eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان سفر به دیار عشق : هیچ قاعده ای در عالم هستی وجود ندارد. #نقد_کتاب #سفر_به_دیار_عشق❗❗❗ #نوشته_آرامش_ق_۲۰ داستان دختری که مورد سوء ظن خانواده و همسرش قرار می‌گیره . بالاخره با تلاش پلیس‌ها رفع اتهام می‌شه و سر زندگیش بر می‌گرده. ◽پیام داستان:  هیچ قاعده‌ای در عالم هستی وجود ندارد. ◽پیام فرعی:  🔴 هر کس چوب کارهای خودش را می‌خورد . 🔴 دین یعنی این که خدا را قبول داشته باشی و هیچ حرف و دستوری دیگر هم نیامده و نیست. 🔴 زندگی آزادانه خوب است و روابط دختر و پسر هیچ ضرری ندارد . تمام مردها اگر صد روز هم کنار یک دختر زیبا زندگی کنند و با او تنها در خانه باشند؛ برادرند و هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. 🔴 بی‌دین‌ها روشن‌فکرند، 🔴 حق به حق‌دار می رسد، 🔴 زندگی بدون انجام حرف‌های خدا خودش بسیار شیرین است و نیازی به خدا نیست .  🔴 جوانهای نیروی نظامی ما خودشان یه پا دختربازند. 🔴 بهترین دوستت بدترین دوستت ممکن است بشود؛ مواظب باش.  #ادامه 👇👇👇
👆👆👆 🔴 بالاخره همه ی بدها خوب می‌شوند.  🔴 حضور خدا فقط برای آن است که هر جا گیر کردی صدایش بزنی؛ بقیه ی راه و روش‌هایی که خدا ارائه کرده است زیادی است و کلا نمی‌خواهد به آن بپردازید. قلم دست شماست و خیالات همه بی سر و ته، هر چه در عالم خیالتان جولان می‌دهد بنویسید؛ می‌شود رمان. آراسپ چاپش می‌کند غصه نخورید. یک دختر صد تا برادر خارج از خانواده دارد که هم آغوششان باز است؛ هم دلسوزند و هم خواجه اند، راحتِ راحت رابطه برقرار کنید. خلاصه آن که بد نیست نیروی اطلاعاتی، نظامی و پلیس ما کمی از شرف نیروهایش دفاع کنند. @daghighehayearam 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
زندگی + مرگ است... #اپلای @daghighehayearam
خودش ناراضی نبود. همین‌طور دیده بود،دل داده بود و همین‌طور هم داشت می‌رفت. لذتش نصف شده بود. سکوت بین‌مان خیلی دوام نمی‌آورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح می‌دهد که هواپیما تأخیر دو ساعته دارد و با تلخندی می‌گوید:دوساعت هم دوساعته! دستانش را در جیب شلوارش فرو می‌برد. نفس عمیق و بلندی میکشد و بریده بریده بیرون می‌دهد! دارد هوای وطن را ذخیره می‌کند. یاد بساطی می‌افتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسهٔ هوای شهرهای مختلف اروپا را می‌فروخت و از دلتنگی‌ها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب می‌زد. برای مسعود که می‌گویم لب بر می‌چیند و تأسف می‌خورد که چرا یک ساک از کیسه‌های هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین می‌اندازد و با نوک کفش خط‌هایی روی زمین ترسیم می‌کند.گذشت زمان را هم حس می‌کنیم و هم نه.برای من زمان کند می‌گذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز می‌کند، حرکت عقربه‌های ساعت فقط اضطراب آفرین است. —اونجا همه چی هماهنگه؟ انگار بحث مورد علاقه‌اش را پیش کشیده‌ام؛ با اشتیاق از تماس‌های منظم و مداومی که با او داشته‌اند و هماهنگی‌های ریز و درشت می‌گوید. —هماهنگ و اوکیه. از دست ادااطوارای استادای این‌جا راحت می‌شم. نه به استاد فربودی که دین و سیاست ودرس رو ریخته بود تو یه بالون و باهم می‌جوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذایی‌اش دیوونت می‌کرد،نه به استاد صنیعی که این‌قدر تعریف اونجارو کردو اینجا رو کوبوند که همه‌مون رو داره راهی می‌کنه. بُتِ مون شده. حس و حالش زود افول میکند و سری که تکان می‌خورد هم برای من حرف دارد هم برای او. نمی‌شود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور می‌زند. بالاخره داری از سرزمین خاطره‌های کودکی و سربه‌هوایی‌های نوجوانی عشق‌های کوتاه ومسخرهٔ جوانیت کنده می‌شوی و دل از پدر مشغله‌ها و مادر نگرانی‌ها و همهٔ پشتوانهٔ عاطفیت می‌بری ومی‌روی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتڟرت است ونه به عنوان یک شهروند خیالت تخت است. آن‌جا،تنها دلیلی که دل و ذهن مرا رام می‌کرد؛عشق به تکمیل پروژهٔ دکترایم بود و تست‌های جدید که با دستگاه‌های پیشرفته برایم راحت‌تر می‌شد. —تو کی برمی‌گردی میثم؟ سوالش خاطرهٔ سال گذشته را برایم زنده می‌کند. فرصت مطالعاتی‌ام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوه تعامل استادها و امکانات. مردد می‌گویم:ببینم چی میشه؟ وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت:از لحظات اونجا بودن همه جوره میشه استفاده کرد،دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری! هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست ،یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم و همه جا شد،پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد. اولینش هم نظم زمان بود. برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه،یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همه‌چیز،یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابان‌ها وساختمان‌ها وهستهٔ سکوت مدارانهٔ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود. جالب‌ترین بخش موقع برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است وحداکثر بعد از دو دقیقه قطار می‌آید و هشت دقیقهٔ بعد پیاده شو، یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. این‌ها را که می‌گفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود،ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم. شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربهٔ خوبی بود. صدای مسعود مرا از خیابان‌های خلوت وین،بیرون می‌کشد: می‌دونی میثم! اون‌جا همه کاراشون رو فرمه!هنوز نرفته برام برنامهٔ ثابتی چیده شده!از گیر یک عالمه اصطکاک و بی‌برنامگی راحت می‌شم. اساتید این‌جا اصل انرژیت رو حروم می‌کنن! نگاهش می‌کنم؛با پوزخندی ادامه می‌دهد: بعد هم که دیر نتیجه می‌گیری راهنماییت که نمی‌کنند،هیچ، سرزنشت هم می‌کنند! برای من هم همین‌طور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود که انگار دانشجوی چند ساله‌اش هستم. فرنز هم همین‌جا که بودم خیالم را از آن‌جا راحت کرد. مدارکم را که فرستادم،شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که می‌خواهم تنها باشم یا هم‌خانه می‌خواهم؟هم‌خانه‌ام زن باشد یا مرد؟ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .مسعود می‌پرسد:غیر از اینه مگه؟یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟ حرف ته ذهنم را رو می‌آورم:به قول وحید، دانشجو بدبخته که گیر اون میفته.کفاره کل گناهای دو دنیاش همین الماسیه.یه دوره پروژه بره،پستی و بلندی دهنش صاف میشه.به قول دکتر علوی، مشکل ما ایرانی‌ها جدی نبودن و عمیق و ریشه‌ای کار نکردنه!خیالت راحت، ماها باهوشیم،فقط برنامه نداریم که اونجا فراوونه و همه مواظبن تمرکزت به‌هم نخوره! —زودتر جمع
کن خودتو خلاص کن بیا! ڋهن همه درگیر است. شاید اگر بدقلقی‌های استاد عاصمی نبود دوزار تحویل می‌گرفت و این‌قدر بی‌برنامه و بی‌نظم جلو نمی‌رفت. گفتم: الماسی به همه دانشجوهاش گفته اسم اول و کارسپاندینگ همهٔ مقالات خروجی از طرح‌های پژوهشیشون باید خودش باشه! —تو روحش. اسم خودش رو بالا بکشه، بقیه جون کندنای بچه‌ها مهم نیست. آن‌قدر خوب ناامید می‌کنه که فقط باید چمدونت رو برداری وبری. مسعود شبیه افراد بریده نیست؛فقط دلش می‌خواهد کسی بفهمد که چقدر می‌تواند مؤثر باشد. سه ماه پیش از پروپزالش دفاع کرد. چقدر من و آرش پشت در اضطراب داشتیم. چندباری به بهانهٔ عکس انداختن و پذیرایی داخل جلسه رفتم و تب و تابش را مقابل اساتید برای تأیید موضوعش دیدم. مسعود که از در بیرون آمد،نفس راحتی کشیدیم و آرش گفت:به جام شوکران نرسید؟ —می‌رسید هم من آدم جام هستم،اما شوکرانش نه! بعد هم رفتیم آزمایشگاه تا به قول وحید ته دیگ آزمایش‌هایش را با قاشق بکند. @daghighehayearam
به ستاره ها نگاه کن⭐️ . . . . . بزرگی خودت رو ببین!! همه ی اینا برای تو 💫 ساخته شدن!! « برای تو بودن » ❣️ به میلیارد ها میلیارد سال نوری اون طرف تر هم رسیده!☺️ یه وقت خودت رو با چیزهای دم دستی کوچیک نکنی...!💥 ارزشت بالاست!✨ #من_بیکرانه_ام @daghighehayearm
باید پیله کرد برای به نتیجه💫 رسیدن... #اپلای #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam
مسعود با ذوق و از زاویه‌های مختلف برای بچه‌ها، پروپازال و روند نتیجه را توضیح می‌داد.ذوقی که الان هست و... چندین پروژه را با هم کار کرده بودیم و همین هم انسی بین ما ایجاد کرده بود. همه‌اش حسرت این را داشت که مثل من و آرش نیتو(بومی) صحبت کند و بنویسد.دلیلی که دوران دبیرستان به زبان مسلط شدم، یکی از معلم‌های مدرسه بود که تأکید داشت ما نباید ایران بمانیم. روز رفتنم به اتریش، ساکم را احمد تحویل داد و کارت پرواز را که گرفت یک لحظه حس کردم یک بند از وابستگی‌ام پاره شد و آزاد شدم. اما وقتی حلقهٔ اشک شد نگاه مادر، تمام حس خوبم پرید.بغلش که کردم فقط توانستم بگویم؛جایی نمی‌رم که بانو، تا چشم‌ به هم بڋاری این چند ماه تموم شده. برای من همین چشم به‌هم زدن بود، هر چند برای مادر و پدر یک عمر بلند، به بلندی برج ایفلی که وقتی وسط درس و پروڗه ، چند روز رفتم گردش وسط اروپا دیدمش. تصویر آرزوهای دوران کودکی تا بزرگی، یک عالمه آهن آلات بود و بس. شاید اروپا خیلی دیدنی‌های طبیعی داشته باشد، اما شهرت ایفل فرانسه به خاطر تلاش بشری است. کلاٌ بشریت همیشه دلش می‌خواهد باقی بماند. این حال بشر از همان اول ورود به اروپا، نگاه متفاوت به زندگی را مقابل چشمانت قرار می‌دهد.خیلی تلاش می‌کردم مثل عقده‌ای‌ها چشمانم را برای دیدن هر چیزی که در ایران نیست و آن‌جا جزو اصلی زندگی است نچرخانم، اما بالاخره وقتی مقابلت می‌آیند یعنی هست پس هست. یادم هست هفتهُ سوم بود و آخر هفتهُ خودشان.تنهایی داشت مثل خوره مخم را تاب می‌داد که به پیشنهاد سینا زدیم بیرون. قدم‌زنان رفتیم جایی که شاید خیلی‌ها می‌رفتند و من در این مدت نرفته بودم. صدای موسیقی تند گوش‌ها را می‌چرخاند سمت صفی که بسته بودند و هر کس یکی کنار دستش داشت. دوتا خیابان جلوتر مسجد و حسینهٔ ترکیه‌ای‌ها بود و یک نوایی خیلی آهسته هم می‌پیچید کنار گوشت. از کنار آن‌جا هم رد شدیم و قدیم زدیم. سینا گفت: آزادی یعنی همین دیگه. هر دو تا هست هر کدوم رو خواستی انتخاب کن. اجبار نیست. آدم باید زندگیش دست خودش باشه نه دست حکومت! صدایی می‌شنوم و سرم را که بالا می‌آورم صورت آشنایی توی چشمانم می‌نشیند. دقت که می‌کنم پدر مسعود را می‌شناسم. مسعود سرش توی موبایل است. با پا ضربه‌ای به پایش می‌زنم و اشاره می‌کنم به پشت سرش و می‌گویم: به این می‌گن دل پدر و مادر! مسعود تعلل می‌کند، بلند می‌شوم و می‌روم سمت‌شان. تا دست بدهم و احوال‌بپرسم و مادرش با بغض و پدرش با غم جوابم را بدهد، مسعود هم با خودش کنار می‌آید. شال مادرش را وقتی از آغوشش بیرون می‌آید دوباره روی سرش می‌کشد. اما نمی‌تواند دستش را بیرون بکشد. مادرش انگار دارد دنیایش را از دست می‌دهد. عقب می‌کشم. می‌روم تا کمی خودشان باشند. نمی‌دانم مسعود تنها می‌شود یا پدر ومادرش؛ اما ظاهراً که اوایل شدت حال بد برای ماندگان است. بالاخره پروازشان را اعلام می‌کنند و با تعلل چند دقیقه‌ای چمدانش را بر می‌دارد. دست خالی آمده بودم، خودکار لب جیبم را در‌می‌آورم و وصل جیب لباسش میکنم . دستهٔ چمدانش را می‌‌گیرم و همراهش می‌روم. —کل حالم رو عوض کردی . نرفته حس می‌کردم تنهام. نمی‌گویم تازه شروع تنهاییت است، بغلش می‌کنم . کمرم را می‌فشارد . کنار گوشش می‌گویم:منتظر تماست هستم!تنها نمون! —یارم رو که دارم جا می‌ذارم!تنها می‌رم! "ای جان" کشیدهٔ من، خنده را بر لبانمان می‌نشاند هر چند تلخ و کوتاه. دستانی که به‌هم کوبیده می‌شود و راهی که جدا می‌شود. تا لحظهٔ آخری که می‌بینمش می‌مانم و وقتی که پشت اتاقک بازرسی گم می‌شود چشم می‌چرخانم روی افرادی که احتمالا بعضی‌هایشان در پرواز مسعودند. .صدای لوله شده تو دماغی زن را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. مسافران این فرودگاه چقدر حال و هوایشان با فرودگاه خودمان فرق میکند. یک حسی در رفتار و عجله در حرکات و شوقی در صورت هایشان است. انگار میخواهند یک سر به بهشت بزنند و خب اسم بهشت خودش خوش حالی می آورد. دقیق میشود در صورت مردها که با افتخار خاصی با زن های همراهشان برخورد می کنند تا بگویند ببین عجب مردی گیرت آمده دارد تو را به بلاد فرنگ میبرد. یاد ناصرالدین شاه می افتم و گلدانی که از همه تزیینات آن فقط سبیلش یادم مانده است. نمیمانم تا بخواهم بیشتر از این روانکاوی کنم. پا پس میکشم و از فرودگاه بیرون میزنم. مسعود دکتری شیمی میخواند. فکر و ایده خوبی دارد که رفت کانادا؛هرچند الان فرصتش شش ماهه است،اما مسعود رفت تا برای فوق دکتری پل بزند. بالاخره باید چرخ استعداد و زندگی بچرخد که به قول استاد صنیعی در ایران نمی چرخد و به قول استاد الماسی با هین مشکلات نمی ارزد چرخیدنش. می روند دیگر،بقیه هم الویتشان ماندن نیست. @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تکه های پازل کنار هم معنا می دهند . . . پازل دنیا، شیرینی🌺 دارد، سختی هم دارد، اما یکی می چربد به دیگری... @daghighehayearam
آدمی که از خودش 🌺ریتم نداره آهنگ🎶 بالا و پایینش می کنه... @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋ دست نگهدارید: این کلیپ خییییلی خاصه👏 ... و خییییلی عالی😄👌👌👌، و باید اعتراف کنم: ### من تا وقتی این کلیپ رو ندیده بودم این رو 💑 🏡 نمی دونستم. ### اون رو از دست ندهید.😉 @daghighehayearam
تکه های پازل کنار هم معنا می دهند . . . پازل دنیا، شیرینی🌺 دارد، سختی هم دارد، اما یکی می چربد به دیگری... @daghighehayearam