)
✨شخصیت دوم داستان جعفر برادر علی پسران ابی طالب هستند که می شود دم خور لحظات تنهایی و تفکر مصعب. جعفر جوان خاصی است که همه خواهانش هستند خواهان هم صحبتی با اوست
🔅پیام اصلی داستان: از فضای نادانی و خراب،اگر کسی دنبال خوبی باشد نتیجه می بیند،اگر کسی دنبال شر و بدی باشد باز هم بار خودش را می بندد.
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆
و اسلام دینی است که دل های به خواب رفته را بیدار می کند، عقل های تعطیل شده را راه اندازی می کند، وحق طلب ها را به نور و روشنایی می رساند.
♨شخصیت منفی داستان:
مادر مصعب: زنی اهل حرص و هوس و شهوت و ثروت. همه ی دنیا را می خواهد برای خودش، حتی پسرش مصعب که نازدانه اش است برای خودش می خواهد. ولی وقتی که باب میلش نباشد او را شکنجه و طرد می کند. نماد یک زن که اگر محبتش جریان نداشته باشد و چشمه نباشد مرداب لجن می شود و دنیا به گونه ایست که تو هر چه بیشتر تلاش کنی مثل مرداب تو را در خود می کشد و روح حق طلبی ات را خفه می کند و سر آخر انسانیت می میرد.
❗برادر مصعب: که نماد حسادت است در اسلام می گوید؛ حسد ایمان را می سوزاند و در غیر مسلمان، انسانیت را می سوزاند و فرد را کور می کند تا غیر از خود را نبیند.
🍃تبصره: رمان هم قوت خوبی دارد که توانمندی نویسنده را می رساند، هم به خوبی تاریخ را به تصویر می کشد تا جایی که خواننده شیرینی اسلام را به خواننده می چشاند،و زشتی و تاریکی جهالت را نشان می دهد.
@daghighehayearam
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه کلیپ جالب توجه و یک سوال عجیب و پاسخ های جالب تر:
سوال مصاحبه کننده:
اگر قرار باشه یکی از این خانم ها همکار شوهرت باشه کدومشون رو انتخاب می کنی?😎
@daghighehayearam
بریده ای متفاوت از کتابی متفاوت:
ما که امام ندیده ایم،
کنارش زانو نزده ایم، همسفرشان نشده ایم،
ما که آرزو به دلیم. ما که مردم آخرالزمانیم…
شاید عمرمان به ملاقات مهدی فاطمه(عج) هم نرسد.
اما وصف العیش نصف العیش…
خیال روی تو در هر طریق همره ماست…
خیال بودن در منزل شما، کنار شما، سر سفره ی شما…
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
این کتاب را برای اینکه محبت امام به خودتان را حس کنید،
از دست ندهید.
📚 #امام_رئوف
@daghighehayearam
یه سوال 🔑کلیدی!...
➖رنج و سختی زیاد آدم رو نا امید می کنه یا... یا چی؟!😮
➕اگه قرار بود رنج عامل ناامیدی باشه،
پس هرکی رنجش بیشتر بود، باید ناامید تر می شد،
اما خیلی هستن آدمایی که تو اوج سختی،😊 زدن!!
➕یه سری از سختی ها امتحانن!!🔖
ولی نه امتحان به معنای اونی که توی مدرسه میدیم!!
بلکه شبیه مسابقه🔮
که وقتی یه مرحله رو با موفقیت و امتیاز بالا بگذرونی،
میری مرحله بعد...چالش بعد...رنج بعدی!!
این کجاش نا امیدی داره؟!🤔
بلکه هیجاااااااااااااااااااااااااااااااااااان🌀 هم ایجاد میکنه!!
➕جهان بر اساس اتفاق #نمی_تونه باشه!!💥
پس تک تک این سختی ها از بالا تنظیم شده است!!
وقتی قراره با عبور کردن این مرحله ها امتیاز بگیری،
پس اگه بهت مرحله ندن، امتحان ندن، سختی ندن،
یعنی...
_ منو آدم حساب نکردن؟!🙁 🙁 🙁 😥 😥 😥
به کسی که یه دونه میدن تا بکاره🌱
بله، مسئولیت میاد رو دوشش، کارش در میاد!
اما، این یعنی لیاقت اینو داشته که باعث رشد و رویش بشه!🌿
سختی
ناامید کننده نیست!...💔 امید بخشه!!...❤️
#رنج_مقدس
@daghighehayearam
#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_1
من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن هستند ، به دنیا آمدم . دوره نوجوانی را آنجا گذاراندم. دهِ ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن مژده آبادی مژدگانی بگیریم .
یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به دِه می رسد . بلافاصله سراغ احمد رفتم .احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت :«عالی شد . اگر کاروان به این بزرگی باشد می توانیم چند سکه ای گیر بیاوریم . برویم بچه های دیگر رو هم خبر کنیم .»
گفتم:« ولشان کن . دنبال دردسر می گردی ؟ هم جمع کردنشان سخت است هم باید چند سکه ای را هم که می گیریم قسمت کنی.»
تا ظهر وقت زیادی مانده بود از دِه بیرون رفتیم ، و چون فکر کردیم زود به کاروان می رسیم ، نه آبی با خود برداشتیم نه نانی .
ساعت ها راه رفتیم . خورشید به وسط آسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را می سوزاند . احمد ایستاد و گفت : « مطمئنی درست شنیده ای ؟ »
گفتم : «با گوش های خودم شنیدم »
احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت : « پس کو ؟ جز خاک چیزی می بینی ؟ »
به دورترین تپه اشاره کرد و گفتم : «تا آنجا برویم ، اگر خبری نبود ، بر می گردیم . »
زیرچشمی نگاهش کردم . دست هایش را به کمر زد و اَخم کرد و گفت : «برگردیم ؟ به همین راحتی ؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم ؟ »
تا به بالای تپه برسیم هلاک شدیم . کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود . احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین می کشد صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود. خودم هم حال و روز بهتری نداشتم. ماسه های داغ از لای بند کفش ها پاهایم را می سوزاندند . به هر بدبختی بود به بالای تپه رسیدیم .. نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی تک درختی . احمد روی زمین نشست
کفش هایش را در آورد تا شن های داغ را از آن بتکاند
گفت : « تو هم با این خبر گرفتنت ! »
گفتم : « تقصیر من چیست ؟ هرچه شنیدم گفتم. »
خودم هم از خستگی نشستم . داغی شن در تمام بدن و سرم پخش شد.
گفتم : « آخ سوختم »
گفت : « بسوز ! هرچه می کشم از بی فکری توست . »
مشتی شن به طرفم پراند .
برای اینکه کارش را تلافی کنم .گفتم : « حتماً بچه ها تا حالا کاروان را دیده اند و یک مژدگانی حسابی گرفته اند »
دندان قروچه ای کرد و گفت : « پررویی می کنی ؟ به حسابت می رسم. »
تا بجنبم ، پرید روی سرم . یقه ام را چسبید ، هر دو به پایین تپه غلتیدیم . نمی دانم سرم به کجا خورد که احساس کردم همه چیز دور سرم چرخید و ...
@daghighehayearam