#قسمت_نود_و_سه
برمیگردم و نگاهش میکنم:
خوشیهای اونا که به لجنش رسیده. حرفهای پیکور تو دنیای غرب هم که مقبول افتاد به نتیجه نرسید. یعنی نتیجهاش رو برو ببین.
_پیکور چه خریه؟
_اندیشمند غربی.
_اِ پس آدم حسابیه. چی گفته حالا.
_زندگی یعنی لذت جنسی!
برایم جالب بود که تأیید نکرد و پوزخند زد. خدا هیچ، عقل بشری را اگه قبول کنیم میگوید لذت یعنی چیزی که ضرر نداشته باشد.
وقتی میتوانی بگویی خوشی که بعدش کوفتت نشود، یک دوامی ،یک طول مدتی، یک عمقی، یک سودی برایت داشته باشد.
کسی نتواند چوبش کند بزند توی سرت. بعداً پشیمان نشوی نگویی اگر دوباره برگردم این کار را نمیکنم. مثل خیلی از نخبههای از ایران رفته که میگویند اگر دوباره به عقب برگردند زندگی در ایران و خدمت به وطن را انتخاب میکنند.
لذت این است که زیر سؤال نروی از پرداختن به آن. اشک و آه و نفرین کسی پشت سرت نباشد. آدموار باشد. از آن سیر و دلزده نشوی که بخواهی به خاطر هدف داشتن در زندگیت، بکنی از کشور و ایل و تبار و اصالتت بروی، که شاید، آن هم شاید لذت جدیدی باشد تا به دلت بشیند. اما اگر آن لذت تمام شد چه؟
آلفرد کینزی روانی به هشتصد بچه تجاوز کرده بود و عقیدهاش زندگی بر مبنای لذت بود. از جنس مخالف رسیده بود به همجنس. لذتش کم بود رسیده بود به حیوان.
تکراری شد رفت سراغ اطفال معصوم. خاک بر سر، اگر از اول میفهمید لذت دوام ندارد همه را اذیت نمیکرد. تازه با کمال بی شرمی دارند برای کشور ما بیست سی هم اجرا میکنند. خودشان اهل فسادند و عالم را هم دارند به لجن میکشند. خودمان باید عاقل باشیم و تن به هر بیشعوری ندهیم.
سحر گولم میزند با کیکی که پخته. وسط کیک بستنی است و رویش کیک. باید حدس میزدم والّا شرط را میباختم. روحم خبر نداشت که بستنی است. باختم و مجبورم کرد که شعر حافظ را حفظ کنم. فالم را استاد گرفت. سحر خواند و کلی هم ذوق کرد. من آدم تن زیر بارظلم و زور برو نیستم، نبودم، نخواهم بود.
مینشانمش مقابلم. شعر خواندن که بدون صنم نمیشود. حفظ شعر هم که صنم میخواهد و هم ترک شیرازی و هم خال هندو که سحر همه را یکجا دارد و من متأسفانه سمرقند و بخارا را ندارم، اما به ذوق رویش هرچه بگوید انجام میدهم. تا شعر ده بیتی را حفظ کنم مجبور شد برایم میوه پوست بکند؛
قاشق قاشق بستنی دهانم بگذارد. وقتی شعر را تحویلش دادم در اتاق را باز کردم و فرار کردم کنار استاد نشستم. دو دور طول استخری را شنا کردن به ز حفظ شعر. آن هم برای ذهن ریاضی من. هر چند خود حافظ هم انگار میدانست که به چه بلایی مبتلا میشوم که گفت:
الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
استاد از اتفاق دیشب توی خوابگاه میپرسد. کمی برایش شرح ماجرا میدهم. از دیشب به پروژه دیگر فکر نمیکردم. به مشکل رفتن بچهها فکر نمیکردم. به مشکل مالی فکر نمیکردم. به مشکل پول پیش خانه وحید که هنوز جور بود و او آواره بود هم فکر نمیکردم.
@daghighehayearam
📚 #من_زندگی_موسیقی
✍ #محمد_داستانپور
🔖 #جوان
من😊 زندگی🍃 موسیقی🎶 کتابی جذاب و پرمحتوا در مورد جادوی موسیقی🎵 و آثار آن و چگونگی استفاده از ان به علاقه مندان آن
☘ #برگی_از_کتاب:
نقل است که فارابی به یک جلسه شاهانه🤴 رفته بود و شاه با خدم و حشم خود نشسته بودند. فارابی همراه خود یک سری آلات موسیقی🎻 داشت . شروع به نواختن کرد🎸. طوری موسیقی نواخت که همه خندیدند🤣، سپس موسیقی دیگری نواخت که باعث شد همه گریه😭 کنند. شاه خوشش آمد و گفت: "این مرد از این پس دلقک🤡 من باشد". فارابی گفت: "من موسیقی دیگری هم بلدم" شروع کرد به نواختن و موسیقیای نواخت که باعث شد شاه و همه کسانی که آنجا بودند به خواب😇 روند. فارابی هم فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد.
@daghighehayearam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#بریده_کتاب✂️📕
- چند تا مسیری که می رفت رو پیگیر شدیم. اول آرایشگاه ها رو توی این چند روزه رفت و جز یکی توی بقیه به اندازه ای معطل نشد که بگیم برای آرایش رفته، چیزی حدود ده تا پونزده دقیقه داخل هر کدوم زمان گذاشت. بعد هم به این چند تا آتلیه سر زد! این استخرا رو هم رفت و مزون! مزونی که بیش از چهار ساعت توش بود! سه تا زن توش کار می کنند اما چهار تا مرد هم همراهش وارد و خارج شدند. و یه چیز عجیب این که مزون اصلاً دوربین نداشت! امکان نداره مزونی با این همه مشتری بی دوربین باشه!
سید پرسید:
-هیچ جا گمش نکردی؟
شهاب چشم درشت کرد:
-منظور؟
-پس حتما روزای دیگه برات یه سورپرایز هم داره!😎😎😎
#زنان_عنکبوتی🕸🙋
#نرجس_شکوریان_فرد
@daghighehayearam
ذهن آدم خیابون🛣 نیست!
فکر نکن همیشه هرچی میاد تو، میگذره و میره...🖐🚫
گاهی یه عمررررررررررررر💫 موندگار میشه تو وجودت...
خودتو بذار مقابل...
حرفای خووووووب!🌈
انرژی های مثبت!❄️
تفکرات قشنگ!✨
دوستای باحال!🍀
صدا های زیبا!💓
صحنه های روشن! 🌟
.
.
.
.
.
ذهنت باصفا میشه... وجودت آباد...😍😍😍☺️😇
#کنترل_ذهن
@daghighehayearam
#معرفی_کتاب
داستان در مورد دختری به نام «رها» است از یک خانواده بهایی،
پسری در همسایگی این خانواده که مسلمان هستند زندگی میکند،
به نام «پرویز».
پرویز و رها عاشق❣️ هم می شوند،
پرویز بر اعتقادات رها اثر می گذارد اما...
به دلیل اختلاف مذهب روابطشان منجر به ازدواج نمی شود.💔
مدتها بعد رها با پسر دیگری که بهائی بود ازدواج می کند که
راضی از این ازدواج نبود اما همین ازدواج،
مسیر زندگی هردوشان را به کلی تغییر می دهد....⬆️⬅️⬇️➡️
#سایه_شوم
#مهناز_رئوفی
@daghighehayearam
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
او
حاج قاسم
گفت: «ایران حرم است»
و من
یک ایرانی🇮🇷
فردا در انتقام خون تو از این حرم دفاع می کنم
با سر انگشت ارادهام
با یک « رأی »☝️
#انتقام_خونت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از دقیقه های آرام
هر چه بیشتر به دنبال راحتی بروی،
ناراحت تر می شوی...😔
چون
#عادت کرده ای به راحتی........
#اپلای
@daghighehayearam
#اپلای
#قسمت_نود_و_چهار
انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچمز کرد. سخنران تاریخ را بالا و پایین کرد بیسند و مدرک و به خورد دانشجو داد.
حالا بسیج هم میخواهد یک مناظره راه بیندازد. مشکلم فیالحال شده بود حال و روز بچهها. دیشب توی خوابگاه بساطی داشتیم. بحثمان با بچهها هر روز بالاتر میرود.
کاش بچههای این دم و دستگاههای فرهنگی فارغ از کارهای روتینشان یک حرکت متفاوت میزدند!کار فرهنگی؟ آن هم برای فرهنگ سوراخ سوراخ شدهمان. بعضی چیزها در اوضاع فعلی اذیتم میکند و فکر کردن بهشان تمرکزم را کم میکند؛
مخصوصاً حال و روزی که بین بچهها افتاده است. با داشتن همه چیز بازهم احساس ناامیدی از وضعیت خودشان دارند. کانالها و شبکهها و رسانهها دارند طوری وضعیت را نشان میدهند که برای ماها هیچ امیدی نمیماند مخصوصاً برای بچههای شریف که رفتن از ایران را تنها راه نجات میدانند. یک جور سرگردانی اعتقادی بین همه موج میزند که دهان بستهاند و فقط میدوند تا از قافله توسعه عقب نمانند و الّا آن نیاز روحی سر جایش است.
اگر همینطور پیش برود باید اعلام جنگ کنیم. دورهام کردهاند با تمام شبهاتی که از شرق و غرب عالم آمده سر فکر و روح و روانشان ریخته. کاش به قول مسعود آخوند بودم و اهل فن.
میگویم:
یعنی چی که نشستین حرفایی که علیه دار و ندارتون میزنن رو میخونین. یه روز خدا رو با صد تا شبهه، یک روز قرآن،یه روز توانمندیهای ایران. این که نشد. تو هم چهار تا سوال از دین مسیحیت و زرتشت و یهود بکن لااقل ببین اونا چاله چولههایشان را میتوانند پر کنند که برای من و تو چاله میکَنند. بپرس چرا آمریکا پنجاه میلیون گرسنه داره چرا انگلیس نه میلیون از بیست میلیون جمعیتش تنها و افسردن. اونوقت یه جوری کشور ما رو نشون میدن و مشکلات رو زیر ذره بین میذارند که انگار هر چی بدی است اینجا است و کل دنیا آباد است. نشستهاید اینجا و از من میپرسید؟ وطن ناموس آدمه. هر کُرّه خری اومد یه کانال زد و به ایران دری وری گفت باید ریموش کنید نه اینکه مطلبشو بخونید و بهش بال و پر بدید. مشکل رو حل میکنند نه جار بزنند. نمره کوییز رو افتضاح میاری تو همه کانالا میزنی و به خودت فحش میدی آیا؟
تا خود صبح بحث میکردیم. پنج تا از شش تا سؤال را جواب دادم و بالأخره یکی از بچهها گفت: پاشید جمع کنید خودتون رو مسخره کردید وقتی پنجتاش جواب عقلی داره معلومه که یه بی عقل این حرفارو زده و شمای بی عقل هم قبول کردید. مرض داریم یکی سوال بندازه توی ذهنمون ما دنبال جوابش بریم. اینا که سؤال خودمون نیست.
به شهاب گفتم:
هیچ آدمی بی اعتقاد نیست. بالأخره تهش شیطان پرسته دیگه. یعنی راه و روش و تو بگو دینی که شیطان معرفی کرده رو میپذیره،یعنی دین داره،سبک و آیین داره منتهی عوضیش رو. خب چه مرضه آدم خالقش رو کنار بذاره و حرف مخلوق رو گوش بده. گاو و شیطان و بت رو بپرسته.
راحتم کرد و گفت:چون اینا بکن و نکنشون باب دندونه،اما اسلام نه!
قانون گذاشتهاند برای همین آرامش،اما طوری تنظیم کردهاند که به قول اندیشمندان خودشان قانون مثل تار عنکبوت است و فقط حشرات را گیر میاندازد. طوری نوشته شده است که کله گندهها به تله نمیافتند.
@daghighehayearam
#قسمت_نود_و_پنج
انگلیس نمونهای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره میکند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بمهای مورد نیازش را بنا میکنند. حتی با فرهنگی که در رسانهها به کار میبرند رأی و کاندیدا جابهجا میکنند. رسانهها در حقیقت دارند همین کار را میکنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان میکنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج میبرند دار و ندار ملتها را.
آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات میکنند خرج آدمکشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا میکنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند.
از مسعود همین را شب میپرسم که میگوید:
چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین میزنی هیچ اتفاقی نمیافته. چون خدا خودش مقصره،صبر میکنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمیکنه!
مسعود با چنان خونسردی این حرفهای حکیمانهاش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندانهایم بکشم و لب فشار دهم.
مسعود بهتم را که میبیند تلخندی میزند و میگوید:
ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا میگذاشت خوردش میکردم درجا. اونوقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد.
_حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره.
خندهاش تو فضای اتاق میپیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجهای است. واقعاً چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هر چند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد!
_پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر.
آرام برای خودم زمزمه میکنم، هرچند که مسعود میشنود:
اما نتیجهاش آدمهای بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر!
نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمیدارد و خیره بالای سرش میشود و لب میزند: چه لذتی میبرند این آدمها!
این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد.
بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکانهای بیخودی و نگاه نکردن به صورتهای پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود!
_میثم!
نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همینقدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد!
_ای جان!
دلم میخواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم میکند!
_میثم جان!
خودخواهانه میخواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند:
_جونم!
اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک میکند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی میچسبد. میخواهمش!
_اِ... بد نشو میثم!
من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم!
_عزیز منی!
لبی به کلافگی برمیچیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش میآورم. فقط حیف که نمیداند دارد چه بلایی سرم میآورد!
_سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود!
_چون خرم!
دستان زیبایش را مقابل دهانش میگیرد و لب میگزد: هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟
اصل حرف را میزنم:
نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟
لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان میگیرد.
_فدات بشم.
من از این کلمه بیش از حد بدم میآید:
لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم.
_دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا!
_چی؟
_اااا نگو!
_بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی.
سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلاً اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی.
_میشه یعنی؟
_بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی!
_منم!
_خب بیا تو راضی شو بقیه با من.
_میثم!
_جون دلم!
_بعد چی میشه؟
_همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای. ببین من یه چند دقیقهای بخوابم؟
چشمانم دیگر از زور بیخوابی به اشک مینشینند.
@daghighehayearam