#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_14
سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن ها ست .
مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند ، دیگر از آب دل نمی کنند . بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد ، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم . هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت . دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم . تمام تنش پر از کنه وجانور شده بود . با چوپ می زدمش . خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد .
نوازشش می کردم ، خیره سری می کرد و لگد می پراند . آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن . صدایی گفت : « چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی ؟ »
همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت . گفتم : « از دست این حیوان کلافه شده ام . هر کاری می کنم به درون آب نمی رود . می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند . »
مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد ، گفت : « حق داری . هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها . دست تنها سخت است . ما کمکت می کنیم . »
گفتم : « نه لازم نیست . شما چرا زحمت بکشید برادر ؟ اسمتان را هم نمی دانم . »
گفت : « من جعفر بن خالد هستم ، این هم برادرم محمد بن یاسر است . زحمتی هم نیست . ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد ؟ ( همین جمله سبز رنگ در قرآن آمده است )
جلو آمد و با یک حرکت ، دهنۀ شترم را گرفت . حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد . اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن ، طوری که انگار با آدم حرف می زند . به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد . برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن . درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند . شتر نر باز هم سرش را پس می کشید ، اما آن مقاومت سابق را نداشت . جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود . شتر همراش رفت . و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر و گردنش را در آب فرو بردن . خندیدم و گفتم : « مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است و عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد . »
محمد گفت : « پس الحمدالله موافقت کردید ؟ »
گفتم : « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم . حالا خدمت برادر هایم را می کنم . »
@daghighehayearam
#قسمت_15
قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد ،
زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند .
از خوشی سر از پا نمی شناختم . دلیلش را هم نمی دانستم.البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود.ب
ه نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم .
دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن حلاصه می شد ، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم .
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم . هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم
چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم .
جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت . ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.تا به خود بجنبم آن ها شتر ها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها.
نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا . طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را به دهان گذاشتم ، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذا ببرند خیرۀ من اند .
گفتم : « بفرمایید . غذایتان را بخورید . »
مسن ترین آن ها نامش سیاح بود ، گفت : « چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری ؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی ، دست به غذا نمی بریم . »
محمد سرک کشید و گفت : « ببینم چه می خوری ؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است ؟ »
خجالت کشیدم . سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم . خوراکشان مثل من نان و خرما بود ، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک . به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد . حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند .
بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد . دوباره راه افتادیم ، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم .
@daghighehayearam
#وآنکه_دیرتر_آمد
#قسمت_16
چند روزی که گذشت ، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم . بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود .
برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آن ها شریک شوم . آخرین شبی که با هم بودیم ، خواب به چشمانم نمی آمد . دلم گرفته بود و خیرۀ آسمان پر ستاره بودم .
چه بسیار شب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره می شدم . اما آن شب کسانی که کنار من خوابیده بودند ، تنهایی مرا پر کرده بودند . نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم .
مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مرا چنین تحت تأثیر قرار داده است . آن ها کجا و من کجا ؟
من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم . حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند ، با من چنین رفتار نکرده بودند . ناگهان شهابی از آسمان گذشت .
آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت ، خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد . به مغزم فشار آوردم ، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم :
در بهشت بودم . کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون . عجیب اینکه ریشۀ درختان در هوا بود و شاخه شان در دسترس ، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم و بخوریم . چهار نهر از اطرافم می گذشت ، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود .
کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی . مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنی ها می نوشیدند . دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم ، اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند . خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم ، اما تا خم شدم ، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند .
از آن جماعت پرسیدم : « چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم ؟ »
گفتند : « زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای ؟ »
ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند
و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند : « بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید . »
ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد .وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند ، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد . مرا که دید تبسمی دلنشین کرد . چشمم به خال گونه اش افتاد ، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم . در خواب به خود لرزیدم . زمزمۀ مردم را شنیدم
که می گفتند : « او، محمد بن حسن ، قائم منتظر است ...
@daghighehayearam
#قسمت_17
مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س) . من هم ایستادم
و گفتم : « السلام علیک یا بنت رسول الله »
گفتند : « و علیک السلام ای محمود ! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد ؟ »
گفتم : « بله ، او سرور و ناجی من است . »
گفتند : « نمی خواهی تحت ولایت او درآیی ؟ »
گفتم : « این آرزوی من است ؟ »
حضرت تبسمی کردند و گفتند : « بشارت بر تو باد که رستگار شدی . »
نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود . پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم .
جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد . هوشیار که شدم گفتم : « خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را . »
جعفر گفت : آرام باش و همه چیز را تعریف کن . »
آب به خوردم دادند . حالم که جا آمد ، ماجرا را از اول ، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم . سیاح مرا در آغوش کشید و گفت : « الحق که بوی بهشت می دهی . فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی . از همان ساعت که دیدمت ، با تو احساس دوستی مردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا . »
به گریه افتادم . دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم . خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت . در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم .
فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم . یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است .
خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است . می آید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود ، و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم . همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند . به خود نبودم . جعفر بازویم را گرفت و
گفت : « بیا برادر ! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند . شفاعت ما را هم بکن . »
نشستم . قدرت حرکت نداشتم . شنیدم که شیخ می آید .
و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم . آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم .
آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم . مرا یاد کسی می انداخت که ... اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که ....
گفتم : « ای شیخ ، خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که ... »
حرفم را برید و گفت : « می دانم . هم خوابت را می دانم ، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته . دیشب بانوی دو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود ، او جزء یاران ما درآید . حالا مرا شناختی ؟ »
@daghighehayearam
#قسمت_آخر...
دلم می خواست از شوق فریاد بکشم . صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره شدم .
گفتم : « احمد عزیزم ! دوست من . تو همان شیخی که درباره اش شنیده ام ؟ »
گفت : « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد و حال تو اینجایی . »
چه می توانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد .
@daghighehayearam
🍃 فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
🍂 فرد منفی همیشه بهانه دارد.
🍃 فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست
🍂 فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.
🍃 فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای میبیند.
🍂 فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی میبیند.
🍃 فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری میابد.
🍂 فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی میبیند.
مثبت💫=عاقل⭐️=خوشبخت✨!!...
#خوشبختی
#کنترل_ذهن
پ.ن:
چرا هشتک میزنیم کنترل ذهن؟!
چون مثبت بودن اول اول اولش تو 🧠ذهنه!!
وقتایی که نگرشت رو چکش کاری میکنه تا ➕ بشه...!!
@daghighehayearam
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آماری که نمیخواهند شما بدانید!
@daghighehayearam