eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه زندگی به سبک شهدا ۵۶/۰۰۰ دا ۸۰/۰۰۰ این‌ مادر، آن پسر ۶/۵۰۰ قاصد خنده رو ۸/۴۰۰ پسرک فلافل فروش ۱۲/۰۰۰ شاهرخ حر انقلاب ۷/۵۰۰ من ادواردو نیستم ۷/۵۰۰ راز رضوان ۱۱/۰۰۰ طیب ۱۵/۰۰۰ بر فراز آسمان ۹/۵۰۰ سرو در بند ۶/۵۰۰ غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند ۱۰/۰۰۰ آب هرگز نمی‌میرد ۲۸/۰۰۰ سفر سرخ ۱۵/۰۰۰ خداحافظ سالار ۴۰/۰۰۰ مجموعه از او ۱۴/۰۰۰ خاک‌های نرم کوشک ۲۱/۰۰۰ وقتی کوه گم شد ۱۵/۰۰۰ دختر شینا ۲۰/۰۰۰ فرنگیس ۲۴/۰۰۰ حرمان هور ۲۳/۰۰۰ تپه‌ جاویدی و راز اشلو ۴۰/۰۰۰ بی‌قرار ۱۴/۰۰۰ شهید عزیز ۱۸/۰۰۰ عارفانه ۱۲/۰۰۰ حکایت زمستان ۲۱/۰۰۰ کامبوزیا ۱۰/۰۰۰ سلام بر ابراهیم ۱ ۱۵/۰۰۰ سلام بر ابراهیم ۲ ۱۵/۰۰۰ خدا می‌خواست زنده بمانی ۲۵/۰۰۰ تنها زیر باران ۲۰/۰۰۰ حاج قاسم ۱۰/۰۰۰
دعبل و زلفا ۲۵/۰۰۰ مروارید شکسته ۱۵/۰۰۰ از کدام سو ۱۷/۰۰۰ و ۲۴/۰۰۰ هوای من ۱۶/۰۰۰ و ۲۱/۰۰۰ سو من سه ۱۸/۰۰۰ فریب ۲۳/۰۰۰ و ۲۹/۰۰۰ مسلخ عشق ۲۹/۰۰۰ رنج مقدس (دو‌ چاپ) ۳۵/۰۰ و ۴۲/۰۰۰ وقت بودن ۲۵/۰۰۰ رویای نیمه‌شب ۳۳/۰۰۰ زنان عنکبوتی ۲۸/۰۰۰ تصویر دوریان گری ۲۲/۰۰۰ نفوذ در موساد (دو چاپ) ۲۰/۰۰۰ و ۳۶/۰۰۰ زن آقا ۲۰/۰۰۰ داستان دو شهر(دو شماره،چاپ) ۲۳/۰۰۰ و ۳۸/۰۰۰ دکتر جکیل و آقای هاید ۱۷/۰۰۰ برادر انگلستان ۱۸/۰۰۰ شکار شکارچی (دوجلدی) ۳۲/۰۰۰ کلبه‌ی عموتام ۱۸/۰۰۰ سرزمین نوچ ۲۶/۰۰۰ خاتون عشق ۳/۰۰۰ پنجره چوبی ۳۸/۰۰۰ دست ابلیس ۸/۰۰۰ عزیز جهان ۲۵/۰۰۰ ریشه‌ها ۲۵/۰۰۰ مَنِ او ۴۵/۰۰۰ قیدار ۲۲/۰۰۰ نان و گل سرخ ۱۷/۵۰۰ در جستجوی ثریا ۲۸/۰۰۰ آقای سلیمان می‌شود من بخوابم ۱۲/۰۰۰
بازی بازوی تربیت ۸/۰۰۰ خدایا چه بخورم؟ ریحانه بهشتی ۱۵/۰۰۰ چی شد چادری شدم؟ ۱۵/۰۰۰ ماهی که مِهر را برد ۱۴/۰۰۰ صمیمانه با عروس و داماد ۱۷/۰۰۰ سرچشمه تربیت ۱۴/۰۰۰ عطر فرشته ۲۰/۰۰۰ خدایا با چشم زخم چه کنم؟ ۸/۰۰۰ دختران به عفاف روی می‌آورند ۲۰/۰۰۰ مسائل و مشکلات خانوادگی ۵/۸۰۰ جوان و انتخاب بزرگ ۲/۵۰۰ حجامت و‌ فصد در نگاه طب اسلامی ۱۶/۰۰۰ مطلع مهر ۲۴/۰۰۰ گلپوش ۶/۰۰۰ من،زندگی،موسیقی ۱۸/۰۰۰ من و دوست....ام ۱۵/۰۰۰ با دخترم ۳۰/۰۰۰ نوره (واجبی) درمانی ۶/۰۰۰ همسران سازگار ۲۴/۰۰۰ مجموعه تا ساحل آرامش بهای یک لباس ۲/۰۰۰ خدایا اجازه ۲۵/۰۰۰ فرودگاه فرشتگان دو‌جلدی ۴۲/۰۰۰ روش‌های فوق پیشرفته درمانی ۴۰/۰۰۰ خدایا با وسواس چه کنم؟ ۴/۵۰۰ دوران طلایی تربیت ۱۴/۰۰۰ حضور اجتماعی و نقش‌های زنانه ۱۷/۰۰۰
شهر خدا ۶/۵۰۰ چگونه یک نماز خوب بخوانیم ۱۵/۰۰۰ نقشه راه ۱۵/۰۰۰ منبع نور بهشت،خنده‌ی تو فاطمه ۷/۰۰۰ فتح خون ۱۰/۰۰۰ توحید مفضل ۸/۰۰۰ پدری مهربان برای همه ۵/۰۰۰ و ۸/۰۰۰ چهل تدبیر ۳۵/۰۰۰ هیچ‌کس به من نگفت ۷/۰۰۰ نفوذ در ایران ۸/۵۰۰ باغ طوطی مادر پدر امام‌رئوف سعید امیر من خادم ارباب کیست؟ انتظار عامیانه،انتظار عالمانه، انتظار عارفانه ۱۹/۰۰۰ الی‌الحبیب ۱۶/۰۰۰ توضیح‌الرسائل کربلا ۱۷/۰۰۰ برادر من تویی ۲۵/۰۰۰ ماه غریب من ۲۲/۰۰۰ تمنا ۱۶/۰۰۰ مهربان‌تر از مادر ۳/۵۰۰ آن‌سوی مرگ ۳۰/۰۰۰ التیام ۱۷/۰۰۰ انسان ۲۵۰ ساله ۲۰/۰۰۰ فاطمه(س) الگوی زیستن ۱۵/۰۰۰ سقای آب و‌ ادب ۹/۰۰۰ به توان تشکیلات ۲۸/۰۰۰ فتنه تغلب ۳۲/۰۰۰ ماه در آینه ۳۰/۰۰۰ تبار انحراف۳ ۱۳/۵۰۰ نقاب‌ها ۲۵/۰۰۰ سه دیدار دو‌جلدی ۲۲/۰۰۰ بازگشت از نیمه‌راه ۳۵/۰۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از دقیقه های آرام
🌸 رمان شبانه 🌸 📚 @daghighehayearam 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📚 از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. ‌‌ @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.» برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.» بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!» گفتم: «زهرا.» تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!» سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند. ‌‌ @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم. دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد. چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود. یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد. ‌‌ @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✏️ حامد علی بیگی من میگم اگر را خواندید و لذت بردید، این کتاب رو به هیچ عنوان از دست ندید.😎 🌃تولد در توکیو، روایت یک تحول تدریجی است 🍃روایت بسیار جذاب ⚡️و تأثیرگذار✨ دختری که ناز و نعمت زندگی در توکیو را برای رسیدن به حقیقت رها می‌کند و تن به سفر می‌دهد... بــــ☘ـرگے از کتــاب: 💁‍♀با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم.دختری لاکچری و افاده ای بود که چشم همه👀 دنبالش بود. او به کسی توجه نمی کرد و طوری توی دانشگاه راه می رفت که آنجا انگار ملک شخصی پدرش است. حس می کردم چقدر خوشبخت است.🤗 آن هم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا میکنم. ساعتش را که دیگر نگو...😴 👚معمولا لباس های آستین کوتاه می پوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند. 💸 این شد که افتادم به خرید لباس های مارک و معروف. اولش حتی مغازه هاشان را بلد نبودم... @daghighehayearam 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸